
نظرات و کامنتا کم شدن😐💔
رفتم جلو تا صورتشو دیدم جا خوردم باورم نمیشد دیدم سمتش تا واضح تر ببینم نه واقعا کوک بود از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم با ذوق و خوشحالی داد زدم کوک تو اینجا چیکار میکنی سرشو رو به من چرخوند تا من و دید با خوشحالی دوید سمتم هی تهران بلاخره پیدات کردم «توی این مدت کجا بودی کوک؟ »«راستش اون شبی که پیشت موندم ملکه مادر به صورت اتفاقی اومد ببینه تو چیکار میکنی وقتی من و دید متوجه رابطمون شد برای اینکه نتونم به تو کمک کنم به مرز شمالی فرستادم »«چیی مرز شمالی؟ اونجا خیلی خطر ناکه خدارشکر که زنده ای»«اره تا الان شانس اوردم, راستی برات یه چیزی دارم »دست کرد و از زیر کتش یه پاکت دراورد و بهم داد«این نامه از طرف خانوادت هست مادرت گفت که بهت بگم حال اون و تهیونگ خوبه»اومدم بپرسم حال پدرم چطوره که یادم اومد اون دیگه اینجا نیس اشکم بی اختیار سرازیر شد. با دیدن اشکام دستاش و اورد جلو اشکام و پاک کرد
برای اینکه جو رو عوض کنه پرسید اینجا دریا هم داره؟ اشکام و پاک کردم و مات و مبهوت بهش خیره شدم «این چه سوالیه میپرسی اینجا جزیره هست جزیره جیجو تو کدوم جزیره ای رو دیدی دریا نداشته باشه؟»سرش و خاروند یکم فکر کرد و زد زیر خنده با خندش خندم گرفت بعد باهم از چاه اب اوردیم. بعد از کلی پیاده راه رفتن و گپ زدن به خونه رسیدیم . «تهیونگ اینجا خونه تو هست؟ بزرگه»«راستش خونه خودم نیست من اینجا کار میکنم»«کار؟ شغلت چیه؟ »«راستش من خدمتکار این خونه هستم»«چیزی خدمتکار چطور..... من اون عوضی و میکشم »«بیخیال کوک من از زندگیم راضیم لاقل دیگه مجبور نیستم برده جنسی ولیعهد بشم»«برده جنسی؟ چی داری میگی؟ مگه اون عاشقت نبود؟ »«راستش روز اولی که من و انداختن زندان ولیعهد اومد دیدنم گفت یا میمری یا صیغه من میشی، اما الان اینجا هستم و زندگی خوبی دارم نیاز نیست دوباره ولیعهد بیینم، راستی تو رو که دیدم پاک یادم رفت مامانم و تهیونگ الان کجا زندگی میکنن حالشون خوبه؟ »«اییییی اون عوضی قول میدم خودم یه روز بکشمش، راستش مامانت الان زن دومه امپراطور هست»«چیییی! »«داستانش طولانیه بریم داخل واست تعریف میکنم»
رفتیم داخل کوک اب و گذاشت گوشه انبار و رفتیم داخل میخواستم از ارباب اجازه بگیرم کوک هم اینجا بمونه اون خیلی مهربونه قطعا اجازه میده. در زدم «کیه؟ »«ارباب منم تهران میشه بیام داخل؟ »«اره حتما بیا داخل»«سلام اب و اوردم گذاشتم گوشه انبار»«اه ممنون نیاز نیست این کارها رو بکنی نیاینگ انجام میده»«راسش واسه این مزاحمتون نشدم امم خب من یه اشنا که خیلی واسم مهمه رو پیدا کردم و اون اینجا هیچ جایی نداره میشه اونم اینجا بمونه؟ »«خب مشکلی نداره فقط اتاق خالی... »«نه نه نیازی نیست اون توی اتاق خودم میمونه »«خب باشه من مشکلی ندارم»«واقعا ممنونم خیلی ممنونم شما لطف بزرگی کردین »«اوه نیاز نیست انقدر تشکر کنی من کاری نکردم »بازم تشکر کردم و با خوشحالی برگشتم پیش کوک «ارباب اجازه داد اینجا بمونی تو قراره توی اتاق من بمونی»«چی توی اتاق تو؟ چه خوب»بعد لبخند بزرگی روی لباش نشست «هی کوک به چی فکر میکنی »«هیچی... بیا بریم ا تاق و بهم نشون بده»
رفتیم داخل کوک اب و گذاشت گوشه انبار و رفتیم داخل میخواستم از ارباب اجازه بگیرم کوک هم اینجا بمونه اون خیلی مهربونه قطعا اجازه میده. در زدم «کیه؟ »«ارباب منم تهران میشه بیام داخل؟ »«اره حتما بیا داخل»«سلام اب و اوردم گذاشتم گوشه انبار»«اه ممنون نیاز نیست این کارها رو بکنی نیاینگ انجام میده»«راسش واسه این مزاحمتون نشدم امم خب من یه اشنا که خیلی واسم مهمه رو پیدا کردم و اون اینجا هیچ جایی نداره میشه اونم اینجا بمونه؟ »«خب مشکلی نداره فقط اتاق خالی... »«نه نه نیازی نیست اون توی اتاق خودم میمونه »«خب باشه من مشکلی ندارم»«واقعا ممنونم خیلی ممنونم شما لطف بزرگی کردین »«اوه نیاز نیست انقدر تشکر کنی من کاری نکردم »بازم تشکر کردم و با خوشحالی برگشتم پیش کوک «ارباب اجازه داد اینجا بمونی تو قراره توی اتاق من بمونی»«چی توی اتاق تو؟ چه خوب»بعد لبخند بزرگی روی لباش نشست «هی کوک به چی فکر میکنی »«هیچی... بیا بریم ا تاق و بهم نشون بده»
