امیدوارم خوشتون بیاد
فقط زل زده بودم هیچ عکس العملی نشون نمی دادم از پاهاش و نگامو انداختم به صورتش و سعی کردم اروم باشم گفتم خب ... من مرگخوارت نیستم! گفت الان نیستی ولی میشی و گفت لیلیا تو انجامش میدی ؟ لیلیا با ترس جلو اومد و تعظیمی کرد و با لکنت گفت ب...بله س..سرورم اومد جلوی من و خواست دستمو بگیره که دستمو کشیدم عقب نگاهی به چشمام انداخت و زیر لب جوری که خودم بشنوم گفت فقط .... مقاومت نکن ! بازم دستمو نیاوردم جلو ولی اون به هر حال دستمو گرفت و وردی خوند دستم شروع به سوزش کرده بود به صورت زخم طرحی روی دستم شکل می گرفت و داشت تغییر رنگ میداد و به شکل خالکوبی ای در اومد از شدت درد از درون می سوختم ولی چشمام چیز دیگه ای نشون میدادن نه اشکی ریختم نه صدایی ازم خارج شد ، حسی که داشتم دست خودم نبود فقط نه صدام در می اومد نه می تونستم غمم و نشون بدم ناگهان همه فریاد کشیدن و ولدمورت اومد جلو و در گوشم خوند الان دیگه جز ارتش منی!!! چیزی نگفتم ویانا کشیدم با خودش ولی نه بالا از پله ها رفت پایین من فقط ساکت بودم و به جلوم خیره شده بودم داشتیم میرفتیم پایین که گفت یعنی نمی خوای هیچی بگی ؟ جوابشو ندادم در یک اتاق و باز کرد و گفت سعی کن به خودت بیای حقیقتا الان اون جاه طلبی قبلتو ترجیح میدم خودم رفتم تو اون اتاقه و در و بستم اون از پشت در و قفل نکرد منم به اتاق نگاه کردم شبیه یک اتاق ساده بود ولی انگار کلا برای من ساخته شده بود کنار تخت روی میز قاب عکسی بود که سال سوم با دوستام گرفته بودیم عکسو برداشتم و روی تخت نشستم و نگاهش کردم
نفسی کشیدم و خودمو روی تخت ولو کردم پنجره ی اتاق حتی میله هم نداشت رفتم بازش کردم و هوای سردی وارد اتاق شد نفس عمیقی کشیدم که یهو بارون گرفت مثل اینکه اسمون جای من اشکاشو میریخت این اتاق برام عجیب بود توی مکانی که ولدمورت مدیریتش می کرد چرا یک همچین اتاقی برای من وجود داره البته که اینجا عمارت مالفویه ........ اره اینجا عمارت مالفویه !!! ...... دراکو ؟ اون .... اینجا رو درست کرده ؟ توی همین فکر بودم که در اتاق خورد و کسی که اصلا انتظارشو نداشتم اومد تو لیلیا ! گفت خب... الان چطوری گفتم به تو ربطی داره ؟ هرچی می کشم بخاطر اینه که اون روز به تو محل دادم !!! گفت خیله خب حالا اروم باش اما دیگه نمیشه عوضش کرد تو هم الان عضوی از مایی همونطور که باید می شد خنده ی عصبی کردم و گفتم یعنی ..... واقعا ل.ع.ن.ت بهت به همتون ! پوزخندی زد و گفت میبینم با اینکه احتمال فریب خوردنت کم بود دوستات اتاقتو خوب آماده کردن مخصوصاً...... هیچی و رفت و در و محکم کوبید گفتم یعنی چی دیگه ؟ همشون اینکارو کردن ؟ دستمو فرو کردم لای موهام و برای چند لحظه چشمام و بستم زیر لب گفتم الان باید چیکار کنم ! دوباره در اتاق خورد این دفعه ژانیا و الکس بودن ولی دراکو نبود فهمیدن دنبال دراکوام الکس گفت بیخودی نگاه نکن نیومد احتمال اومدنش هم کمه گفتم نه کی گفته دنبال اونم شما ها چی می خواین ژانیا گفت ما تنها چیزی که می خوایم بودن دوباره ی توئه یعنی مثل قبل بشیم گفتم تهش که چی اخرِ اینا معلوم نیست چی میشه ژانیا گفت نمی خوام اینو بگم ولی حتی اگه دیگه نخواستی ما رو ببینی دراکو رو ..... ول نکن اون دیگه خودش نیست از اتاقش به جز جلسه های ولدمورت بیرون نمیاد عذاب وجدان ولش نمی کنه توی کل عمارت هرشب صدای پیانوش میاد که همش یک قطعه رو میزنه خودش اینجا رو چیده ما هم کمکش کردیم
