11 اسلاید صحیح/غلط توسط: BTS_Love انتشار: 3 سال پیش 2,988 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
چه پارت ها زود میگذره😂فکر نمیکردم این داستان تا پارت هیجده بیاد🤣😅خب بریم سراغ داستان👀
رفتم یه دوش گرفتم و برگشتم خواستم به حرف نامجون برای *ا/ت* پیام بدم ولی گفتم اون شاید الان اگه بهش پیام بدم واسش دردسر درست کنم مال همینه بیخیال شدم گوشی رو کنار گذشتم و به اتفاقات امروز فکر کردم و یهو زدم زیر گریه😭... دلم برای *ا/ت* تنگ شده بود... امروز خیلی اذیت شد😭😭😭... همینجوری تا نزدیک صبح گریه کردم کل شب رو پلک هم نزدم و یکسره گریه کردم😭... صبح که شد یهو ابرای سیاه اومدن و یهو بارون شروع به باریدن کرد... آسمون هم عین من دلش گرفته بود💔... آروم اشکامو پاک کردم و گفتم:فایده نداره تا به تهش نرسم نمیتونم دست بردارم... پاشدم یه هودی و شلوار مشکی پوشیدم یه کلاه باکت و ماسک مشکی هم زدم و پیاده راه افتادم سمت خونشون🚶رسیدم دم در خونه و زنگ زدم... که دوباره پدرش منو دید و اومد دم در... به محض اینکه بهم نزدیک شد یقه مو گرفت و گفت:مگه نگفتم دیگه این دورو برا پیدات نشه؟😡. من(کوکی):ببخشید اما من قول ندادم دیگه نیام. باباش یهو دستشو برد بالا خواست بزنه تو گوشم دوباره، که خودمو عقب کشیدم و گفتم:چیه بازم میخوایپ بزنین تو گوشم؟هوم؟ عیب نداره بزنین... . صورتمو جلوش بردم دوباره که یهو خودش دستشو انداخت و زیر لبی لعنتی فرستاد ادامه دادم:من اگه به زدن بود دیروز بیخیال میشدم که اون همه خوردم...💔. پدر:الان چرا اومدی اینجا😡. من(کوکی):من *ا/ت* رو دوست دارم. پدر:غلط کردی *ا/ت* خودش شوهر داره... . من(کوکی):و اون شخص کسیه که این دختر حتی سر سوزنی هم بهش علاقه نداره💔اینو درک میکنید یعنی چی؟. پدر:بهتر از همه درک میکنم...ولی...ولی حالا حاشیه مهم نیست الان مهم اینه*ا/ت* با یکی به اسم سهونه و تو هیچ جایگاهی این وسط نداری حالا هم گم شو از در خونه من😡.
از اینکه پدر *ا/ت* انقدر مطمئن و مصمم حرف زد اشک تو چشمام جمع شد و گفتم: اگه خودتون به هر دلیلی درک میکنید پس میفهمین که الان شرایطمون چیه پس چرا اینجوری میکنید😢💔. پدر*با داد*:به دلیلی که *ا/ت* دخترمه و اختیارشو دارم😤... . خواستم حرف بزنم که یهو صدای داد یکی توجهم رو به خودش جلب کرد... ا... اون *ا/ت* ب... بود ر... روی پشت بوم😶 پدر:پسره ی عوضی من کل دیشب با این دختر حرف نزدم که بلایی سر خودش نیاره با این اومدنت همه چی رو خراب کردی؟😠. یهو عصبی شدم و گفتم:میخواستین خودشو نکشه تا با سهون ازدواج کنه و با پدرش شریک شین و پولاتون زیاد شه؟😡... . و بعد پدرشو کنار زدم و دوییدم تو خونه🏃... مادر *ا/ت* از دیدن من یکه خورد اما من خیلی هول کرده بودم و سریع پرسیدم:پ... پشت بوم کو... کجاست؟. مامان *ا/ت* هم که شوکه شده بود با انگشت نشونم داد مسیر رو منم بدو بدو رفتم سمت راه پله🏃🏃و توی مسیر سیصد بار از ترس تپق زدم و افتادم زمین... وقتی رسیدم *ا/ت* لبه ی پشت بوم وایساده بود... تمام بدنم عین دیروز به لرزه افتاده بود... رفتم نزدیکش شدم که با گریه و جیغ گفت:نزدیک نیا خودمو پرت میکنم پایین😭💔... . یکدفعه پدر و مادر *ا/ت* هم اومدن بالا و نگران بهش خیره شدن... که یهو *ا/ت* داد زد:چیه چرا نگرانمین؟ خوشحال باشین بمیرن خیلی چیزا درست میشه مجبور نمیشم با یه پسری که ذره ای حس بهش ندارم ازدواج کنم *اشاره ش به سمت پدر*مجبور نیستم بخاطر اینکه مامانم زجر نکشه کتک بخورم*اشاره ش به سمت مادر*مجبور نیستم تا صبح با چشمای پف کرده به صفحه گوشی خیره بشم و منتظر به پیام دوستت دارم باشم*اشاره به سمت کوک*😭😭😭.
