
سلام این دومین داستان منه این داستان نیازمند به تخیل بالای شما داره نوع داستان : مقداری عاشقانه - به شدت معمایی - خون اینجور چیزاهم که بله پس داستان از نظر خودم برای سنین بالای 9 سال هستش داستان در مورد دختری به اسم کلارا هستش که حدود 18 سالشه این دختر قراره اتفاقات عجیبی براش بیوفته که باعث تغییر زندگیش میشه این داستان رو از هیچی بجز خواب هام الهام نگرفتم خخخ امید وارم که لذت ببرید♥ نظرات فراموش نشه♥
من توی یک جنگل پر از درختای کاج و بارونی که با سرعت به زمین میریخت از خوابیدار شدم بدون هیچ خاطره ای . هوا تاریک بود کاملا از بارون خیس شده بودم سردم بود خیلی ترسیده بودم و همینطوری از سرما به خودم میلزیدم هرچی فکر میکردم هیچی به ذهنم نمیرسید که چرا اینجا بلند شدم و به طرف یکی از درخت ها حرکت کردم حرکت کردن خیلی برام سخت بود نمیدونم چرا و با هر قدم شکمم به شدت درد میگرفت و بالاخره به یکی از درخت ها رسیدم و خودم رفام زیرش نشستم به شکمم که نگاه کردم انگاری با چاقو بریده شده بود و همینطوری داشت خون میومد با دستم روش رو بشوندم و فشار دادم دیگه دادم رفت بالا بارون دیگه داشت به توفان تبدیل میشد رعد و برق های بلند بلند زده میشن من از اون دور یه نور زرد دیدم انگاری که یک چراغ قوه بود من با صدایی پر از درد داد زدم آها کسی اونجاست یهو نور رو به سمتم گرفت من گفتم میتونید کمکم کنید ؟ اون چیزی نگفت و دوان دوان به سمتم اومد همینطور که داشت نزدیک میشد دیدم که اون چشمای آبی روشنی داره خیلی روشن بود منم لنگان لنگان به طرفش رفتم اون بهم رسید وقتی که از نزدیک دیدم تا اومدم چیزی بگم دست خودم نبود از خونریزی زیاد قش کردم
وقتی که بیدار شدم توی یک بیمادستان بودم هرچی سعی کردم چهره اون پسر چشم آبی رو یادم نمیومد فقط شکل و رنگ چشماش رو یادم بود برام عجیب بود یهو یک پلیس اومد توی اتاق و ازم خواست بگم که چه اتفاقی افتاده من خودم برام سوال بود که دقیقا الان چه اتفاقی افتاده? من تمام چیز هایی رو که یادم بود رو گفتم ولی هیچی در مورد اون پسر نگفتم پلیسه گفت یک نفر شمارو بغل خیابودن روی زمین بیهوش پیدا کرده بعد پرسید که بغل خیابون من چیکار میکردم منم دوباره تمام جمله هامو تکرار کردم دیگه پلیسه مطمئن شد که دارم راستش رو میگم و بعد از اتاق رفت بیرون من بعد از چند ساعت من از اون بیمارتان مرخص شدم و دو نفر که خیلی پیر اون جلوی بیمارستان ایستاده بودن نمیدونم کی بودن ولی بعد اومدت سمتم و گفتن وای کلارای عزیزم ما خیلی نگراست بودیم بیا باید برگردیم خونه تا تو استراحت کنی
منم گفتم ببخشید شمارو به جا نمیارم? گفتن عزیزم ماییم پدر برزگ و مادربزگت ! من یک تصویر جلوی چشمم اومد که داشتم اونارو بغل میکردم و میگفتم خیلی دوستتون دارم و بعد باهاشون رفتم توی ماشینشون نشستم و باهاشون رفتم خونه بعد از رسیدن به خونه مامان بزرگم منو برد به اتاقم و گفت هرچیزی که نیاز داشتی بگو و بعد گفت بهتره الان استراحت کنی عزیزم منم گفتم باشه و بعد رفتم روی تختم دراز کشیدم و از خستگی شچمام رو بستم و خوابم برد من چندین تصویر رو دیدم که شب توی جنگل با چند دختر کنار آتیش نشسته ام و دارم داستان های ترسناک تعریف میکنم اصلا یادم نمیومد که داستانی که اونجا داشتم میگفتم در مورد چیه!! ولی دیدم که اون لحظه گفتم که اون فرد چاقو رو کرد توی شکم دختره و یهو یکی گردنم رو گرفت و گفت اینجوری و بعد یهو چاقو رو کرد توی شکمم من سریع بلند شدم و چاقو توی دست پسره موند اون دستش رو کشید روی قسمتی که جاقو خونی بود و گفت چقدر خوشمزه بود و اون اومد طرفتم همه دخترا فرار کردن منم همینطور و بعد یهو از خواب پریدم
