10 اسلاید صحیح/غلط توسط: 😐😑😐 انتشار: 3 سال پیش 24 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام🙋 انتظار ها به سرآمد از دستم در رفت سه چپتر شد. البته اشکال نداره چپتر سوم هم آخرهفته میزارم😎✌️
آنچه در فراطبیعی گذشت:«
_نرگال تاوان اشتباه منه؛ پیدام کن و به هرقیمتی که شده جلومو بگیر!
_من پارادوکس بعدی رو در تو میبینم!
_ جان به نیویورک در سال ۱۹۵۰ سفر کرد و با کمک نشانه ای از او(هکتات رو با او و یا آن شخص بیان می کنیم) متوجه حضور پارادوکس در آن زمان شد😨
جان بدون غفلت متوجه نشانه ای که برایش از طرف او فرستاده شده بود شد اما نمیدونست باید چیکار کنه آدرس دفتر روزنامه رو در تکه کاغذی که در دست پیشخدمت بود یادداشت کرد اما هرگز همچین خیابانی برایش آشنا نبود در حالی که غرق تفکر درباره ی علت و معلول فرستاده شدنش به این زمان بود ناگهان صدایی دلنشین از نواختن نوتی از گیتار توجه اش رو جلب کرد مردی تقریبا پنجاه ساله با ریش و موهایی بلند و قهوه ای رنگ با پالتوی بلند و چرمی اش گیتار به دست در وسط کافه نگاه هارا به خود خیره کرده بود مرد نوت دیگری را اجرا کرد و شروع به خواندن آوازی قدیمی کرد:«🎵 انعکاس رنگ های طلوع خورشید در آن روز!🎵 ظلمت تاریکی غروب اون شب🎶 موانع کوچکی که هشدار نمیدهند! خورشیدی که دیگر نور نمیدهد🎶
دنیایش را در حال نابودی دید🎵 روح فراموش شده ای که ملاقات کرد🎶 در حصاری که دور خود کشیده بود🎵 مردی که نمیتونه فراموش کنه🎶 هنوز هم نمیتوانست صدای گریه هارا بشنود🎵 هنوز هم نمیتوانست کسانی را که گم کرده بود دریابد🎶 اورا در سایه ها دید🎵 و زیر باران حسش کرد🎶 توی رویاها می شنید که در گوشش زمزمه میکردن🎵 واقعیت دردناکه🎶 اینکه دنیایش دیگر نابود شده🎵 روح فراموش شده ای که ملاقات کرد🎶 در حصاری که دور خود کشیده بود🎵 مردی بخشید اما فراموش نکرد🎶»
همه از جا برخواستند و برای او دست زدند جان با شنیدن تک تک کلمات این آواز بیشتر در خود فرو میرفت و احساس گناه میکرد😥 لحظه ی مرگ عزیزانش مثل نواری در سرش مرور میشد انگار که این آواز برای اون نوشته شده بود😢 قطره اشکی بر گونه اش لغزید خودش را جمع و جور کرد و از جایش بلند شد میخواست کافه رو ترک کنه که مرد کلاه لبه دار و کهنه اش را از سرش برداشت و میز به میز حرکت کرد مردم چه سکه و اسکناس هایی که در کلاهش نمیریختند تا اینکه مرد به جان رسید کلاهش را به قصد سکه جلوی او گرفت جان کلاه را با دست پس زد و گفت:«شرمنده رفیق! پولی ندارم که بهت بدم» مرد که از حرکت جان دلسرد شده بود سکه هایی که جمع کرده بود رو در جیبش ریخت و کلاهش را