.بغض گلومو گرفت گفتم:چی میگی *ا/ت* میفهمی داری چی میگی؟😭من اگه دیشب پیامی بهت ندادم چون گفتم بابات عصبانیه من پیام بدم شاید ببینه و عصبانی تر شه هرکیم مقصر این باشه که الان تو اون لبه وایسادی من مقصر نیستم😭چرا باهام اینجوری میکنی؟. *ا/ت*:ولم کن کوک بسه باشه اصلا تو مقصر نیستی تو راست میگی همه حق های دنیا فقط مال شما سه نفره با اون سهون عوضی، من بدبخت هیچی نیستم هیچ حقی ندارم😭...الانم از دستم راحت میشید اول نفرم خودم راحت میشیم البته... . با این حرفش هول شدم و جلوتر رفتم که جیغ بلندی کشید و گفت:گفتم نزدیک نیا... . خودمو کنترل کردم که نزدیکتر نرم و گفتم:باشه فقط تمومش کن و بیا پایین😭*ا/ت* بخدا اگه دیشب پیام... . *ا/ت*:باشههههه کافیه من اصلا کمبود پیام تورو ندارم منظورم این بود هیچکدومتون به من اهمیتی نمیدین و دوستم ندارین بمونم چیکار کنم؟😭. من(کوکی):*ا/ت* اینا چیه تحویلم میدی ها؟😭خودت میدونی من برات میمیرم چرا اینجوری میگی. مامان*با حال بد و داد و گریه*:بس کنید دیگهههههه😭*ا/ت*مامان جان بیا پایین بس کن توروخدا😭. *ا/ت*:نه مامان من دیگه تموم کردم همه چی رو دیگه بسمه هرچی کشیدم. من(کوکی):پس *ا/ت* مَرد نیستم اگه خودتو بندازی پایین بعدش منم خودمو نندازم پایین مَرد نیستم...بس کن دیگه عشقم😭بس کن بخدا همه بدنم داره از استرس میلرزه *ا/ت* فقط یه لحظه س یه تپق بزنی میفتی توروخدا تمومش کن بیا پایین. *ا/ت*:لازم نیست تپق بزنم خودم چیکارم؟. من(کوکی) :*ا/ت* جون من تمومش کن😭قول میدم همه چی رو درست میکنم یادته بهت میگفتم تو جواهری من جواهر یاب و برای همین باید برای به دست آوردن جواهرم سختی بکشم؟ یادته بگو یادته؟😭.
