سلام اینم از قسمت نهم😍 به جرئت میتونم بگم این قسمت و قسمت بعدی نقطه ی اوج داستان قبلا گفته بودم دو تا شوک بزرگ داریم اولیش همین سفر به گذشته بود اما دومیش که خیلی ناراحت کننده😥 و خیلی عجیب قسمت بعدی هست کم کم داریم به آخرای داستان نزدیک میشیم اما فصل سوم هم تو راهه که قراره خیلی هیجان انگیز تر باشه امیدوارم لذت ببرید کامنت یادتون نره🌹
چند ساعتی میشد که ما به طور شگفت انگیزی به مدت ها قبل سفر کردیم و هنوزم باورم نمیشد که زنو مردی که در طبقه ی پایین بودن والدین من باشن همینطور مشغول فکر کردن بودم که چرا همچین اتفاقی افتاد ما چرا و چطور در زمان سفر کردیم که یهو کای اومد توی اتاق کنارم نشست و گفت:« پدرت آدم خیلی تیزی تو نگاه اول همه چیزو راجب من فهمید» با عجله گفتم:«اگر اون فهمید تو یه خونآشامی اونم از خانواده گرین تا الان نباید زنده می موندی😅» کای خندید و گفت:«اتفاقا خیلی خوب با قضیه کنار اومد مرد جالبیه از هم صحبتی باهاش لذت بردم» با تعجب گفتم:«واو😧 فکر نمیکردم رابطه ی پدرم با خونآشام ها انقدر خوب باشه» کای گفت:«تازه یه چیزی هم راجب تو گفت که وقتی شنیدم خیلی تعجی کردم...» حرفشو قطع کردم:«مثلا چی؟» یهو به نفر در زد و گفت:«اجازه هست» پدرم بود اومد تو و گفت:«ریچل تو احتمالا دو سال دیگه به دنیا میای برات عجیب نیست بدونی چطور تا ۵۰۰ سال دیگه عمر کردی» تا حالا بهش فکر نکرده بودم اون ادامه داد:« شاید با خودت بگی که عشق خونآشام و جادوگر یه عشق ممنوعه است و ازدواج تو و کای نوعی قانون شکنی ولی باید بگم اولین زوج خونآشام و جادوگر منو و مادرت بودیم که باعث شد تو یه نیمه خونآشام باشی😱
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
سلام 🙋
خیلی عالی مثل همیشه 🌸👌
یا خود خدا ، کتاب نابود شد 🤦🤕