با پیچ و تاب خاصی دوباره بر سر گذاشت اما موقع این کار از قصد با کلاه ضربه ای به جیب جان زد و متوجه جیرینگ و جیرینگ سکه های توی جیب جان شد لبخند سرد و بی روحی زد و راهش را کج کرد😒 جان بدون غفلت کافه را ترک کرد سوار تاکسی شد و به آدرسی که روی کاغذ یادداشت کرده بود رفت توی راه مدام به عکس پارادوکس خیره شده بود میخواست خودش را سرگرم کند اما هرچه سعی میکرد نمیتوانست آن لحظه را فراموش کند😥 زیرلب تکه ای از آواز آن مرد رهگذر را با خود تکرار کرد پس از چند دقیقه مشکوک شد از فرد راننده پرسید که چرا انقدر زمان برد راننده جوابی نداد جان که متوجه بوهایی شده بود سعی کرد درو باز کنه اما قفل بود راننده ماشین را در کوچه ای تاریک و خلوت متوقف کرد از ماشین پیاده شد یقه جان را گرفت و محکم به دیوار کوبید جان که از ترس به جایش میخکوب شده بود سردی چاقویی را زیر گلویش حس کرد
مرد با زانو ضربه ای به شکم جان زد و با صدایی دورگه و کلفت گفت:« باهاش چیکار داری؟» جان که متوجه موضوع نشده بود پرسید:«منضورت چیه؟» مرد به عکس پارادوکس روی روزنامه اشاره کرد و با صدای بلند سوالش را تکرار کرد:« کابلپات! باهاش چیکار داری نکنه دنبال دردسر میگردی؟😠» ناگهان گلوله ای از مقابل صورت جان عبور کرد همان مرد نغمه خوان در کافه با هفت تیری گلوله ای به کنار صورت راننده شلیک کرد و گفت:« دردسر درست روبه روت وایستاده😏» راننده گفت:« خودتو قاطی نکن از آدمای فالکون ام😠» ناگهان چندین مرد دیگه هم با زنجیر ٫ دیلم و و چاقو وارد کوچه شدن😯 مرده نغمه خوان تابی به سبیل اش داد و بعد وردی عجیب را زمزمه کرد:« پس از ششصد سال پیوندی خونین باردیگر! انسان فانی کنار بکش ؛ دیابلو برخیز😈» ناگهان بدنش آتش گرفت از میان آتش دیوی خوفناک و درشت هیکل بیرون آمد خطاب به جان گفت:« عقب بایست بچه!😈» دیو پوزخندی زد افراد حاضر در صحنه که از شدت ترس فاصله ای با مرگ نداشتند فریاد میزدند اما وحشت یاری فرار نمیداد دیو درنگی کرد و بعد به سمتشان یورش برد و یکی را پس از دیگری گردن زد و راننده ی تاکسی را زنده زنده بلعید😱 لاشه اش را به طرفی پرت کرد جان که در شگفت زدگی به سر میبرد وقتی دید دیو داره بهش نزدیک میشه چندقدمی به عقب رفت ناگهان دیو وردی را دوباره زمزمه کرد:« خونروزی کافیست! آسوده بخواب اهریمن باشد تا روزی در بیداری مرگ مرلین را به چشم ببینیم» بار دیگر آتش گرفت اما ایندفعه همان مرد نغمه خوان ببرون آمد و گفت:« بابت صحنه هایی که شاهد بودی متأسفم بچه حالا برو خونه ؛ این جریان رو فراموش کن! و دیگه هم پیگیر مسائل هاواردز کابلپات نباش!»
