
اینم قسمت 8 به علت مشکل اینترنتم نتونستم وارد کنم نطرات فراموش نشه♥
که یهو چنتا پسر با چشم های قرمز و نارجی میان جلوم و میگن او اینجارو ببین تو اینجا چیکار میکنی خانم خانما؟ یکیشون یهو میاد جلو و دست چپم رو محکم میگیره و میشه یادم اومد همون دختر آدمیزاد توی جنگل که جون سالم به در برد? و همشون زدن زیر خنده تو دلم گفتم نمیدونم کجای این حرف خنده داره!? یکی شون گفت همش خنده داره یهو چشمام گرد شد گفت چیه تعجب کردی خوب ذهنت رو خواندم و بعد یکیشون گفت خوب بچه ها دیگه بسه اون الان یه خوناشام مثل خود ماست باید بهش احترام بزاریم و بعد یکی دیگه گفت اون که شوهری نداره چطور با یکی از ماها ازدواج کنه ? همونی که دست چپم رو گرفته بود گفت خوب مال خودمه دیگه دور بشید اومدم چیزی بگم که دیتش رو گذاشت روی دهنم دست چپم رو داشت میبرد سمت دهنش داشتم دندوناش رو میدیدم که یهو کای اومد و سریع اون پسره رو از من دور کرد و گفت میبینم که دارید از حد خودتون میگذرید ما باهم قرار گذاشته بودیم اون پسره گفت درسته پس از همسر آینده من دور شو کای به خنده گفت همسر آینده تو اون بیشتر از چندین ساله که همسر منه چی داری میگی
همشون شوکه شدن گفتن کای داری شوخی میکنی! کای گفت نه کاملا دارم جدی میگم یکیشون گفت ببین نمیخوام بهت ضدحال بزنم ولی تو با کیتی ازدواج کردی که اون توی آتش سوزی مرد و خودت قوانین رو میدونی هر خوناشامی فقط میتونه یک بار ازدواج کنه کای گفت کاملا با حرفت موافقم و باید بهت بگم که بهتره یکم چشماتو باز کنی تا به چشمای دختره یه نگاهی بندازی یهو بهم نگاه کرد و یکیشون یهو بقیه رو حل داد کنار و یهو منو بغل کرد نمیدونستم الان باید چیکار کنم ففط به کای نگاه میکردم کای گفت حداقل به برادرت بگو سلام? گفتم چی؟ گفت کیم برادرت ! گفتم من برادر داشتم ؟ کای گفت بلهههه!? یهو محکم همونطور که بغلم کرده بود بغلش کردم اون گفت فکر کردم دیگه نمیتونم خواهر کوچولوم رو دوباره ببینم نمیدونم چرا ولی یکم اشک توی چشمام جمع شد
سریع اشکم رو پاک کردم یهو یه آهنگ ملایم پخش کردن کای دستش رو دراز کرد و گفت میای برقصیم؟ گفتم چی؟ دوباره گفت میای برقصیم؟ گفتم من نمیتونم برقصم ! گفت مکلش چیه؟ گفتم کلا میگم بلد نیستم برقصم?دستم رو گرفت و گفت خوب بهت یاد میدم گونه هام سرخ شد و بعد یهو سرم رو بردم پایین کای دستم رو کشید به طرف خودش من باهم آروم به وسط سالن رفتیم کای دستم رو گرفت و گذاشت روی شونه اش و بعد همون وستش رو گذاشت دور کمرم و منو کشید طرف خودش با اونیکی دستش دست منو گرفت ( همون حالت رقص تانگو?)کای توی چشمام زل زده بود و منم توی چشماش زل زده بودم که بعد تا اکمدیم برقصیم گفت نگران نباش شانس اوردی که دختدی اگه من دختر بودم تو پسر باید نگران میبودی? گفتم چرا؟ گفت چون توی این رقص پسر یا مرد زن رو حدایت میکنه? گفتم آها و کای گفت بیرم؟ گفتم بریم!
