
اینم قسمت 26 دیگه میخوام داستان رو برای افراد بالای 11 سال بزارم نظرات فراموش نشه♥
داشتیم صحبت میکردیم که یهو دو نفر رو که مثل ابر قهرمانا بودن رو دیدیم داشتن به طرف ما میومدن یه دختر و پسر همسن و سال خودمون بودن سریع بلند شدم و بعد کفشدوزک هم بلند شد کفشدوزک گفت اینجا چه خبره؟ گفتم : واقعا نمیدونم یکم دقت کردم قیافه پسره کاملا شبیه خودم بود اما از زیر ماسک نمیشناختمش قیافه دختره منو یاد یه کسی مینداخت ولی اسم رو یادم نمیومد کفشدوزک گفت: باورم نمیشه معجزه های جدید باز هم هستن? گفتم: مگه معجزه گر سنجاب و گوزن هم داریم؟ کفشدوزک گفت: اره ....فکر کنم داریم کفشدوزک آروم گفت قیافه دختره برام آشناست گفتم نه قیافه پسره آشناتره‼️ کفشدوزک گفت آره منو یاد یکی میندازه پسری که معجزه گر گوزن رو داشت گفت: شاخ ها فعال و یهو به طرف ما دوید روی دوتا دستش دوتا چیز خنجر مانند اومد بیرون و نزدیک بزنه به کفشدوزک که من پریدم و نزاشتم بخوره بهش بلند گفتم کفشدوزد فکر نکنم اینا دوست باشن به نشونه تأیید سرش رو تکون داد گفتم چرا انقدر همه هلال زدادن آخه رفتم حمله کنم که دختره داد زد بلوط کنترل کننده
یه بلوط افتاد تو دستش انداختش سمت من داد زدم : پنجه برنده و بلوط رو با دستم گرفتم عجیب بود چون نمیتونستم حرکاتمو کنترل کنم‼️ دست و پامو اون داشت کنترل میکرد‼️ یهو دیدم دارم به طرف کفشدوزک میرم گفتم کفشدوزک مواظب باش کفشدوزک گفت : داری چی کار میکنی گفتم کفشدوزک این کار من نیست یهو به طرف کفشدوزک بردتم گفت : خودشه ، قدرت کوامی سنجاب کنترله? داد زدم کفشدوزک مواظب باش? نزدیک بود پنجه بردم بهش بخوره ولی شانس اوردم جا خالی داد و پنجه ام خورد به لبه محافظ برج ایفل دیگه محافظی وجود نداشت ? دست خودم نبود داشتم به طرف لبه برج میرفتم گفتم : بانوی من اون فندق توی دستشو ازش بگیر ، با اون منو کنترل میکنه? از زبان مرینت دویدم که فندق رو از دختره بگیرم که یهو اون پسره که فکر کنم با کوامی گوزن تغیر شکل داده بود جلوم ظاهر شد‼️
یکم باهاش جنگیدم ولی وقت نداشتم ، گربه داشت به لبه برج نزدیک میشد? دویدم و با پام زدم به دست دختره فندق از دستش افتاد همزمان گربه هم آزاد شد گربه سیاه گفت: همه ما ها فقط یه بار میتونیم از قدرتمون استفاده کنیم فکر کنم اونا هم همینجوری ان پ الان باید قدرتاشون تموم شده باشه چون شاخ هایی که رو دست پسره بود ناپدید شده بودن(خورده بود به دیوار) دختره هم که تو ازش گرفتی گفتم : ولی قدرت کوامی گوزن چی میتونه باشه؟ پیشی گفت : نظری ندارم بانوی من? من با دختره (سنجاب) و گربه با پسره(گوزن میجنید) من گفتم اینجوری فایده نداره? و بعد داد زدم : گردونه خوش شانسیییییی و یه سورتمه مخصوص برف افتاد پایین? دور و برم رو نگاه کردم ، برج ایفل روشن شد? گفتم پیشی سورتمه سواری دوست داری؟ گربه سیاه گفت: هی چی تو دوست داری منم دوست دارم? دو تایی سوار سورتمه شدیم . دختره گفت نمیتونید فرار کنید من بلاخره معجزه گر هارو ازتون میگیرم پسره داد زد: هنوز کارمون تمام نشده ادرین سورتمه رو هل داد و از بالای برج ایفل تا وسطاش سر خوردیم ، بعد کمر گربه رو گرفتم و با یویوم رفتیم رو یکی از پشت بوم ها بالا رو نگاه کردم گربه گفت: اونا هم رفتن گفتم ولی برمیگردن? سورتمه رو پرت کردم بالا و گفتم: کفشدوزک معجزه آسااااا همه چیز از جمله محافظ برج ایفل ترمیم شد? تغییر شکل دادیم
از زبان ادرین زنگ زدم راننده ام بیاد دنبالمون وقتی رسید ما سوار شدیم وقتی رسید ما سوار شدیم گفتم : بازم نتونستیم با هم بودن رو تجربه کنیم? مرینت گفت: آدرین ...آدرین ....من حالم خوب ....نیست? برگشتم و دیدم ارههههههه واقعا حالش بده? داد زدم برو بیمارستان تو ماشین سعی میکردم مرینت رو آروم کنم که دیدم آروم آروم از هوش رفت? وقتی رسیدیم مرینت رو گرفتم بغلم و بردم داخل با صدای بلند گفتم : میشه یکی کمکم کنه..... از اونجایی که این چند روزه ازدواج ما سر خط خبر ها بود همه کادر پزشکی یه جوری بهم نگاه کردن? داد زدم : نشنیدین ؟ یکی میشه کمکم کنهههه.... یه دکتر و یه پرستار از ته راهرو با یه تخت نزدیک شدن مرینت رو گذاشتم رو تخت و دنبالش رفتم