مرد راهشو کج کرد جان به طرفش دوید و آرنجش رو گرفت و گفت:« صبرکن ببینم! تو واقعا کی هستی؟» مرد با اخم جواب داد:« یکی که اعصابتو نداره» جان دوباره سوالش رو تکرار کرد:« بهم بگو! میخوام بدونم چجوری اونکارو کردی؟» «اگر بهت بگم مغزت منفجر میشه! خارج از درک تو ؛ برو فکر درس و مشقت باش😒» «توهم اگر بدونی من تا امروز با چه چیزهایی مواجه شدم هرگز همچین حرفی نمیزنی😏» و بعد ادامه داد:« اشتباه نکنم باید یه شیطان باشی؟» مرد به سرعت جان رو به دیوار کوبید و با صدای آرام اما خشمگین پرسید:«از کجا میدونی؟😠» جان گفت:«ببین رفیق تو تنها فرد عجیب این دنیا نیستی! گونه های دیگه ای هم هستن که متفاوت از مردم عادی ان» مرد توجه ای نکرد میخواست بره که جان زیرلب زمزمه کرد:« و الان همه شون بخاطر اشتباه من مردن!😞... لطفا آقا! ... به کمکت احتیاج دارم! من باید این مردو پیدا کنم اون تنها کسیه که میتونه کمکم کنه» «بهت نمیخوره اهل اینجا باشی!» « خب آره درست فهمیدی چجوری بگم؟ توضیحش سخته من از آینده فرستاده شدم تا این مردو پیدا کنم میتونی نشونه ای؛ سرنخی چیزی ازش بهم بدی» مرد جواب داد:« اولین نفری نیستی که دنبالش میگردی نصف شهر به خونش تشنه ان😒» « مگه چیکار کرده؟» « هاواردز کابلپات برتینلی! جنجالی ترین خبرنگار شهر تازگیا عکس و فیلم هایی گرفته که تمام جرم های خانواده ی فالکون بزرگترین مافیای نیویورک رو ثابت میکنه ؛ فالکون ها به کسی که مانعشون باشه رحم نمیکنن! درست چندروز بعد از حاشیه های اون عکسا نامزدش کریسیتین پالمر توی خونش به قتل رسید بعد از اون اتفاق دیگه هیچکس ندیده اش همه دنبالش ان پلیس ٫ فالکون ها ٫ اراذل اوباش توی خیابون» جان پرسید:«چطور میتونم پیداش کنم؟» «کار سختیه!» جان جواب داد:« قطعا غیرممکن تر از یه مرد با تیپ وسترن که به هیولا تبدیل میشه نمیتونه باشه🙃» جان پرسید:« حالا میتونم اسمتو بدونم؟» جواب داد:« هوزیان هرمس! میتونی دیابلو صدام کنی.»(عکس دیابلو✨ کلا آدم خفنی😎✌️ ولی حیف ممکنه بخوام بکشمش😅)
جان و دیابلو مثل دو هم سفر به سمت ساختمان نشریه حرکت کردند توی راه جان سر صحبت رو باز کرد:« آخرش نگفتی چطور اون کارو کردی؟» دیابلو نشنیده گرفت و سکوت کرد جان گفت:« یالا! تا الان دیگه باید بهم اعتماد کرده باشی😁» دیابلو با سردی جواب داد:« داستانش طولانیه!» «مهم نیست گوشم با توئه.» دیابلو چشم غره ای از سر خستگی به جان نشان داد و گفت:« یه نفرین قدیمی؛ قرن ها پیش در سرزمین افسانه ای کملوت(camelot) طائونی وحشتناک شیوع پیدا کرد منبعش ساحره ای مرده بود که برای انتقام برگشته بود مرلین ریش سفید و بزرگ جادوگران برای حفاظت از شهر به دستور شاه آرتور ارتشی آماده کرد...» جان حرفشو با هیجان قطع کرد:« صبرکن ببینم فکر میکردم مرلین افسانه است؟» دیابلو اخمی کرد و گفت:« وسط حرفم نپر!😠» و ادامه داد:« شوالیه های زیادی برای جنگ آماده بودند یکی از اینها من بودم اونموقع ها جوون و جاهل خیال میکردم به تنهایی میتونم جلوی لشکری از غول هارو بگیرم تمام شوالیه ها با نفرین ساحره کشته شدن من هم همینطور مرلین برای آخرین دفاع از شهر منفورترین دیو جهنم یعنی دیابلو رو احضار کرد و به جنگ ساحره فرستاد دیابلو ساحره رو در چند ثانیه به صورت وحشیانه ای سلاخی کرد حالا که آزاد شده بود دیگه کنترلش سخت بود مرلین نمیتونست عطش خون خواری دیابلو رو متوقف کنه اگر کمی وقت تلف میکرد دیابلو به خطر بزرگتری نسبت به ساحره بدل میشد به همین خاطر مرلین جسم یک انسان رو به یک دیو اهریمنی از قعر جهنم تحمیل کرد جسم من و روح دیابلو با یکدیگر پیوند خورد این عذاب تا روزی که مرگ مرلین رو با چشم ببینم ادامه داره»