و بعد شروع به رقصیدن کردیم? چند دقع نزدیک بود پام رو بزارم روی پای کای فقط چشمام به پاهامون بود که یهوقت خراب نکنم? کای گفت حالا فقط سرت رو بگیر بالا گفت باشه و بعد سرم رو اورد بالا نمیتونستم لبخندم رو جمع کنم کای گفت خیلی قشنگ شدی گفتم ممنونم از خواهرت تشکر کن? یهو چشمم به انجل افتاده که گوشه وایساده بود و داشت با لبخند بهم علامت میداد به کای نزدیک تر شم? من اول منظورش رو نفهمیدم که یهو خودشو بغل کرد یهو گرفتم جریان چیه? دوتا دستام رو گذاشتم روی شونه های کای و کای دوتا دستاش رو گذاشت دور کمرم و اوردتم به سمت خودش جوری که دیگه بهم چسبیده بودیم? منم دستام رو بهم قلاب کردم و سرم رو گذاشتم روی شونه کای و چشمام رو بستم که
اصلا متوجه نشدم آهنگ کی تموم شد هونطوری کای رو بدون هیچ حرکتی بغل کرده بودم کای گفت کیتی یهو به خودم اومدم و گفتم وای ببخشید و کای رو ول کردم کای گفت مشکلی نیست ? رفتیم روی یکی از صندلی ها کنار یکی از سن ها نشستیم کای گفت الان شتید بتونم مدر مادرت رو میدا کنم که بعد از سخنرانی پدرم بریم پیششون گفتم باشه و بعد از چند دقیقه یه مرد نسبتا پیر اومد روی ین و گفت ممنونم که همگی توی این مراسم شرکت کردید که بعد یهو انحل اوند روی صحنه و یهو کای گفت ای وای باز انجل شروع کرد و دستش رو گذاشت روی چشمام? گفتم جریان چیه؟ کای گفت انجل هرسال یه سخنرانی میکنه من امسال حدود 22 بار برام جداگونه خوانده ولی متنش خیلی قشنگه بعد از سخنرانی انجل کسی دیگه حرفی نزد و دوباره آهنگ گذاشتن ولی این آهنگ اصلا ملایم نبود خیلی آهنگش باهال بود یاد دیسکو ها میوفتادم به کای گفتم تو از این آهنگ ها خوشت میاد؟ گفت من همجور آهنگ رو دوست دارم گفتم بدیم وسط؟ گفت بزن بریم?
رفتیم وسط و تا اومدیم برقصیم یه دود های سفید ( که برای مهمونی ها هستن) اومد من هیچی نمیدیدم حتی پاهام رو هم نمیدیدم آهنگ هنوز داشت پخش میشد من یه نور لیزر قرمز رنگ رو دیدم که قشنگ روی بودش یهو گفتم کای!! کای!! و یهو یه تور افتاد نمیتونستم از توش بیام بیرون هیچی نمیدیدم احساس کردم یهچیزی بهم تزریق شد دیگه داشتم تار میدیدم فقط با تمام وجودم جیغ کشیدم صهو صدای کای رو شنیدم که داد زد کیتیییییییییییییییی!!!!!! نمیتونستم هیچی بگم داشن منو توی با یه تور میبردن نمیدونم کی بودن؟ ولی فقط تونستم آروم بگم کای و یکی از دستبند هایی که انجل بهم داده بود رو در بیارم و از تور بندازم بیرون روی زمین و بعدش از حال رفتم
چشمام رو باز کردم یه نور سفید داشت میخورد صاف توی صورتم سعی کردم تکون بخورم که دیدم دستو پام به تخت بسته هستش اینور و اونور رو نگاه کردم یه میز سمت راستم بود که روش پر از سوزن و قیچی و کلی وسیله دیگه .... بودش خورشید داشت طلوع میکرد میتونستم حسش کنم یهو یه نفر که مثل این دکترا بود اوند توی اتاق یکم ترسیدم اون یه کاغذ دستش بود و یهو اومد به طرف من و گفت اوه باورم نمیشه یه هیولا واقعی که جنسیتش زن هستش بالاخره پیدا کردیم و ازم پرسید حالا بگو ببینم تو چی هستی؟ هیچی نگفتم گفت جواب نده همینجا نوشته و بعد گفت بزار ببینم یه خوناشام خوب جدیده و بعد کاغذ رو گذاشت روی میز و با دست چپش صورتم رو گرفت و اینور و اونور کرد یهو با اونیکی دستش دهنم رو باز کرد و گفت پس دندونای مثل خفاشت کو؟ چیزی نگفتم فقط دنبال یه راه فرار بودم اصلا برام مهم نبود که این مرده داره چی میگه
