فرشته های زیبادرآسمان و یک دختر

بهار در راه بود ملکه ی فرشتها گفت بهار در راه است باید شما آماده بشید برای بهار

مارینا برای بهار هیجان زده بود که مادرش گفت عزیزم بیا شام بخوریم مارینا گفت شام چی داریم

مادرش گفت کباب داریم مارینا گفت مامان من چند لحظه می روم بیرون

مارینا آمد ولی مادرش نفهمید؟ چرا مارینا رفت بیرون درست همین موقع بود؟ که یک نفر زد به پنجره!

مادر ترسید به همین دلیل نرفت بیرون با خودش گفت چرا یک نفر به پنجره زده است بچه همینجوری به پنجره زل زده بود مادر گفت عزیزم نترس و بشین شامت را بخور

مارینا گفت من دیگه سیر شده ام میرم بخوابم همون موقع بود که یه چیزی دوباره به پنجره زد مارینا دیگر نترسید رفت بیرون دید که یک فرشته

فرشته مریض بود صبح روز بعد دید کنار یک بچه خوابیده است تعجب کرد گفت چرا من کنار یک بچه هستند

بچه گفت بالاخره بیدار شدی ولی فرشته تعجب که بچه چرا اینگونه می گوید خودت بچه هم می ترسید ولی کاری نمی کرد که فرشته بفهمد

فرشته گفت سلام من یه فرشته ام فرشته با خودش گفت این چرت و پرت ها چی هست که می گویند

مارینا گفت اسم تو چیه فرشته گفت اسم من لیندا اسم تو چیه دختر بچه گفت اسم من مارینا است