جان پرسید:« خب حالا اون روز کی میرسه؟» دیابلو جواب داد:« خیلی وقته که مرده. این شرط هم فقط برای امیدوار کردن ما بود اما از یه جادوگر شنیدم که تنها دو نفر قادر به باطل کردن طلسم هستن اولی آخرین نواده ی مرلین تا به امروز و دومی جادوگر برگزیده و افسانه ای که از مدت ها پیش جادوگر ها وعده اش رو دادن» جان کمی جا خورد و گفت:« متأسفم ولی شاید بعد از این جریانات مادرم بتونه طلسم رو بشکنه» ناگهان چشم های دیابلو برقی زد و گفت:« اینطور فکر میکنی؟» «بالاخره هرچی نباشه اون جادوگر برگزیده است😉» دیابلو میخواست چیزی بگه که یادش افتاد خیلی وقته به جلوی در نشریه رسیدن اما هدفشون رو فراموش کرده و مشغول قصه تعریف کردن شدن😅 با استفاده از آسانسوری قدیمی و کهنه به اتاق مدیر رفتن به هزار سختی و دردسر موفق شدن نشانی از خانه ی پروفسور پیدا کنند بعد از کمی استراحت نصف شهر رو با ترافیک سرسام آوری سفر کردند و به خانه ای پروفسور رسیدند
قبل از اینکه وارد ساختمان شوند چندین ماشین و موتور های مشکی رنگ جلویشان ترمز کشیدند همه با اسلحه و مهمات راه جان و دیابلو رو سد کردند دیابلو که هرلحظه ممکن بود از شدت خشم مثل انبار باروت منفجر بشه با عصبانیت گفت:« اینا از کدوم گوری پیداشون شد😠» و بعد متوجه شد که یکی از افرادی که توی کوچه بود موفق شد فرار کنه و بقیه افراد مافیا رو خبر کرده دیابلو اشاره ای به جان کرد و زیرلب گفت:« برو سراغ کابلپات من دخل اینارو میارم😏» ورد مخصوص رو خوند و دیابلو رو احضار کرد لبخندی زد و با صدای شیطانی اش گفت:« بیاید جلو عوضیا😒» و به سمتشون حمله ور شد از طرف دیگر جان به سرعت از شلوغی که دیابلو به پا کرده بود استفاده کرد وارد ساختمان شد قفل واحد رو با کمک اسلحه ای که دیابلو بهش داده بود شکست و وارد خونه شد نگاهی به اطراف انداخت و خونه رو برانداز کرد چندین بار اسم پارادوکس رو صدا زد اما جوابی نشنید اتاق هارو یکی یکی و با دقت گشت اما نتیجه ای نیافت ناگهان در حمام رو باز کرد و پارادوکس رو داخل وان حمام غرق در خون و درحالی که در یک دستش چاقو و از دست دیگرش مثل فواره خون میپاشید دید😱
با نا امیدی و درحالی که نتونسته بود صحنه ای رو که دیده هضم کنه اسلحه از توی دستش لیز خورد و به زمین افتاد😰 پاهایش سست شد به دیوار تکیه داد و آروم نشست😥 اشک هایش بی اختیار جاری بود به سمت آسمان با بغض گفت:« چرا باهام این کارو میکنی؟😭» لحظات برایش به سختی میگذشت نفس کشیدن برایش دشوار بود صداهای:« جیغ٫فریاد٫ شلیک گلوله و آژیر پلیس همه» فضا رو پر کرده بود اما جان فقط در کف حمام نشسته بود و با چشم های خیس به جسد پارادوکس نگاه میکرد😓 چشمش تکه کاغذی را روی میز دید برداشت و خواند:« اوضاع اصلا خوب نیست. نمیدونم باید چیکار کنم چند شبی هست که با ویسکی و سیگار روبه روی تابلوی کیریستین مینشینم و اشک میریزم. بخاطر مرگ اون هیچ وقت خودمو نمیبخشم. دیگه نمیتونم این بار گناه رو روی شونه هام حمل کنم. زندگی بدون اون برام بی معنی من سزاوار مرگم😓» جان نامه رو انداخت سر درد عجیبی داشت چندقدمی تلو تلو خورد و بی هوش روی زمین افتاد.