شروع به نفس نفس زدن کردم قیافه پسره رو یادم موند اون موهای نارجی مایل به قرمز و چشماش قرمز بود برام عجیب بود جون آدرم های عادی چشم های قرمز ندارن بعد به خودم گفتم حتما لنز گذاشته بوده? ولی به خودم گفتم یعنی این تصویرا واقعی بودن ؟ یکم دوروبرم رو نگاه کردم یک لبتاب رو روی میز دیدم انگاری مال خودم بود رفتم پاش و روشنش کردم رمز میخواست? با خودم گفتم اگه میخواستم رمز بزارم چی میزاشتم هرچی فکر کردم هیچی به ذهنم نرسید یکم دورو برم رو نگاه کردم دیدم یه کاغذ که روش عدد نوشته شده روی زمینه اونو برداشتم با خودم گفتم حتما رمزمه وقتی که زدمش دیدم اشتباه بود بعد وقتی که به دورو برم نگاه کردم دیدم روی میز منوشتم رمز لبتاب : 2020 به نظرم زمر آسونی بود ? وارد صفحه شدم رفتم توی گوگل سرچ کردم دلیل فراموشی های یهویی چیست؟ توی گوگل نوشته بود : این اتفاقات به شکل خیلی اتفاقی میوفته پاک شدن حافظه توسط یک موجود صورت میگیرد ولی در طوی مدت ممکنه بخشی از حافظه برگرده و..... من از اون صفحه اومدم بیرون این دفع سرچ کردم موجودی که حافظه رو پاک میکند : هیچی نیورد رفتم توی بخش عکس ها کلی عکس اونجا بود ولی هیچکدوم چیزی معلوم نبودن رفتم توی قسمت فیلم ها هیچی جز یک فیلم نبود رفتم و اونو باز کردم فیلم انگاری توی شب گرفته شده بود کسی که داشت فیلم میگرفت میگفت که داره به دنبال موجودات عجیب میگرده و لیمروز میخواد به دنبال موجودی که باعث پاک شدن حافظه مردم میشه بگرده اون به طرف یکی از درخت ها رفت یک یک انسان اونجا ایستاده بود ولی لبخند میزد یهو اون انسان ناپدید شد انگاری که با تمام سرعت حرکت کرده بود فیلم بردار یهو داد زد و دوربین از دستش افتاد ولی زمین معلوم بود خون روی زمین ریخته بودم و یک نفر روی زمین افتاد فکر کنم فیلم بردار بود ولی خیلی عجیب بود چون هیچ اسری از اون انسان دیگه پیدا نشد
فیلم تموم شد من دوباره فیلم رو زدم جایی که اون انسان برای اولین بار نمایشد داده شده بود دقیقا همون کسی بود که توی خوابم دیده بودم موهای نارجی قرمز داشت من از توی این فیلم اومدم بیرون یکم فکر کردم که چه موجودیه که خون میخوره هرچی فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم رفتم دوباره سرچ کردم موجودی که خون میخورد: ایندفع فقط رفتم توی عکس ها توی عکس ها انسان هایی رو نشون میداد که دندون های تیزی دارن ولی من توی اون خواب و توی اون فیلم دندون اوی اون انسان رو ندیدم دیگه سرم درد گرفت و دستگاه رو گذاشتم کنار توی فکر بودم که یهو صدای مامانبزرگم میاد که میگه کلارا عزیزم برات نهار اوردم سریع لبتاب رو جمع میکنم و میرم دم پنجره وایمیستم که یهو یک نفر رو توی باغچه خونمون میبینم که مامانبزرگم میاد توی اتاق و من سریع سرم رو برمیگردونم و دوباره به بیرون پنجره نگاه میکنم اسری از اون فرد نبود☹️
من برگشتم به سمت مامان بزرگم و اون گفت چیزی شده ؟ و ادامه داد دنبال کسی میگشتی ؟ ? گفتم چیییی؟ نههه ? فقط داشتم بیرون رو نگاه میکردم مامانبزرگم گفت باشه خوب حالا بیخیال بیا نهار بخور نهونی که دوست داری رو برات درست کردم گفتم دستت درد نکنه ممنونم ? گفت خواهش میکنم عزیز دلم بعدرفت از اتاق بیرون من نهار رو گذاشتم رو میز و بعد رفتم جلوی آینه وقتی که خودمو توی آینه دیدم تازه فهمیدم چشکلیم? چون اصلا یادم نمیومد? من مو های بلند و صاف قهوای روشن و چسم های آبی تیره داشتم به خودم گفتم وای چه خوشگلیم من?? بعد شروع به خندیدن کردم بعد رفتم پای نهار و نهار رو خودم و سینی رو برداشتم و با بشقابم بردم پایین و گذاستم توی متشین ظرف شویی? بعد برگشتم بالا توی اتاقم و بعد گکشیم رو برداشتم و تا صفحه اش رو روشن کردم دیدم اینم باز رمز میخواد? منم رمز لبتابم رو وارد کردم باز شد? رفتم و آخرین تماس هامو چک کردم به از بالا به پایین شروع به خوندن ایم ها کردم ولی یکی از شماره ها اسم نداشت خیلی برام آشنا به نظر میومد
