
اینم قسمت 14 عکس روی داستان عکس جرج و دختر رویاهاش هستش که به قتل رسیده ( در قسمت 15 جریانش رو میگم ) کامنت ها فراموش نشه♥
یکی از استادا اومد سر کلاس یه مرد بود که گفت خوب سلام به همگی و بعد گفت خبر عالی براتون دارم امروز هوا افتابی قراره باشه پس امروز برای ورزش میریم و استثنایی هم در کار نیست همه خوشحال شدن ولی من و کای با نگرانی بهم نگاه کردیم کای گفت خوب انگاری چاره دیگه ندادیم گفتم کای خطرناکه? گفت خوبه که همشه یدونه از اون ضد افتابا همراحت باشه و بعد گفت برو و یه جایی که کسی نیست به دستو پات بزن و بعد بیا بدش به من... گفتم باشه ضد آفتادب رو گذاشتم توی جیبم و گفت ببخشید من میتونم یک دقیقه برم؟ استاده گفت باشه رفتم داخل WC و سریع در رو بستم و کرم رو زدم به دستو پام و صورتم ( هر جایی که از لباسم بیرون بود? ) بعد سریع از اونجا اومدم بیرون و برگشتم سر کلاس ولی کسی اونجا نبود همون موقع بود که صدای کای رو شنیدم که اروم گفت کلارا چرفیدم اون پشت دیوار بود دویدپ به طرفش و طوری که داخل دوربین ها معلوم نشه کرم رو دادم بهش و برای اینکه کسی شک نکنه پدسیدم بقیه کجان ؟ کای گفت رفتن پایین تو بر منم بعدا میام گفتم باشه
و رفتم پایین بین بقیه یه دختر و یه پسر بدجور نگاهم میکرد یکم ترسیده بودم یه حس بدی بهم دست داده بود کای رسید و گفت چیزی شده چرا خشکت زده اروم گفتم اوتا چرا اینجوری نگاهم میکنن؟ کای گفت چون اونا گرگن گفتم چی؟ گفت گرگینه دیگه گفتم از کجا میدونی گفت ما میتونیم همدیگه رو تشخیص بدیم دیگه گفتم اها و یهو استاده گفت خانم و اقایی که اونجا ایستادید لطفا خودتونو گرم کنید گفتم چشم و بعد همونطور که داشتم اروم اروم درجا میزدم خیلی آروم گفتم چرا بهمون حمله نمیکنن؟ گفت چون اینجا محدوده اونا نیست گفتم محدوده ماست؟ گفت نه مال ماهم نیست گفتم پس مال کیاست؟ گفت برای همه .... که استاده گفت مرغان عشق عزیز بیایید اینجا تو سایه میمونید یخ میکنید? به کای نگاه کردم و گفتم باشه و بعد اروم از توی سایه اومدیم توی نور پوستم یکم سوخت ولی نه در اون حدی که رنگ پوستم عوض بشه یا اینکه چیزیم بشه فقط یکم احساس سوختگی کردم بعد از گرم کردن استاده گفت خوب حالا باید بریم سر اصل مطلب کار تیمی مهم ترین چیز هستش حالا هرکسی رو که میخونم بره و همگرکهی هاشو انتخواب کنه فقط سه نفر که گروهتون چهار نفره بشه دوتا پسر دوتا دختر: جولیکا - الکس - مکث - اسکارلت ( همون دختره که بهم زل زده بود) . برید و هم گروهی های خودتونو پیدا کنید
جولیکا من و کای و یکی از پسر هارو انتخواب کرد - اسکارلت رولان ( همون پسره که بد نگاه میکرد) و دو نفر دیگه رو برداشت - ..... خلاصه کل زنگ ورزش اونا زل زده بودن به منو کای زنگ نهار بود حتی اونموقع هم توی سالن چشم ازمون بر نداشتن دیگه قاطی کردم و از سر جام بلند شدم و رفتم جلوش و کوبیدم روی میزش و به شکل داد مانند گفتم مشکلت با ما چیه؟ چرا اینجوری نگاهمون میکنی؟ ها؟ ها؟ ها؟ ( به شدت خشمگین بودم) بلند شد و تا اومد چیزی بگه وقتی به چشمام نگاه کرد یه ترسی توی صودتش به وجود اومد ولی جلوی خودش رو گرفت و گفت وقتی قلبی نداری پس احساسی هم نباید داشته باشی و اروم گفت کینی عزیز ? و بلند گفت میبینم که از اتش سوزی جون سالم به در بردی ? کای یهو بلند شد و اومد پشت سرم ایستاد و بلند گفت هی جودی تو که نمیخوای توی دردسر بیوفتی میخوای? پسره اومد کنار دختره ایستاد و گفت نکنه تو دلت میخواد ها؟ کای گفت فعلا که شما دوتا دلتون میخواد ؛ خانواده همون باهم قرار گذاشته بودن?