که یهو مرده جلوی چشمام یه بشکن زد و گفت الوووو کجاییی آهاییییی دخترهههه!!! هی با تو هستما!!! صدامو میشنوی ؟ بهش نگاه کردم و گفت خوب انگاری میشنوی میخوام ازت یه سوال بپرسم تو اسمی هم داری چیزی بهش نگفتم اون گفت ببین ما میتونیم از روش خوبش جلو بریم ولی اگه اینجوری پیش بریم مجبور میشیم از روش بدش جلو بریم و بعد یکی از سرنگ هارو از روی میز برداشت و بعد از یه مایع نارنجی رنگ پرش کرد نمیدونستم اون چیه !! فقط ترسیده بود ? اون گفت بهت یک دقیقه فرصت میدم باهام حرف بزنی اگه نزنی مجبور میشم از روش سختش عمل کنم ! اون گفت خوب اسم من جیمز هستش و اسم تو چیه؟ بازم چیزی نگفتم تا یک دقیقه کامل زل زده بود توی چشمام و بعد از اون یک دقیقه گفت خوب انگاری به حرف نمیای مجبورم به حرف درت بیارم ! و بعد دست راستم که به تخت بسته بود رو از بازو گرفت و اون سورنگ رو اورد نزدیک دستم قبل از وارد کردنش بهم گفت یا حرف میزنی یا مجبورت میکنم یه بزنی! سکوت کردم و گفت خوب پس تصمیمت رو گرفتی و بعد به دستم وارد کرد و بعد از چند ثانیه یه درد عجیبی رو توی قلبم احساس کردم جوری که حتی نمیتونستم خودمو کنترول کنم انقدر تکون خوردم که مرده مجبور شد سرجام نگهم داره ولی من همینطوری داشتم درد میکشیدم دیگه درد رو نتونستم تحمل کنم میده گفت همینو میخواستی حالا به حرفام گوش کن تو به من اسمت و به تمام سوالاتم جواب میدی یا اینکه از درد زیاد میمیری ?
یه دکمه رو زد و اون درد از بین رفت و گفت خوب بریم سر اصل موضوع اسمت رو بهم بگو بازم حرفی نزدم و گفت ببین بعدی دردش از قبلی بیشتره ها و دوباره دکمه رو زد احساس کردم دیگه دارم تموم میکنم و با جیغ گفتم باشههههههه!! و بعد دکمه رو زد و گفت همینو میخواستم و گفت خوب اسمت ؟ با مکث زیاد گفتم ک...لا..را.. گفت کلارا؟ به سر گفتم آره گفت فامیلی داری؟ مکث کردم و گفت بگو دیگه گفتم سوآن ( یه فامیلی خارجی هستش که توی بیشتر فیلم ها به کار میره ) که بعد یه مرد اومد توی اتاق و گفت دیگه بسه وقتت تموم شد و اون دوتا باهم رفتن ترسم از قبل هم بیشتر شد که بعد همون مرده که گفته بود وقتتون تموم شده اومد داخل و گفت اصلا نترس اگه باهان همکاری کنی باهات کاری نداری و بعد گفت خوب تویه خوناشامی نه! پس دندونات کو؟ چیزی نگفتم و گفت اشکالی نداری دوست نداری حرف بزنی و بعد روی میز رو نگاه کرد و دید یکی از سورنگ ها خالیه گفت چی اون به تو چیزی تزریق کرده؟ به حرکت سر گفتم آره و گفت کجا؟ با چشمم به سمت دست راستم اشاره کردم گفت نگران نباش اثرش به زودی میره البته امید وارم که بره و لبه تخت رو گرفت و از اتاق با تخت بردتم بیرون اون بردتم توی یکی از سلول ها و تخت رو گذاشت