*ا/ت*:خب که چی عاره یادمه ولی نمیشه بابای من تو کتش نمیره من سهون رو نمیخوام اصلا عشق ما از همون اول دیوانگی بود کوک پس بس کن😭😭. من(کوکی): نه اینجوری نیست😢 برام مهم نیست هرجور شده باباتو راضی میکنم حتی اگه به جرم مزاحمت پدرت بفرصتتم زندان میرم عیب نداره ولی انقدر میام و میرم تا راضیش کنم به خدا قسم قول میدم درست میکنم همه چی رو فقط بیا پایین گند نزن تو زندگیم *ا/ت* من بدون تو دووم نمیاره بس کن😭😭😭. *ا/ت*: .... . با سکوتی که کرد یک ذره امید گرفتم و ادامه دادم:مرگ من بیا پایین خواهش میکنم فقط دستتو بهم بده عشقم فقط دستتو بده قول میدم همه چی رو درست میکنم. و مظلوم بهش زل زدم... *ا/ت*:اما اگه درست نشه چی😢. من(کوکی):میگم قول دادم خواهش میکنم *ا/ت* جان😢. و دستمو دراز کردم سمتش اونم بغضشو قورت داد و آورم دستشو آورد سمتم منم به محض اینکه انگشتم به انگشتش قلاب شد با هرچی توان که داشتم کشیدمش پایین سمت خودم... هردمون خوردیم روی زمین پشت بوم محکم بغلش کردم و فقط گریه میکردیم دوتایی😭😭... با دستام که میلرزید محکم گرفته بودمش و فقط گریه میکردم😭😭... خواستم سرشو عقب ببرم که چهره شو ببینم اما یهو لش کرد و بیهوش تو تنم افتاد کل تنم یخ زد دوباره از استرس... با چشمای لرزون و خیس از گریه به پدر و مادرش که اونام نگران شده بودن زل زدم و با لرزش صدام گفتم:ا... از ه... هوش رفت😶... . مامان:چ... چی؟. هول کردم و یه دستمو گذاشتم زیر زانوش و یه دستم پشت کمرش و بغلش کردم هیچ هم برام مهم نبود واکنش باباش بعدا چیه یا قراره چی بشه و بعد مامان باباشو کنار زدم و رفتم پایین هرچی توان داشتم جمع کردم و فقط میدوییدم سمت بیمارستان🏃🏃🏃
همش گریه میکردم و در گوشش پچ میزدم که:قلبِ من😭چیزی نیست داریم میرسیم... .نفسم دیگه در نمیومد تا اینکه رسیدیم به بیمارستان(همون بیمارستانی هم که خود *ا/ت* توش کار میکنه) سریع رفتم تو و درازش کردم رو تخت و پرستار سه یون رو کشیدم رو سرش... سه یون واسش یه سُرُم زد وگفت چیزی نیست فقط از حال رفته حالا چی شد که اینجوری شد؟ . من(کوکی):چیزی نیست خون دید حالش بد شد. سه یون:اما *ا/ت* پرستار ماهریه از خون نمیترسید😕. من(کوکی):حالا گیر نده الان میترسه ول کن برو... . اونم فهمید حالم خوب نیست و رفت... با گریه کنار *ا/ت* نشستم و گفتم:دیدی داشتی خونه خرابم میکردی؟ ای خدا کاش میمردم رو تخت بیمارستان نمی دیدمت😭... .آروم دستشو گرفتم و سرم رو تکیه گاه محافظ نرده ی تخت کردم و فقط گریه میکردم😭... که یهو صدای پا اومد فهمیدم مامان بابای *ا/ت* اومدن... تکون نخوردم چون اصلا جون نداشتم حرکتی بکنم و فقط گریه میکردم😭... یک ربع گذشت گریه م بند اومده بود آروم سرمو بالا آوردم که مامان *ا/ت* با دیدن من چشماش گرد شد😶... فکر کنم کسی رو تو عمرش ندیده بود که انقدر داغون باشه💔... اشکای رو گونه م رو پاک کردم و دست *ا/ت* رو ول کردم و بلند شدم و رفتم گوشه اتاق وایسادم تا مادر پدرش هم بتونن ببیننش... همش به *ا/ت* که روی تخت بود نگاه میکردم و دلم آتیش میگرفت ای خدا زودتر به هوش بیاد😞💔... همونجوری از خستگی سر پا چشمام رو رو هم گذاشتم و توی افکارم غرق شدم چند ثانیه بعد چشمامو باز کردم و دوباره با حسرت به *ا/ت* چشم دوختم که یک دفعه...