وقتی که بیدار شد هکتات رو جلوی خودش دید بلند شد و چشم هایش را مالش داد وقتی که اتفاقاتی که افتاد بود رو به خاطر آورد دردش تازه شد به دست و پای هکتات افتاد و با التماس پرسید:« چرا اون کارو کرد؟ چرا خودشو کشت» هکتات سکوتی کرد و با خونسردی و وقار پاسخ داد:« نمیتونست ادامه بده نفسش به کیریستین پالمر بند بود ؛ خودش تماشا کن!» و ناگهان نواری از حوادث رو به جان نشان داد پارادوکس گریه کنان بالای سر بدن بی جان کیریستین اشک میریخت و فریاد میزد دیگر امیدی به زندگی نداشت تا اینکه یک شب تصمیم به خود😐کشی گرفت. اما اون شب پایان زندگی هاواردز کابلپات نبود قرار بود بعد از مرگش مثل بقیه همه چیز برایش تموم بشه اما پایان راه پارادوکس این نبود سرنوشت تبدیل شدن به مسافر و نگهبان زمان را پیش رویش قرار داده بود.
هکتات گفت:« من نجاتش دادم و بعد از مرگش قرار بود به نگهبان زمان تبدیل بشه همین اتفاق هم افتاد اما کمی بعد که متوجه قدرت و اختیاراتی که بهش عطا شده بود شد دنبال راهی برای سفر در زمان و مانع شدن از حادثه ی مرگ کیریستین بود بهش هشدار دادم» و بعد هردو صحنه ای را شاهد بودند هکتات گفت:« این کار تو خلاف نظم آفرینش ممکنه واقعیت های بی شماری به وجود بیاد» پارادوکس که چشم هایش کور شده بود فریاد زد:« برام مهم نیست😠» هکتات دوباره هشدار داد:« اینکار موجب اتفاقات ناگواری میشه چرخه های زمان از مدار خودشون خارج میشن.» اما پارادوکس اهمیتی نمیداد میخواست با استفاده از سفر در زمان قبل از مرگ کیریستین نجاتش بده اما سرنوشت چیزی نیست که بشه تغییرش داد هربار کیریستین با حادثه ی دیگه ای میمرد گاهی تصادف میکرد گاهی در دریا غرق میشد گاهی هم مسموم میشد هربار که پارادوکس سعی میکرد از اول شروع کنه خط زمانی جدیدی به وجود میومد این کار تا وقتی ادامه داشت که اگر یک بار دیگه امتحان میکرد ممکن بود صدها پارادوکس مختلف داشته باشیم و معلوم نیست همه شون هم نیت خیری داشته باشن یکی دیوانه اون یکی شرور و یکی هم خیانتکار نسبت به هکتات بود در لحظه ای که قرار بود دوباره برای برگرداندن کیریستین تلاش کنه هکتات به جان گفت:« این لحظه همون لحظه ای هست که موجب تولد نرگال میشه برو! جلوشو بگیر» جان پرسید:« اما من؟... من» هکتات انگشتش را به نشانه ی هیس نشان داد و با صدای بلند گفت:« جان گیرین! فرزند ریچل و کای به اذن و اراده ی من یعنی قبله ی عالمیان به تو مسئولیت و قدرت عظیمی اهدا میشه تورا نگهبان بعدی زمان میخوانم!» ناگهان ظاهر جان به طرز شگفت انگیزی عوض شد و حالا ما شاهد نگهبان جدیدی بودیم✨
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
خیلی جذاب بود آفرین رفت تو لیست بهترین داستان ❤️
عالی بود آفرین خوشم اومد😊🌸
متشکرم بابت نظرت🌹 نمیدونی با هر کامنت چقدر انرژی میگیرم😎✌️
خواهش میکنم وظیفمه 🙃🌸
افرین خوشم اومد نه عاشق این پارت شدم راستی ناشناخته پیام داده دیگه داستاناش اینجا نمیزاره
واقعا؟
منو در جریان بزار
آرین تو لاست دستنی ۹ نوشته فکر کنم پارت ۱۰ یا ... عدم تایید زدن برو تو نظرسنجی فکر کنم یه خبری باشه