به ویولن گوشه ی اتاق اشاره کرد گفت اون حتی چیز هایی که هیچ وقت بهمون نگفتی و میدونست گفتم بسه دیگه ! فقط برین بیرون چیزی نگفتن و رفتن عجیب بود من ویولن و ندیده بودم اون از کجا میدونست ؟ ویولن زدنم جز چیز هایی بود که هیچ وقت بهشون نگفته بودم و قرارم نبود بدونن ترجیح میدادم یک سری چیزا برای خودم بمونه رفتم سمتش ولی تا خواستم برش دارم دستمو کشیدم چون حتی علاقم به ویولن هم دلیل خاطره هایی بود که والدینم برام ساخته بودن پس بیخیال شدم نشستم روی تخت ساعت ده شب بود که واقعا صدای پیانو شروع شد آهنگی که میزد حس می کردم چیزی نیست که هرکسی بلد باشه انگار چیزی که از عمق احساساتش میاد که فقط مخصوص به خودشه رفتم و در اتاق و باز کردم و توی راهرو قدم برداشتم می خواستم به صدا نزدیک تر بشم از پله ها بالا رفتم و انقدر رفتم که رسیدم به اتاق ته راهروی اخر پشت در گوش میدادم چون حسی که میداد متفاوت بود حرفایی که ژانیا زده بود همه ی اتفاقات توی سرمو کنار زده بود برق کل راهرو ها خاموش بود حسی که آهنگ میداد از حس وحشت راهرو کم میکرد
یهو از جلوی پله ها صدای پایی اومد میدونستم داره میاد اینوری نمیدونستم چیکار کنم فقط می دونستم اگه الان ببیننم برام بد میشه پس یهو در اتاق دراکو رو باز کردم و در و بستم دستاش ایستاد نگاهشو به سمت در کشید جفتمون نگاهمون به سمت هم خیره شده بود ولی دراکو فرق داشت میتونستم بگم توی حال بد باهام برابری می کرد سویشرت مشکی ای پوشیده بود کلاه سویشرتش روی سرش بود چشماش گود افتاده بود و موهای یخیش افتاده بود روی صورتش چشمای خاکستریش توی نور شب با دیدن من می یهو درخشید از جاش بلند شد ولی جلو نیومد گفت اینجا چیکار می کنی گفتم من ..... فقط .... یکی توی راهرو بود مجبور شدم معذرت می خوام خواستم برم که طاقت نیاوردم گفتم چیزه ... رفتم جلو و ادامه دادم این آهنگ چیه یعنی ...خب شبیه اهنگ های عادی نیست انگار ....هیچی میرم مچ دستمو گرفت و گفت نه .... وایسا برگشتم نگاش کردم یهو دستمو ول کرد و دستشو کشید پشت گردنشو گفت خب.... این آهنگ مال ..... توئه فقط می خواستم بشنویش و اینجوری حسم و بهت بگم یک قدم اومد جلو و ادامه داد و گفت تو فهمیدی فرق داره نه ؟
چیزی نگفتم الان که شنیدم می خواسته حسشو بهم منتقل کنه و برای من بوده انگار همه ی مرز ها رفتن کنار انگار دیگه اتفاقات گذشته یادمم نمیومد جفتمون یک قدم رفتیم جلوتر به طرز عجیبی دوباره برام همون دراکوی سابق بود دستشو روی گونم کشید من دستشو پس نزدم ولی یهو یک چیزی ته دلم گفت نه !! این اشتباهه ولی مثل اینکه یک مقداری حرف دلم بلند بود گفت چی؟!! چی اشتباهه ؟!! بسه دیگه خسته شدم انقدر صبر کردم و اشکی از گوشه ی چشمش جاری شد سریع اتاق و ترک کردم و برگشتم به اتاقم نفس نفس می زدم دستی لای موهام کشیدم میدونستم دیگه نباید اشتباه کنم نباید انقدر ساده دل ببندم فقط باید صبر کنم هیچ چیز معلم نیست ولی غیر ممکن هم نیست !
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
یارو وسطیه که علامت سوال رو صورتشه شبیه پروفایل منه (روی پوستر)