
تو برگشتی یا من هنوز در خواب به سر میبرم؟! برادر یا پدر؟! مسئله این است

چه میشود اگر روزی وقتی دوباره به همان خانه برگردم، تو بازگشته باشی؟! دوباره وقتی در را باز میکنم چشم ها و صورت خندان تو را ببینم. با خودم فکر کنم که هیچ وقت مرا ترک نکردی. از همان اول، همیشه درکنارم بودی. چه میشود اگر فراموش کنم روزگاری وجود نداری؟! به امید دیدن بهار، به سراغت بیایم تا شکوفه های درختان را در چشم هایت ببینم. چه میشود اگر بازگردی و بگویی :«هی! من اینجا خیلی وقته منتظرت بودم!». چه میشود اما واقعا؟!

من خانواده ای نداشتم اما تو برایم آن را معنا کردی. اسمت را چه چیزی بگذارم؟! برادر بزرگتر یا پدر؟! برادر...ترکم کردی؟! مگه نگفتی خانواده هیچ وقت همدیگر را تنها نمی گذارند؟! گفتی خانواده یعنی باهم بودن. یعنی وقتی که نیاز داری؛ آنها در کنارت هستند تا در دریای تاریکی های مشکلاتت غرق نشوی. اما چرا وقتی درحال نابودی بودم، وقتی در سایه ها دست و پا میزدم، تو کجا بودی؟! چرا نمیتوانستم دست های تابستانی ات را که به سوی قلب زمستان زده ام دراز میکردی ببینم؟! چرا گذاشتی در برف و کولاک بمانم؟! چرا؟!

بهم گفتی :«رمان نویسی، نوشتن درباره انسان است». اما درباره تو چه کسی میخواهد بنویسد؟! درباره مهربانی هایت؟! درباره لحظاتی که با من، منی که همه او را دیوانه میخواندند، سپری میکردی. بدون ذره ای ناراحتی از عجیب ترین رفتارهایم، تو بازهم با آن نگاه پدرانه ات بهم لبخند میزدی. پیشم برگرد، همان طور که همیشه برگشتی. همین طوری که هستی بمان؛ من تو را تا ماه میبرم. دیگر ساعت برایم معنی ندارد. گذر زمان حس نمیشود، نه تا وقتی که هنوز نمیتوانم تو را ببینم.

تو بهم یاد دادی نیازی نیست چیزی که میبینم باشم. تلاش کنم تا یک انسان معمولی در این دریا نباشم. تو گفتی اما من متوجه نمیشدم. حالا همه چیز را میفهمم. حالا میفهمم در زندگی چه چیزی ارزش دارد و برایم مهم است. من روزی را میبنیم که تو پیشم برمی گردی. در هاله ای از نور. با همان لبخند همیشگی و چهره خندان. تو دردی هستی که برای تمام عمرم قرار است در قلبم لانه کند. تو برایم فرشته نجات بودی؛ همان قدر مقدس. برگرد؛ برگرد و دوباره معجزه هایت را بهم نشان بده!

میتوانم با کارهایم تو را عصبانی یا ناراحت کنم. باعث شوم سرم فریاد بزنی یا ازم متنفر بشی. اما نمیتوانم کاری کنم که برگردی. برخی اوقات فراموش میکنم که نیستی و به تلقنت زنگ میزنم. اما بازهم تو جواب نخواهی داد. به جای اینکه به مسئولیت هایم برسم اما بازهم میخواهم شانسم را امتحان کنم، شانسی برای برگشت تو. تو تمام چیزهایی که از دست دادم را بهم برگرداندی. اما من همه چیز را نادیده گرفتم چون نگاهم به ابرها بود. به تصویر تو در آسمان که نگاهم میکند

به خاطر دارم که گمان میکردم بهم نیازی نداری ولی وقتی زمان گذشت، فهمیدم اشتباه میکردم. وقتی از دستت دادم، متوجه شدم تو تنها کسی بودی که اسمت را «خانواده» گذاشتم. این دلیلی بود که تو از من گذشتی. گذشتی تا برایم معنی زندگی معنا شود. گذشتی تا بفهمم هنوزم چیزهایی هست که باید برایشان بجنگم. من کاملا در اشتباه بودم و مدام اشتباهم را تکرار کردم. میتوانم دنیایی بسازم از رویاهای شکسته ام. یا حتی کارهایی کنم که مجبور شوی سرم فریاد بزنی با اینکه از خشمت منظوری نداری. میتوانم هرچیزی که برای بودنمان ساخته بودم، نابود کنم اما تو هیچگاه برنمیگردی. شاید اصلا هیچگاه لیاقت تو را نداشتم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کی گفته دارم گریه میکنم؟ هرکسی بوده کاملا درست گفته🥲
اودا واقعا از معدود کارکترایی بود که حتی یه ویژگی بد هم توش پیدا نمیشد:)
:)
خیلی خوب بود مرسیی
خیلی قشنگ بود:)
اودا نه تنها یه فرشته ی تمام عیار وسط خاکستری های بانگو بود بلکه کاملا همزاد خودتونه!
اوداساکو ✖️
معنی انسان بودن✔️
دوباره عالی بودی یاسی چاننن... چرا هروقت داستاناتو میخونم اشک میریزم؟ شاید به خاطر این که خیلییییی خوبننن😭😭😭
برم دوباره دستمال بیارم،چون دختر جان دوباره مرا احساساتی کردند_
چرا وقتی داستاناتو میخونم نمیتونم احساساتی نشم
پستت خیلی خوب بود♥️🫂
امیدوارم در آینده یکی از بهترین ها بشی☺️👍🏻
اگه میشه لطفا به پست های منم سر بزنید🙃🤍
بk هم mیدم😉🤯
ادمین زیبارو پین؟☺️🫂