سریع رفتم و روی میزو نگاه کردم و اون کاغذی که روش شماره بود رو برداشتم دقیقا همون شماره بود? بهش زنگ زدم کسی حواب نداد دوباره زنگ زدم بازم جواب نداد ایندفع باز زنگ زدم یکی جواب داد گفت بله گفتم سلام شما کی هستید؟ گفت ببخشید شما زنگ زدید ? گفتم آخه شماره شما توی گوشی من بودش و خوب من خواستم ببینم که شما کی هستید اون گفت خانم جوان میتونم اسمتون رو بدونم ؟ یکم مکث کردم و توی فکر رفتم به نظرم صداش خیلی آشنا بود منم گفتم کلارا اون گفت چی؟ بعد یهو گفت من معذرت میخوام بعد من گفتم خوب الان من میتونم تسمتون رو بدونم گفت تو منو یادت نمیاد؟ گفتم نه و بعد یه خنده ریزی کرد و گفت کای بغل دستیت بعد خندید و منم خندیدم و گفتم جکا میتونم ببینمت گفت فردا همو میبینم گفتم باشه و بعد تلفن رو قطع کرد من مونده بودم جریان چیه ؟
من از پله ها رفتم پایین و رفتم پیش مامان بزرگ و بابا بزرگم هنوز توی فکر بودم که حذف شدن حافظم - او پشم قرمزه - بودنم توی جنگل - اون پسر چشم آبی و کای با هم چه ارتباطی دارن؟ چرا باید شماره کای توی اتاقم باشه ؟ یهو با صدای پدر بزرگم که میگفت داری به چی فکر میکنی از فکر در اومدم و گفتم چی؟ پدر بزرگم گفت داری به چی فکر میکنی گفتم هیچی گفت چرا داری به یه چیزی فکر میکنی من میدونم گفتم فقط دارم به این فکر میکنم که قبل از پیدا شدن بغل خیابون کجا بودم؟ گفت آها و بعد ادامه داد یعنی تو به یاد نمیاری که چه اتفاقی افتاده من گفتم هیچی رو یادم نیست یکم مکث کرد و گفت حالا شاید به زودی یادت بیاد ولی هرچی که یادت اکمد رو حتما بهمون بگو گفتم بشاه حتما میگم و بعد بابا بزرگم تلویزون رو روشن کرد پنج دقیقه نکشید که خوابش برد?
بعد از چند دقیقه نشستن دوباره برگشتم توی اتاقم ساعت حدودای شیشو نیم هفت بود منم که هنوز توی فکر بودم رفتم دوباره توی گوگل و به سرچ کردن ادامه دادم مطمئنم که شما الان فهمیدید که اون موجودات چین؟ خوناشام بودن? با خودم گفتم مگه میشه غیر ممکنه اینا الکین واقعی نیستن ولی هر اون تیکه هایی که توی خوابم دیده بودم میومدن جلوی چشمام که یهو چشمام رو میبندم و به فکر فرو میرم تمام اتفاقات جلوی چشمام میاد .....
دیگه همگی عادتم رو میدونید سر جاهای هیجانی کات میکنم ولی قسمت بعدی به زودی گذاشته میشه ♥
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
۳ سال گذشت :))
این داستان رو هربار گم میکنم باورم نمیشه..
و باز پیدا میکنم و از اول میخونم :)
عر دلتنگ کای شده بودم گفتم خدایا کی میاد تو داستان😐
هعیی یادش بخیر کم کم میرم جلو میبینم یه مزاحم میاد خونشو مدام میخوره😐
زندگی گذشته و جدید بهم مربوطن؟ میخوام بدونم کودوم باید اول بخونم
پیر شدیم بخدا
یه سال گذشت از اولین قسمتش:)
عالی بود
عععععععع اوه چه چیزایی تو خواب میبینی
منکه خوابه مردنمو میبینم●~●
نظر من
یک _خون آشام ها حافضه پاک نمیکنن
دو_چرا اینقدر مشکل نوشتاری داری مگه چند سالته ؟
سه _داستان جالبیه ولی کمتر معماییش کن و صحنه های عاشقانه رو بیشتر🤘🤘❤❤❤
وای خدااااااااا بالاخره یه داستان معمایی پیدا کردم من میرم بعدی😀
عالیییییییییییییییییییییی
عاشقشم
همشو خوندم