اونجا وقتی که در رو بست سریع دستام باز شدن سریع از روی تخت بلند شدم یه در دیگه هم توی این سلول بود تا اومدم درش رو باز کنم یکی از توی تارکی گفت بهتره که اوت کارو نکنی یهو برگشتم اون گفت نکنه برام بعد از پنج سال غذا فرستادن ? گفتم چی؟ و بعد از توی تاریکی اومد بیرون اون یه خوناشام بود اون اومد به طرفم باهم قدمش من یک قدم به طرف عقب برمیداشتم که آخر رسیدم به کنج دیوار ، چسبیدم به دیوار و اون هم خیلی اومد نزدیکم سعی کردم برم اینور و اون ولی با دستاش جلوم رو گرفت و بعد دستاش رو گذاشت روی گردنم و سرم رو داد بالا داشتم از ترس میمردم اون یکی از دستاش رو اروم اورد به طرف پایین ضربانم رفت بالا ( از ترس) و بعد دستش رو گذاشت پشت کمرم و منو کشید به طرف خودش خودمو ازش دور کردم ولی بازم اومد نزدیک و نزدیک تر گفتم میشه فاصله رو رعایت کنی? من مجرد نیستم? گفت اااااا پس اون پسر بدشاتس کی بود؟ ? کشیدتم به طرف خودش و دهنش رو به گردنم نزدیک کرد که یهو...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کلارا نمیره لطفا ?
بدون کلارا داستان مثل قبل خوب نمیشه
تو رو خدا زودتر قسمت بعدی و ابزار
با تشکر از همگی خواستم جواب همه رو توی یک پیام بدم
ظاهر برادره ر توی قسمت 9 میگم
سعی میکنم از کلمه یهو کم تر استفاده کنم
راستشو بخوای زهرا جون دوست دارم این داستانم رو خودم بنویسم ولی بازم ممنون
میخوام یه تیکه هایی رو از قسمت 9 رو از چشم کای ببینیم چون توی اون زمان کلارا یا کیتی مرده ( کمی از قسمت بعدی رو لو دادم )
از قسمت 10 به بعد وارد فصل دوم داستان میشیم و در کل این داستان دو فصل داره که میشه 20 قسمت و قسمت 20 قسمت آخر داستان هستش
♥ با تشکر از همگی اگه سوالی داشتید برام بنویسید حتما جواب میدم ♥
تروخداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا بیشتر بنویس ????????????????????این همه ترفدار داری چرا بیشتر نمی نویسی میدونم سخته شاید مدرسه ای باشی و درس و مشق داشته باشی و لی تو انفدر ترفداری داری که تورو درک میکنن و صبر میکنن فقط تروخدابیشتر از ۲۰ قسمت بنویس
باحال بود ادامه بده منتظرم
خوناشام بودنم همینش بده دیگه شکارچی ها ولت نمیکنن !
ولی خب این قضیه ازدواجش با پسره هم خیلی چرته ها کاش نمیذاشتی اون جوری باحالتر میشد چمدونم تهش ازدواج میکردن?
فک کنم گرگ و میش رو که دیدی جو گیر شدی?
عالی هست لطفا بعدی رو بزار
یهو چی شد؟⁉️
قسمت بعدی رو باید سریع بزاری?
این قسمت دیر گذاشتی بعدی و زودتر بزار?
وای عالی بود زودتر قسمت بعد رو بزار دیگه نمیتونم صبر منم
عااااااالی??? بعدی رو زودتر بزار❤
خیلی بد شد ولی لطفا لطفا زود از سلولش درش بیار همش داری می پری هی غمگین و هی خوشحال هی عصبانی هی ترس خب این بچه هم گناه داره سرنوشتش دست توعه توهم داری زجرش میدی عه