
اینم قسمت دوم داستان یک خلاصه از اخرین اقفاق قسمت قبل میگم : من بعد از چند دقیقه به طبقه بالا یعنی اتاقم رفتم و چشمام رو بستم و بیشتر چیزا برام روشن شد و....
چشمام رو میبندم و یهو تمامی اتفاقات جلوی چشمام میان : میدیدم که با دوستانم دارم به یک جنگل میرم داشتیم چادر میزدیم تا شب راحت بریم خوابیم? شب شده بود و ما دور آتیش نشسته بودیم ? و داشتیم داستات های ترستاک تعریف میکردیم نوبت من شده بود من تا اومدم داستانم رو تعریف کنم یه صدا از پشت سرم میشنوم ولی به اون اهمیت نمیدم و شروع به گفتن داستانم میکنم ( زیاد وارد موضوع داستان نمیشم) که بعد یهو اون پسره میاد و چاقو.... دوستام همه فرار میکنن منم همینطور همون موقع بود که آسمون شروع به باریدن میکنه ?️? من با تمام سرعتی که میتوانستم دویدم ولی صدای یو نفر رو از پشت سرم شنیدم که داشت میگفت نمیتونی تا ابد بدوی? من باز هم به دویدنم ادامه دادم که یهو سرم میخوره به یکی از تنه درخت ها و بعد یهو چشمام رو باز میکنم
باورم نمیشد همچین اتفاقی برام افتاده بوده باشه ? رفتم و دوباره توی آیینه خودمو نگاه کردم روی صندلی جلوی آیینم نشستم دستام رو گذاشتم روی سرم یهو به شکل اتفاقی دستم رو گذاستم روی گردنم و توی آیینه که نگاه کردم چنتا نقطه روی گردنم میدیدم موهامو زدم کنار ?
دو دایره کوچک به اندازه یک خال کنار هم روی گردنم بود? با خودم گفتم اینا دیگه چین؟ یهو یاد دندون های اون آدما که توی اینترنت دیده بودن افتادم? باورم نمیشد برام سوال بود که چرا الان من زنده هستم؟? با خودم فکر کردم که چرا باید یک نفر همینطوری توی جنگل باشه ؟ ( همون چشم آبیه ) یعنی ممکنه اونم یکی از اون آدما بوده باشه? اگه اون از اونا بوده چرا کارم رو تموم نکرده؟ چرا منو گذاشته بوده کنار جاده تا پیدام کنن؟ همون موقع بود که مامان بزرگم اومد توی اتاقم و گفت عزیزم بیا پایین شام بخور یهو از فکر در اومدم و گفتم باشه الان میام?
با مامان بزرگم رفتم پایین و شام خوردم بعد از شام من دوباره برگشتم توی اتاقم و یه صدایی از بیرون میومد? من رفتم پشت پنجره چنتا دختر بودن یهو یکیشون منو دید و گفت هی کلارا چرا اونجا وایسادی بیا پایین من مونده بودم که اونا کین؟ ولی گفتم خوب حتما دوستامن یه ژاکت پوشیدم و رفتم پایین یکی از دخترا یهو اومد سمتم و بغلم کرد و بعد گفت هی دختر تو چه بلایی سرت اومد ما همه با هم فرار کردیم ولی تو اصلا باهامون نیومدی ؟ و بعد گفت تو کجا بودی؟ گفتم چیز زیادی یام نمیاد اونا گفتن واقعا؟؟!! گفتم آره فقط اون تیکه های آخر داستانم و بعد بیمارستان رو یادم میاد ? دخترا گفتن وای چه بد چون میخواستیم ازت بپرسیم چجوری فرار کردی؟ و بعد گفت حالا چیزی یادت نییت ولی اگه هرچی یادت اومد به ما بگو بعد من با خجالت گفتم بچه ها من یه سوال ازتون بپرسم همه گفن بپرس ؟ گفتم بچه ها من چیزی واقعا یادم نیست و الان مشکل اینه که اسماتون رو یادم نمیاد? همهشون زدن زیر خنده و گفت داری شوخی میکنی? گفتم نه اصلا شوخی نمیکنم بعد به ترتیب گفتن من لوسی هستم توی کلاس پشت سریت بعدی گفت من جولیکا هستم بغل دستی لوسی نفر سوم گفت من جنی هستم میز اول نفر آخر هم گفت من ماریان هستم میز آخر توی کلاس ?
