
آیا هنوزم کسی هست که به حرفای من گوش بده؟! لطفا نجاتم بدین!

آهای...هنوز کسی هست که صدای من رو بشنوه؟! میخوام از داستانی بگم که هیچکس اون رو نشنیده. همه من رو به خاطر کارهایی که کردم قضاوت میکنن. سرزنش میکنن. محاکمه میکنن و نفرت می ورزن. اما من هم فقط یه بچه بودم! یه بچه با کلی امید و آرزو! مثل تمام همسن و سال های خودم عاشق کسانی بودم که همه بهشون میگفتن «قهرمان»! تمام فکر و ذکرم این بود که وقتی بزرگ شدم به یکی از اونا تبدیل بشم. اما مشکلاتی بود. سختگیری هایی بود، برعکس تمام خانواده هایی که میذاشتن بچه هاشون دنبال رویاهاشون برن؛ من پدری داشتم که در امید رو به روم بست!

هرشب گریه میکردم. به هر روزنه امیدی چنگ میزدم تا بالاخره بتونم پدرم رو راضی کنم ولی هیچ وقت این اتفاق نیفتاد. همه چیز داشت برام غیرممکن میشد تا اینکه یه روز هانا یه عکس بهم نشون داد. شاید اگه هیچ وقت متوجه نمیشدم، مامان بزرگ شیمورا، در حقیقت یه قهرمان بوده، اصرار و تلاش بیشتری برای به وقوع پیوستن رویام نمیکردم. هرچی بیشتر اصرار میکردم، نفرت پدرم نسبت بهم بیشتر میشد. نفرت شدیدی که اون بهم داشت، باعث شد نتونم مهربونی ها و تشویق های بقیه خانواده رو ببینم. هرچی بیشتر میگذشت بیشتر تو دنیای تاریک خودم غرق میشدم و هیچکس حتی دستی به طرفم دراز نکرد تا من رو از خودم نجات بده!

وقتی تو اینه به خودم نگاه میکردم، پسربچه ای رو می دیدم که داره تو یه سیاهچاله فرو کشیده میشه. انگار هیچ نور و امیدی برای من معنایی نداشت. تنها چیزی که همیشه جلوی چشمام بود، موانعی بزرگ برای دست کشیدن از رویام بود. من هیچ وقت نخواستم به «تومورا شیگاراکی» تبدیل بشم. من فقط تنکو بودم. بچه ای که عاشق قهرمان ها بود و هر روز با سگ محبوبش وقت می گذروند و خانواده اش رو دوست داشت. من تنکو بودم. ضعیف و ترسیده ولی مصمم برای رسیدن به هدفم. اما پدر! میتونی الان ببینی به چی تبدیل شدم؟! هیولایی که همه ازش وحشت دارن و حتی نتونسته از خانواده اش محافظت کنه!

مادر؛ دلم برای وقتایی که در آغوشم میگرفتی و برام لالایی میخوندی تنگ شده. وقتایی که با لبخند همیشگیت تشویقم میکردی تا به رویای بچگیم برسم. بجنگم و تسلیم نشم. هانا؛ دلم برای وقتایی که باهم دعوا میکردیم یا وقتایی که می دیدی پدر تنبیه ام میکنه و بهم دلداری می دادی، تنگ شده. من خودم رو هیچ وقت نبخشیدم. بقیه رو هم همین طور. کسایی که باعث شدن به اینی که مردم میبینن، تبدیل شم. همه چیز خیلی سریع برام اتفاق افتاد، دست هایی فقط دنبال پناهگاه امن میگشتن برای پنهان شدن ولی همه چیز رو به نابودی کشوندن!

همه من رو ترک کردن. حتی قهرمان هایی که بهشون ایمان داشتم، حتی یه بارم نجاتم ندادن. اما بالاخره کسی پیدا شد که راه درست رو بهم نشون داد. حالا تمام این اتفاقات گذشته، اسم من توموراست. اسمی که پدرخوانده ام از کلمه «تومورائو» برام انتخاب کرده. انسانی ماتم گرفته از چیزهایی که از دست داده. من خواستم همه چیز رو درست کنم اما هیچکس اجازه نداد. پس دیگه تلاشی نمیکنم. من به تمام مردم نشون میدم که وقتی ترد شدی، وقتی هیچکس رو نداشتی که سرپناهت باشه، چجوری ادمایی که قهرمان ها اونا رو دشمن خودشون میدونن، به کمکت میان! من اینم! تومورا شیگاراکی!

من یه خانواده پیدا کردم. کسایی که مثل خودم بودن. تنها، قضاوت شده و غرق شده در نفرت. کسایی که بهم نشون دادن میتونم احساس داشته باشم. برای چیزهایی که با ارزشن، بجنگم و دیگه نذارم کسی، اونا رو از من بگیره. اما چیزهای دیگه ای هم یاد گرفتم. استادی که برای دانش اموزاش یه پدر بود. قهرمان کوچکی که از جونش به خاطر دوستاش گذشت. پدری که فرزندش رو قربانی زیادی خواهی های خودش کرد و برادری که نجاتش داد. در حالی که اخرین قطره اشک از گوشه چشمم پایین افتاد، گفتم :«مادر؛ حق باتو بود. همیشه چیزهایی برای لبخند زدن و شاد بودن وجود دارن. دابی. توگا. جین...ممنون که خونواده کوچیک من بودین».
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
از کاربر @مریم عزیزم بابت ایده قشنگش نهایت تشکر رو میکنم ممنون بابت کمک هات 🎀🪄
عالییی بودد...
مرسیی عزیزم 🤧🤧
عالی بود در واقع بی نقص و بی نظیر
شیگاراکی واقعا مظلوم بود.....
عاره مظلوم بود واقعا به نظرم ما ادم بد نداریم مردم ادما رو بد میکنن
موافقم... کسی که رنج کشیده از ظالم ها خودش تبدیل به یک ظلم کننده و ظالم میشه💔
مثل همیشه عالییی
عشق منی توو
واییی یاسی چان چرا انقد خوب مینویسی تو آخهههه؟؟😭😭😭 عالیییییی بودییی✨💖
فدات شم من زیبام>>>>
یاسی سان مثل همیشه زیبا بود:)✨️
قربونت بشم🪄
گریه یم گرفت😭😭😭
نکنننن 🥲✨️
جهت حمایت
تشکر
اولین بار بود می دیدم کسی انقدر قشنگ از درونیات شیگاراکی نوشته سنپاییی...:):
خسته نباشید>>>
مرسی از تو عزیزدلم 🎀
زیبایی از قلمتونه>>
زیبا بود😭
بابایی سیللل 🥲✨️