همون موقع بود که یکی از ناظم ها اومد بینمون و گفت اینجا چه خبره پسره گفت چیزی نیست فقط مسائل خانوادگی هستش? ناظمه گفت اگه خانوادگی هستش خارج از دانشگاه بحث کنید اینجا جای این حرفا نیست پسره جوش اورد و بعد گفت باشه کای هم گفت باشه و بعد همه رفتیم سر جامون نشتیم اعصابم خورد بود ? ولی یه چیزی مشغولم کرده بود که چرا اون دختره وقتی منو از نزدیک دید ترسید? زنگ خورد و ما رفتیم سر کلاسامون ایندفع همون استاد قبلیه که به هممون گیر میداد و حواسش به همه بود اومده بود ? سر کلاس که بود روش به تخته بود که گفت خانم کلارا لطفا میشه لنز هاتونو در بیارید !!
پرام ریخته بود? به من...من گفتم : چ..چی...ل..نز?..من..که..لن..نز ندارم? استاده گفت اینجا که عروسی نیست که لنز گذاشتی ! گفتپ من که لن..ز...نداشتم..? استاده برگشت و گفت میشه بیای اینجا? گفتم چشم به چهره کای که نگاه کردم ترسیده بود ? خودمم ترسیدم ولی جوری رفتار کردم که انگاری نترسیدم استاده گفت یا همون الان لنزت رو در میاری یا از کلاس بیرونت میکنم? گفتم ولی من لنز ندارم ? گفت هیچیزی از چشمای من پنهان نمیشه خانم کلارا !! و بعد دستش رو اورد سمت چشمم و با لکی دنگوفنگ لنز رو در اورد? وقتی رنگ چشمامو دید ترسید و گفت خدای من ولی....ولی...تو... که...یه..یه گفتم اهم? گفت اها و بعد گفت این از اون لنز های طبی هستش مشکلی نداره و بعد لنز رو از دستش گرفتم و بدون هیچ حرفی خودم رفتم از کلاس بیرون رفتم و به یکی از دیوار های حیاط تکیه دادم و زانو هامو بغل کردم سرم رو بردم پایین دست خودم نبود گریم گرفته بود کلا یه روز بدی رو تجربه کرده بودم ??
با صدای زنگ یهو از جام میپرم اصلا متوجه نشدم که خواب بودم زمان مثل باد گذاشته بود همه اومدن توی حیاط کای که بدو بدو اومد کنارم و اروم نشست و گفت اون فهمید هیچ حرفی نمیخواستم بزنم ولی سرم رو به نشونه تایید تکون دادم که یهو همه دختره دورم جمع شدن و گفتن کلارا... کلارا....کلارا... چرا از کلاس رفتی بیرون اون که گفت مشکلی نداره !! فکر کنم کای احساسم رو متوجه شد و بعد بلند شد و دستش رو به طرفم دراز کرد ناراحت بودم که کسی الان میدونه من یه خوناشامم سرم رو اوردم بالا و کای رو که داشت با لبخند آرام بخشی بهم نگاه میکرد رو دیدم و دستم رو گذاشتم توی دستش و بلند شدم تازه دختره چشمام رو دیدن جنی گفت کلارا الان تو...تو...یه گفتم خوناشامم? یهو گفت این خیلی باحال? گفتم تایه حدی? گفت این که خیلی باحال الان تو توانایی های خارق العاده ای داری? گفتم اره دارم ولی خوب اینا هم بدبختی های خودشو داره? کای به خنده گفت اره راست میگه ?
اصلا حواسم نبود که الان چه اتفاقی افتاد ولی با یهو سیخ شدن کای فهمیدم که از دهنش در رفت? جنی گفت کای!! توهم مثل کلارا و یهو افتاد روی زمین ولی ماریان گرفدتش? به کای نگاه کردم و کای گفت اره ما جفتمون هستیم? جنی گفت اگه شما دوتا جفدتون خوناشامید باهم چه نسبتی دارید؟ دستم رو بردم و پشت گردنم رو خاروندم و گفتم هیچی? جنی گفت به من دروغ نگو دختر? گفتم باشه جنی گفت بزار حدس بزنم خواهر برادرید؟ گفتم نه گفت از سمت مادر یا پدر نسبت دارید؟ گفتم نه? گفت فقط دوستید؟ به کای نگاه کردم و کای گفت اونو هم آره ولی یه چیز دیگه هم هستیم ?? جنی دستاش رو گذاشت روی دهنش و گفت ااااااااا? باورم نمیشه شما دوتا باهم? ازدواج کردید با خجالت گفتم اره? جنی گفت دختر من باورم نمیشه حالا کی ازدواج کردید کای به خنده گفت 114 سالی میشه? دهن جنی و ماریان وا موند مادیان گفت اگه 114 سال پیش ازدواج کردید الان چند سالتونه؟
کای گفت من 119 و کلارا 118 پراشون ریخته بود?? و بعد کای گفت این یه راز باید بین ههمون بمونه خوب جنی و ماریان هم مثل چی سرشون رو تکون دادن دیگه زنگ خورد و برگشتیم سر کلاس من دوباره لنزم رو گذاشتم و نشستم روی صندلیم در کل امروز معلوم نبود که چه حسی داشتم هم غمگین بودم هم خوشحال هر معلمی که میومد سر کلاس با ترس بهم نگاه میکرد با این رفتار های معلما بیشتر بچه ها جریان رو فهمیدن ولی بعضیا که توی باغ نبودن نفهمیدن خلاصه دانشگاه تموم شد تو راه برگشتنه هوا خیلی سریع تاریک شد به اسرار کای سریع برگشتیم خونه من یکم حالم گرفته بود بدای همین رفتم توی جنگل یکم قدم بزنم چشامو بسته بود یهو سرم میخوره به یه کسی سرم رو که میارم بالا?