بعد لوسی پرسید الان یادت هست که کی بغل دستیت بود ؟ یهو بلند گفتم البته که میدم بعد داد زدم کااااای یهو جلوی دهنم رو گرفتم و همه دخترا زدن زیر خنده و گفتن تو چت شده? قبلنا با خجالت میگفتی کای الان عربده میکشی ? خندم گرفت ولی چیزی نگفتم? تمام این مدت که داشتم فکر میکردم حواسم بود که کسی گردنم رو نبینه? ولی در کل کلی خندیدیم بعد از یک ساعت دخترا گفتن خوب ما دیگه باید همه برگردیم خونه و بعد جنی گفت نگران نباش فردا به یکی میگم بیارتت دانشگاه که مسیر رو یادت بیادو بعد من گفتم مرسی و بعد همه با هم خداحافظی کردیم منم رفتم خونه
فردا که لباسام رو عوض کردم رفتم پایین جلوی در خونه وایسادم یهو یکی با ماشین بوق زد و بعد از توی ماشین دست تکون داد منم من فهمیدم اون کسی هستش که جنی بهش گفته که.... . منم رفتم به طرف ماشین و بعد سوار ماشین شدم کسی که پشت فرمون بود یه پسر بود وقتی که در رو بستم یه چیزی چشمم رو گرفت ? حالت و رنگ چشمای پسره دقیقا مثل هم پسری بود که توی جنگل نجاتم داد? همینطوری داشتم به صورتش نگاه میکردم که یهو گفت چیزی شده کلارا چرا اینجوری بهم نگاه میکنی ؟ یهو دستپاچه شدم و گفتم چی؟ هیچی !! همینطوری و بعد گفتم فکر کنم فهمیدم جریان چیه و بعد گفت حتما منو یادت نمیاد نه؟ گفتم خوب راستش آره ? بعد گفت من کای هستم همونی که ديروز بهش زنگ زدی? و بعد گفتم آها ? یه خنده ریزی کرد و گفت خوب دیگه رسیدیم
از ماشین پیاده شدم و بعد دیدم که کای ایستاده و داره با لبخند بهم نگاه میکنه گفتم چیه ؟ گفتم نمیخوای بیای ؟ ? گفتم آاااا و بعد رفتم داخل دانشگاه با کای رفتم سر کلاس و کای جامونو جوری که بغه بچه ها نفهمن که من فراموشی گرفتم بهم گفت و بعد جفتمون نشستیم سر جامون همون موقع بود که لوسی و جنی و ماریان جولیکا از راه رسیدن و بعد هر کدومشون رفتن سر جاشون نشستن یهو دیدم کای یه دفتری رو داد دستم و گفتم این چیه؟ گفت مشق داشتیم از اونجا که چیزی یادت نبود خودم نوشتم گفت وای دستت درد نکنه بعد گون کای رو بوسیدم گونه های خودم قرمز شده بود که بعد یهو یک نفر آروم زد روی شونم من برگشتم و دیدم لوسی هستش اون آروم گفت دختر تو دیگه کی هستی گفتم مگه چیکار کردم گفت تو برای اولین باره که تونستی بدون من من با کای حرف بزنی و الانم که گونش رو بوسیدی راستش رو بگو چقدر روی خودت کار کردی تا بتونی این کارارو بکنی?