یک دفعه *ا/ت* چشماشو باز کرد... انقدر هول کردم که چون تکیه داده بودم دیوار پام از زیرم در رفت و خوردم زمین... اما سریع بلند شدم و رفتم سمت *ا/ت*... چشماشو باز کرد و با گیجی گفت:اینجا کجاست؟ من اینجا چیکار میکنم؟من رو پشت بوم بودم این...جا...اینجا؟😶. من(کوکی):عاره رو پشت بوم بودی داشتی من بدبخت رو بدبخت تر میکردی😢 اما حالت بد شد مجبور شدیم بیایم بیمارستان... . یهو نمیدونم چی شد داشتم حرف میزدم که پدر و مادر *ا/ت* رفتن بیرون از اتاق... اول متعجب شدم اما بعد بیخیال و محکم دست *ا/ت* رو گرفتم و با گریه گفتم:فدات شم دیگه باهام اینجوری نکن ببین هنوز دستام میلرزه😢💔. *ا/ت*:بخدا فقط میخواستم هردومون راحت کنم😢. من(کوکی):فکر میکنی من بدون تو راحتم دیگه؟ فکر میکنی زندگی واسم میمونه اون موقع؟ بخدا یک لحظه نباشی دق میکنم😢اگرم دیشب بهت پیام ندادم چون دلم نمیخواست بدتر شر درست شه... . *ا/ت*:کوک اگه حرفی زدم ناراحتت کردم ببخشید بخدا با حرفام میخواستم کاری کنم ازم متنفر شی که بدونم بعد مرگم دیگه بهم فکر نمیکنی😭. من(کوکی):لازم به ببخشید گفتن نیست این حرفیه که من باید بزنم نه تو😢ولی توروخدا دیگه گریه نکن بسه از مرگ و میر هم حرف نزن اصلا ول کن اتفاق هایی که افتاده رو... . و آروم رفتم جلو و رد اشکش رو ب. و. س. ی. د. م و گفتم:بخدا قسم بدون تو نمیتونم.
ادامه داستان از زبان مادر *ا/ت*(مامان):وقتی حال بد جونگ کوک رو دیدم گفتم بهتره ما بریم بیرون تا حرف بزنن حال هردوشون بهتر شه مال همینه یواشی رفتم بیرون مین لی (اسم پدر) رو کشیدم بیرون وقتی رسیدیم بیرون گفت:چرا اومدی بیرون؟. مامان:چون جونگ کوک کاری کرد دخترمون بلایی سر خودش نیاره الانم باید باهم حرف بزنن آروم شن هردوشون😐. پدر:یعنی چی مثل اینکه تو عم دیوانه شدی😑سهون رو یادت رفته زن؟😐. مامان:نه یادم نرفته😐 اما سهون کجای زندگی دختر ما بود😕... ندیدی داشت بخاطر اون سهون و ازدواج اجباری باهاش چند دقیقه پیش چه بلایی سر خودش میاورد؟ 💔کی اونجا پیشش بود کی نجاتش داد 😕همین پسری که یک عمر بخاطرش زندگی دخترتو خراب کردی... سهون بود اینکار رو میکرد؟😕 اصلا گیریم که میکرد الان چی الان کی پیششه؟😕 الان کی هواشو داره کی از شدت گریه براش چشماش کبود شده؟ کی کلی براش از تو سیلی خورد؟😕 سهون دوبار از تو سیلی میخورد برمیگشت نگاه *ا/ت* کنه😕 نه نمیکرد تازه پدرش بخاطر اینکه *ا/ت* نرفته بود بدرقه سهون اون آتیش رو انداخت تو زندگیمون و نزدیک به چند روز دخترتو از خونه بیرون کردی مرددد درک کن یکم💔 تو که پدر و مادر خودت با اجبار ازدواج کردن بهتر درک میکنی چرا میخوای دخترتم بدبخت کنی؟. پدر:صد دفعه گفتم بحث پدر و مادرم رو وسط نکش حالم از اون زندگیشون که عاخرشم به طلاق رسید بهم میخوره😑. مامان:خب پس تو که نتیجه ازدواج اجباری رو میدونی چرا اینجوری میکنی؟. پدر:چون پدر سهون پولداره چون اگه با سهون ازدواج کنه میشه ملکه کلی هم به نفعشه کم کم هم به سهون عادت میکنه.