خب حالا تعریف کن چی شد که مامانم شد زن دوم امپراطور «اووو کلی اتفاق افتاده که ازشون بی خبری کل قصر ریخته بهم»«خب زود باش تعریف کن دارم میترکم»«صبر کن لباسم و عوض کنم اینجوری که نمیشه تمام لباسام خاکیه»«ایییش باشه »با بی خصولتی سرم گذاشتم روی میز توی اتفاق یهو کوک بلیزر دراورد «هییی چیکار میکنی؟ »«خب تو قراره بشی همسر ایندم پس مشکلی نداره»یه اه از روی تاسف و نا امیدی کشیدم و روبمو کردم اون طرف توی این مدت که لباسشو عوض میکردم برام مثل یه عمر طول کشید برگشتم طرفش که بگم زوتر تعریف کنه که دیدم بلیز تنش نیست ولی نتونستم نگاهم و ازش بگیرم خیلی اندام قشنگ و ورزیده ای داشت هنوز بهش نکا میکردم که با خنده گفت اگه همه جا رو دیدی لباس کنارت وبده«چ چی چی اها باشه»خجالت کشیدم سریع لباسش و طرفش پرت کردم و روبمو کردم اون طرف ولی هنوز تو فکر سیس پک هاش بودم(خدایی نمیدونم قدیم به کس هایی که سیس پک داشتن چی میگفت تنش خطوط هایی زیبا داشت؟ ولی به هرحال کوک سیس پک داشته تهیانگم خوشش اومده سخت نگیرید) بلاخره کارش تموم شد اومد شروع کنه به تعریف کردن که میانگ اومد برای ناهار صدامون زد(ببخشید دوباره قطعش کردم چون تهیانگم یه نجیب زاده بود و خیلی خاندان قدرتمندی بودن این خانواده هم بهش احترام میزاشتن و کنار خودشون غذا میخورده) «الان گشنمون نیست»«تهیانگم چرا از طرف خودت حرف میزنی من خیلی گشنمه پاشو بریم غذا بخوزیم»«هی ولی داستان چی میشه؟ »«بعد از ناهار»«ولی... اه باشه»
«اسم اربابت چیه؟ »«اقای پارک»«چندتا بچه دار»«ایشون هنوز ازدواج نکردن خیلی جوونن»«چی اردوی نکرده؟ امیدوارم تا الان فاصلت و باهاش حفظ کرده باشی و اگرم نکردی از این به بعد باید حفظ کنی دلم نمیخواد دوباره یه رقیب عشقی کوفتی دیگه داشته باشم»خندیدم و دستم دور بازوش حلقه کردم و با حالت بانمکی گفتم هیچکس نمیتونه جای تو رو تو قلبم بگیره عزیزم، میانگین که جلوی ما میرفت اروم گفت ایسی چندشا «هی صدات و شنیدم»«چی ببخشید منظوری نداشتم»بعد من کوک زدیم زیر خنده، ارباب پارک تا کوک و دید شکه شد «مهمونت یه مرده؟ »«بله ارباب»«ازدواج کرده؟ »بعد لیوانشو با قیافه ای عجیب و بهم ریخته گرفت سمت دهنش و یه قلپ ازش خورد «نه »اب پرید تو گلوش و افتاده به سرفه خدمتکار ها دیویدن سمتش اما خدارشکر زود برطرف شد«یعنی قراره یه مرد جوان عزب امشب تو اتاق پیش تو بخوابه؟ »اومدم جوابش و بدم که کوک پرید وسط و گفت اره مشکلیه؟(هلیا نکن شر میشه😂) «این دست نیست یه بانوی جوان با شما توی یه اتاق باشن اتاق نیانگ و خالی میکنم اون میاد پیش بانو تهیانگ. شما میری توی اتاق اون میخوابی»«نه من میخوام پیش تهیانگ بمونم»«اوهو درست صحبت کن. بانو تهیانگ. »«هی ببین به تو هیچ ربطی نداره که من چطوری تهیانگ و صدا میزنم اخه تو چیکارش هستی؟؟؟ »پریدم وسط دعواشون و گفتم کافیه و با یه لبخند اروم روبه ارباب گفتم نگران نباشید مشکلی پیش نمیاد من به کوک اعتماد دارم »توی کل مدتی که شام میخوردیم ارباب و کوک با نگاه های وحشیانه و ترسناکی بهم خیره شده بودن خدا میدونست چه اتفاقی دوباره قراره بیفته. (بزن بعدی کار مهم دارم)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی و خوف🤏
ممنون عاجی😋
جوننن😂شر شد رف دو تا جنتلمن خوردن به هم جیمینم بیار و طولانی باشه.عاشققققق فیکتمم
فکرای خوب زده به سرم😈😂😂😂
عررررر مرسی
جوننن منحرف شدم😈😂
من قبل از اینکه پارت بعد رو بنویسم میخواستم ازتون یه کمک بگیرم
موندم جیمین هم بیارم توی فن فیک یا نه
داستانت عالیه و اینکه طولانیشدن کن
ممنون از نظرت 🤗🙃
تو کل داستان تهیانگ تایپ شده تهران شرمنده 😂😂😂