همینطوری مونده بودم که یهو یک نفر اومد سر کلاس نمیدونستم کیه آروم به کای گفتم این کیه ؟ کای آروم گفت استادمونه بعد گفتم ای وای? ........ بعد از کلاس برای زنگ تفریحی رفتم پایین کای با چنتا پسر دیگه رفت و شروع به حرف زدن کرد منم رفتم با جولیکا و لوسی و... شروع به حرف زدن کردیم که یهو لوسی گفت دختر راستشو بگو خداییی چجوری تونستی بدون من..من با کای حرف بزنی آخه این کاری که امروز کردی لنگه نداشت ? گفتم بچه ها خودمم نمیدونم ولی هرچی که هستش به نظرم خیلی اتفاقات جالبی داره میوفته ?
بعد از تموم شدن همه کلاسام دوباره با ماشین کای برگشتم خونه توی راه بودیم که به کای گفتم : کای ! میتونم ازت یه سوال بپرسم؟ گفت حتما چه سوالی ؟ گفتم بعد از اینکه حافظه ام رو از دست دادم اولین کسی رو که توی جنگل دیدم تو بودی ! خوب این سوال منه اون روز توهم تو توی جنگل بودی؟ یکم مکث کرد و گفت نه من اونجا نبودم ! آها باشه و بعد گفتم راستی یه سوال دیگه هم بپرسم یکم خندش گرفت و گفت باشه بپرس گفتم چرا شماره ات توی اتاقم روی میزم بود؟ گفت شماره من روی میز تو چیکار میکرد؟ گفتم مگه تو نزاشته بودیش ؟ گفت نه توی دلم گفتم یا داره الکی میگه یا اینکه یک نفر دیگه اینکارو کرده ولی کی؟ که بعد رسیدیم درم خونمون و بعد با کای خداحافظی کردم و بعد رفتم توی اتاقم
توی اتاقم بودم که یهو یه پیام برام اومد از طرف کای بود که توش گفته بود فردا هم میام دنبالت منم در جواب بهش گفتم : ممنون دیتت درد نکنه تا اومدم دکمه ارسال رو بزنم گوشی از دستم افتاد ولی روی هوا گرفتمش و بعد سریع روی دکمه ارسال رو زدم وقتی که دوباره به صفحه نگاه کردیم دیدیم?
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
و بعله جیمز پدرسوخته وارد شد😐
فوق العاده عالی. من عاشق داستان های جناحی و معمایی هستم. این داستانم که آغاز خوبی داشته امیدوارم همین طور ادامه پیدا کنه و بهتر هم بشه. ضمنا احساس میکنم کای یه چیزایی رو داره پنهان میکنه یکم مشکوک میزنه هرچند قضاوت هنوز زوده. خسته نباشی
سلام به مدیر سایت
ممنون بابات پخش کردن تمامی تست ها
نمیدونم چرا تست ( زندگی جدید من 3 ) از حالت برسی در نمیاد حدود یک روز و 4 ساعتی هستش که من این داستان رو وارد کردم ولی پخش نشده
سلام . تعداد تست های توی صف بررسی زیاد بوده. امشب بررسی میشه حتما
سلام به همگی
قسمت 3 رو خیلی وقته که گذاشتم ولی حدود یک روز هستش که در حال برسی هستش!!!
قسمت 25 میراکلس روز شنبه آماده خواندن در سایت هستش
این از اون داستان ها خون آشامی هست.هممممم.من که از داستان خوشم اومده.دوست دارم ببینم ادامش چی میشه
خیلی قشنگه اما لطفا ترسناکترش کن. ممنون❤❤♥??
سلام خیلی داستانت قشنگه
ادامه اش رو هم بزار
عالیییی خیلی ممنون بهار جون
در مورد میراکلس بره جا های مختلف با ادرین دنباله میراکلس ها و درمورد این یکی خودت ادامش بده چون هیچی الان به ذهنم نمیرسه
ادامشو بزار