مامان:زندگی منو تو به عادت بود؟ نه به عشق بود به عشق بود که دووم آورد *ا/ت* حق زندگی داره نه حق عادت کردن💔اذیتشون نکن هم اون پسر رو میکشی هم دخترتو با این کارات هیچی پیش نمیبری بخدا🙁... . و بعد از پنجره اتاق به داخل اشاره کردم گفتم:ببین چجوری داره آرومش میکنه ببین چجوری عاشقانه دوستش داره ببین *ا/ت* چجوری از جون و دل بهش گوش میده🙂 سهون اینکار رو میکنه براش شاید بکنه اما *ا/ت* با این ذوق بهش گوش میده؟💔 با خودت نجنگ تو با این کارا فقط داری کاری میکنی که دخترت تا عاخر عمر حسرت گرفتن دست عشقش رو دلش بمونه و پیرش کنه😞 میدونم همین الانم این حرفم عصبیت کرده و اگه خونه بودیم چه واویلایی میکردی اما حرفم حقه گوش بده... ما قبل از رسیدن *ا/ت* به سنی که تصمیم گرفتین ازدواج کنه با سهون زندگی خوبی داشتیم خوب تر از خوب🙂 اما اون همه چی رو ریخت بهم تو دو دقیقه فکر کن دخترت با سهون ملکه کل جهان هم بشه چی بهش میرسه وقتی دلش خوش نباشه تازه اگه به پول باشه جونگ کوک هم پول داره... دیگه نمیدونم چی بگم فقط بدبخت نکن دخترمونو همین... . و بعد ازش دور شدم و رفتم سمت محوطه بیمارستان🚶 ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):با کارم خیلی حال کوک رو بد کرده بودم و از این بابت بدم از خودم میومد... ولی اون انگار براش مهم نبود بخاطر من چی کشیده و فقط سعی داشت آرومم کنه و با حرفاش دل گرمم کنه🙂... خیلی دوستش داشتم دلم نمیخواست زجر بکشه بخاطر من وگرنه خودمم دلم نمیخواست امروز اون کار رو بکنم فقط تنها دلیلم کمک به کوک بود😢...
چند ثانیه بعد یهو بابام وارد اتاق شد سریع دستمو از دست کوک کشیدم بیرون و لبخندم رو قورت دادم و با نگرانی به بابام خیره شدم😶 که رفت سمت کوک کوک سرپا وایساد و منتظر بود بابام حرف بزنه و بفهمه که چیکارش داره منم استرس گرفته بودم😦که یهو بابام دستشو داشت میبرد سمت یقه کوک خواستم داد بزنم بگم بابا تموم کن😖 که بابام مسیر دستشو تغییر داد و یدونه آروم زد سمت شونه کوک و با اخمی که همیشه رو پیشونیش بود گفت:سُرُمش تموم شد کمکش کن بیاین سمت پارکینگ، ماشین ردیف دوم پارک شده بعد که اومدین میریم سمت خونه... . و بعد اخمش محو شد و از اتاق رفت بیرون... کوک یهو لش شد رو صندلی و گفت:وای یا جد سادات بخدا داشتم سعی میکردم لپم رو یه جوری قرار بدم که کمتر درد بگیره... . با این حرف کوک اول یکم خنده م گرفت😅 بعد گفتم:حالا چرا اینجوری کرد😕منم انتظار داشتم بزنه شَتَکِمون رو پَتَک کنه😕. کوکی:چه میدونم اصلا یهویی هم از اتاق رفتن بیرون😐. من: چی بگم... . مدتی بعد:سُرُمم تموم شد خودم درش آوردم رفتیم سمت پذیرش و کارای رفتن رو انجام دادیم سه یون هم گفت چون امروز حال خوبی نداشتم واسم مرخصی میزاره و برم خونه منم ازش تشکر کردم و با کوک رفتیم سمت پارکینگ همونجایی که بابام گفت ماشین رو پارک کرده🚶... رسیدیم به ماشین کوک کمکم کرد و نشستم تو ماشین بعد رو به همه مون گفت:خ.. خدافظ✋🏻. و در رو بست دلم سوخت کوک ماشین نداشت چجوری میخواست این راهو برگرده که یهو بابام ماشین رو روشن کرد یکم رفت جلو که گفت:ای خدا چه کنم😑... . و بعد دنده رو عوض کرد و دنده عقب گرفت و جلو کوک شیشه رو پایین کشید و گفت:گفتم میریممم خونه پس سوار شو... . من و کوک چشمامون گرد شد از این حرکت واقعا داشتم شک میکردم که این واقعا بابای منه😐...
