آخرین دیدار ما 👫🏻✨۱

#پارت_1رمان_آخرین_دیدار_ما🦋 🍒🦋🍒🦋🍒🦋🍒🦋🍒🦋🍒🦋 اماندا : وقتی از خواب بلند میشم چشام پر از اشک هست اما دلیلش رو نمیدونم ..... کاتى: احساس میکنم چیزی یا کسی رو از دست دادم ک دارم دنبالش میگردم ....

اماندا : فکر کنم این احساس از امروز ب وجود من آمده ..... 🦋🍒🦋🍒🦋🍒🦋🍒🦋🍒🦋🍒 📱~~~....... اماندا : هاعععع 😨 کیه داره زنگ میزنه؟ هاع پيامکه از طرف مریل هست .....

( دختر مدرسه دیر شد بیا دیگه) اماندا: این دختره چرا اینجوری میکنه هنوز ساعت 7 هست هاععع اشتباه گفتم حق با اونه ساعت 9 هست 😱😱دیر شد .... الیزا: پاشو بیا صبحونه

( دختر مدرسه دیر شد بیا دیگه) اماندا: این دختره چرا اینجوری میکنه هنوز ساعت 7 هست هاععع اشتباه گفتم حق با اونه ساعت 9 هست 😱😱دیر شد .... الیزا: پاشو بیا صبحونه

( تپلق 💥💥💥 ) اماندا: هاععع ترسیدم 😨😨😨 الان میام ..... ---------------------------------------------------- مادربزرگ: انگار امروز حالت خوبه اماندا: آره الیزا: دیروز بدجور قاطی کرده بودی .... اماندا: اصلا سر در نميارم ....

( بعد صبحونه) الیزا : خداحافظ مامان جون اماندا : خدا نگهدار مامان بزرگ مادربزرگ: خدا پشت پناهتون دخترا ی گلم ...... ---------------------------------------------------- اماندا: حواست ب معلم و درس باشه باز بازی گوشی نکنی ها ....