میبینم دقیقا جرج جلوم ایستاده یهو خودمو پرت میکنم عقب و شریع به فرار کردن میکنم پشت سرم رو که نگاه میکنم جرج نیست تا سرم رو برمیگردونم جلو به جرج میخورم و میوفتم زمین ? خودمو حتی روی زمین از جرج دور میکنم با دستام عقب عقب میرفتم کخ مچ دستم رو یکی از تیکه چوب های روی زمین پاره میکنه دستم رو سریع میارم جلوی خودم خون مثل رودخونه داشت از دستم میومد ( ? آرایه کنایه ? دابیات شد که???) انقدر میرم عقب که به یه درخت میرسم جرج همینطوری بدو هیچ حرفی قدم زنان میومد طرفم که تا وستم رو دید شروع به دویدن کرد?
بهم رسید از جام بلند شدم هیچ چاره ای نداشتم خودمو چسبوندم به درخت خیلی ترسیده بودم اون دستش رو گذاشت روی همونجایی که قلب قرار داره? و بعد آروم همون دستش رو اورد روی گردنم گذاشت و بهم لبخند زد و گفت به جممون خوش اومدی و بعد دستش رو از روی گردنم برداشت و به طرف دستم رو که داشت خون میومد برد دستم رو کشیدم عقب گفت دیونه فعلا باهات کاری ندارم فقط دستت رو بده که فقط چند دقیقه وقت داری تا زنده بمونی? تعجب کردم گفت اره به اون بدی که فکر میکنی نیستم اونموقع چون انسان بودی و خونتم چی بگم خیلی خوشمزه بود میخواستم کارت رو تموم کنم ولی الانا که یکی از خودمونی باهات کاری ندارم? حالا دستت رو بده دیگه دستم رو اروم ولی با ترس گذاشتم توی دستش اونیکی دستش رو اورد بالا و با انگشت اشارش خون رو آروم آروم از روی دستم پاک کرد چشمام دیگه داشتن تار میدیدن نتونستم روی پاهام وایسم که افتادم جرج گرفدتم و گفت ااااا چرا اینجطوری شدی? انقدر ازم میترسی? نگران نباش الان یه کاری... که از حال رفتم?
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عزیزم بابا خون اشام ها یه قانون خیلی جدی دارن که هیچ ادمی نباید راجبشون چیزی بدونن وگرنه قانون شکنی کردن ولی خوب بود
پارت بعدی رو بزار?
مردم بابا جان
عااااشششششششششششققققققققققققششششششششششششششممممممممممممممم
کاش من جای کلارا بودم
قسمت بعدی رو چرا نمی گذاری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مردم از استرس
خیلی عالیییییی بود
من عاشق این داستانم بهار جان لطفاً هرچه زود تر قسمت بعد رو بذار راستی من یک داستان نوشتم به اسم Moon girl میشه داستانم رو بخونی؟
بهار بعدی رو بزار حوصلهمون سر رفت بخدا
منظور از Twilight 6 داستانت بود چون هم مثل فیلمش خیلی قشنگه و هم شبیهش شده
من باش که رفتم توی گوگل سرچ کردم گرگ و میش 6
فقط تیزر اومد که همشونم حذف شده بود گیرم اومد خخخ
عزیزم گرگ و میش یک فیلم خوناشامی که یکم موضوعش با داستان من فرق داره ولی در کل خیلی قشنگه و لنگه نداره من خودم بعد از دیدنش شاخ در اوردم چون این قسمتای اولم مثل فیلم گرگ میش شده بود چند نفر هم گفتن ولی وقتی که خودم فیلم رو دیدم شاخ در اوردم♥
آفرین دختر خیلی هیجانی شد حتماً ادامه بده ?????
مثل همیشه عالي بود. لطفاً پارت های بعدیش رو زودتر بزار. خیلی هیجانی شده باتشکر : )
راستی می خواهم یه داستان بنویسم خوشحال می شم که اون رو بخونی.
مثل همیشه عالي بود. لطفاً پارت های بعدیش رو زودتر بزار. واقعاً خیلی هیجانی شده. ممنون : )