رفتیم تو اتاق که با پرده دوقسمت شده بود اونا مرینت رو بوردن اونور پرده و به من گفتم اینور پرده بشینم( من مرینت رو نمیدیدم فقط صدا هارو میشنیدم) شنیدم که دکتره گفت: فکر کنم بدونم چرا حالش بده‼️ گوشام رو تیز کردم تا بهتر بشنوم دکتره گفت: پرستار لباساشو دربیار ‼️ یه لحظه هنگ کردم. قیافه من:?? پرستاره گفت چشم دکتر ، و سریع شروع کرد به دراوردن لباسای مرینت بعد پرستاره با لباس های مرینت اومد اینور پرده و دادشون به من گفتم : حالش خوبه؟. پرستاره گفت: نگران نباشید خوبه (بعد برگشت پیش دکتره) دکتره گفت : اوه خدای من ، تو هم اینو میبینی?؟؟ پرستاره گفت: بله ، کاملا مشاخاصه
دست خودم نبود یهو پرده رو کشیدم کنار و دیدم...... مرینت بدون هیچ لباسی رو تخته ? بعد جایی که دکتره نشسته بود رو دیدم یه دستگاه پشت دکتره بود‼️ دکتره گفت با اینکه یکم برای اون کارا زود بود ولییییییی، آقای ادرین آگرست تبریک میگم همسر شما بارداره قیافه من:? از خوش حالی داشتم پرواز میکردم ? به خودم اومدم و گفتم : عالیه? منو مرینت و کوچولوم کی میتونیم بریم؟ گفت الان پرستار لباساشو میپوشونه و میتونید برید☺️
خوش حال شدم و دویدم تو راهرو بیمارستان و نزدیک بود داد بزنم : دارم پدر میشم .... ولی خودمو کنترل کردم تو همین حال بودم که پرستاره اومد دم در و گفت: آقای آگرست همسرتو داره به هوش میاد بدو بدو رفتم تو اتاق دکتره و پرستاره رفتن بیرون و باز یه تبریک بهم گفتن سرمو تکون دادم و نشستم کنار تخت مرینت
مرینت وقتی به هوش اومد گفت : آدری....ن ....لبا...سام گفتم نگران نباش لباس تنته? مرینت گفت: چرا انقدر خوشحالی ؟ چیزی شده؟ گفتم : مرینت من باید یه چیزی بگم گفت : بگو? گفتم : تو ... تو.... داری...... ما داریم بچه دار میشیم چهره من:? چهره مرینت :? اولش خیلی خوش حال شد و نزدیک بود از تخت بیوفته ? بعد که یکم آروم شد رفتم سمتش و گفتم : خیلی دوستت دارم گفتم : منم همینطور ..... و بعد........ماچ (دومین بوسه ای که کسی مزاحم نشد)? مرینت رو دوست داشتم .... ?دست خودم نبود...
شرمنده دوستان من و درنیکا توی این هفته زیاد وقت نداشتیم چون باید هم امتحاناتمون رو میدادیم هم کلاس زبان رو میرفتیم و هم من کلاس گیتار داشتم مشق های مدرسه هم روش وقتایی که گوشی هامونم به برق بود روش تاییم هایی هم که میخواستیم بشینیم مامانامون میگفتن برید فلان کارو بکنید و...... و منو درنیکا فقط طی روز یک ساعت وقت داشتیم باهم داستان رو بنویسیم
♥نظرات فراموش نشه♥
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت 25 کو؟
من پارت ۲۴ رو خوندم
پارت ۲۵ رو پیدا نکردم
میشه لینکش رو بازاری ؟ ممنون
اقا یه سوالی قسمت 25 چرا نیست
بعضی از تعوری هات درسته یک تیکه ی جالب تو فصل 4 لیدی باگ و هاک ماث متحد میشن تا کت نوارو زنده کنن وا این جوریا که معلومه دی ماه فصل چهار میاد.????????
داستان من یک روز که در حال بررسی مشکلش چیه راستی چند روز طول میکشه تا داستان تائید بشه کمک کنید اسم داستانم ماجراهای فلور پارت 1
اومده خو
سلام اینم لینک قسمت میراکلس در نیویورک با کیفیت عالی ولی بدون زیرنویس ????????https://www.aparat.com/v/kJE0n????????
سلام داستانت عالی بودولطفاازداستان منم"جاده ی عشق بازدیدکنین"???
لطفا تیکی پلگ ازدواج کنن و بچه کو آمی بیارن
کوامی ها بچه نمیارن و عاشق هم نمیشن
عالیییی بودددد.❤من تازه اومدم تو تستچی و تازه با داستانت آشنا شدم به نظر من تو یه نویسنده بی نظیری❤
عالی بود ممنون که مرینت رو باردار کردی و لطفا عاشقانش کن