کوک همینجوری که متعجب بود گفت:چ... چی... چیکار کنم؟😶. پدر:سوار شو دیگه😐. کوک همینجوری خشک شده بود والا منم بودم خشکم میزد... پدر:میرما😐ده سوار شو دیگه😐. کوک:ه.. ها؟ عاها با... باشه... . و کوک از اون ور اومد و سوار شد... . سوار شد و سکوت عمیقی کرد بعد چند ثانیه که راه افتادیم بهم اشاره کرد که برم تو گوشیم... (با پیامک حرف میزنن) کوکی:بابات چیزیش شده؟😶.من:بخدا نمیدونم میترسم آرامش قبل طوفان باشه😐😑... خدا رحم کنه برسیم خونه زنده بمونیم😂. کوکی:😂😂😂... . همینجوری داشتیم باهم حرف میزدیم که مامانم گفت:زبون ندارین مگه😐😅. من:جان؟. مامان:خب چرا با چت حرف میزنین با زبون نمی تونین... .سریع پریدم اکانتمو چک کردم اما به غیر از خودم کسی توش نبود مامان:لازم نیست هول کنی اکانتت رو چک کنی من میدونم دارین چت میکنین چون خودمم تو جوونی از اینکارا زیاد کردم😂... . منو جونگ کوک کفمون بریده بود و متعجب نگاهش میکردیم که مامانم خنده ای کرد و گفت:بیخیال همون چت کنین😂... . منو کوک هم کلا پشیمون شدیم از چت کردن ،با این علم غیبی که مامانم داشت میترسیدم یهو چت هامونم بزاره کف دستمون😐😅... مامانم یکم گفت باهامون خندید اما بابام هیچ حرفی نمیزد و عین همیشه همون بود و این یکم میرسوندم ولی خب به هرحال ازش ممنونم که پیاده کوک رو اونجا ول نکرد🙂 .............
پایان پارت هجدهههههههه💜❤💜❤💜❤💜❤💜 اَی عاقا وجدانن بدجا تموم شد😐😂خودمم حرصم گرفت😂... ولی چون خودمم واقعا نفهمیدم نوشتن این پارت چجوری گذشت و جای حساس هم کات شد پارت بعد رو زود میزارم🙂 پس فعلا بای بای✋🏻❤💜
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
135 لایک
محشرهههههههههههه
وای فوق العادس 💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
پارت بعد حق ماستتتت
پارت بعد تو راهه😂
و منی که برای بار سوم این پارت رو میخونم
آقا کی پارت بعدی میاد؟ دارم هنگ میکنم دیگه ایش میتسوها تو رو خدا زود بزارش. 😂😐💜
دارم کف میکنم🤤😪
موهام سفید شده💩😿😹
پس چرا پارت بعد نمیادددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد😔🍭؟؟
به خدا دیگه نمیتانم 😐
تو صف بررسیه 😁
سیصد تایی شدم 😐🍭
تبریک بگین😐🍨🍧
عرررررر رُزَکم سیصدتایی شد😁تبریککککک
تنکس😐🍧🍫
عالی بود دختر😆💜
تودو خدا زود زود پارت بزار🤕
من تا تو پارت بعدو بزاری مغزم میپوکه🤪
مرصی عشقم❤💜
پارت بعدی تو راهه😁
بسی زیبا و عاشقانه😂
بک بدع😐🍭
میصی😁💜❤
محشر بود💕
#میتسوها_دوست_داریم
#میتسوها_دوست_داریم
#میتسوها_دوست_داریم
میخوایم هشتگ رو ترند کنیم😅
بک بدع
عزیزم خیلی وقته فالوت کردم😊💕
مرسی😍💜
🤣🤣🤣🤣😂😂😂
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
#میتسو_ها_دوست_داریم
💜💜💜💜💜💜💜💜💜
💜💜💜💜💜💜💜💜💜
اوووووو مرصیییییی😍😍😍😍😍
😐💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜😐💜💜💜💜💜💜💜
سلام خواهر گل اجی بلاخره بعد قرنی پیام دادم🤣
عالی بود مثل همیشه✨💜
#میتسوهاـ دوست ـ داریم
#میتسوهاـ دوست ـ داریم
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
قلب برات بسه هرروز برات به اندازه کافی نازتو میکشم😐😂
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
بک بدع
رامدارادیدام چه عجب... خوشحالمون کردین😍.... 😁❤💜
عا بابا زیادیمم هست همین که هستی پیشم برام کافیه😁❤💜