
خلاصه:درمورد دختری به نام اولیویاست که به دنبال دختر عموی ناپدید شده خود جودی می گردد و با ماجراهایی روبه رو می شود. ژانر: ج*نا*یی؛ ت*رس*ناک
به دنبال ناپدید شدن جودی و عدم پیدا شدنش توسط نیروهای پلیس، دختر عموی او اولیویا دانل تصمیم گرفت که او را پیدا کند، کاری که او را به سرنوشت نامعلومی که در انتظارش بود می کشاند.او با انتقالی گرفتن به دانشگاه گلدنیل برای به دنبال گشتن دختر عموی خود مُهر تاییدی بر سرنوشت نامعلوم خود زد.
تاریخ:۵، اکتبر، ۲۰۲۱ توی اتاقش درحال بستن چمدانش بود و قبل اینکه چمدانش کامل ببندد نگاهش به قاب عکس خانوادگی اش افتاد.مسافرتی که داخلش به معنای واقعی کنار خانواده اش خوش بود.می دانست که با رفتن به گلدنیل خیلی دلتنگ خانه و خانواده اش خواهد شد ولی باید خطرش به جان می خرید و تمامی عواقبی که این سفر خطرناک برایش داشت می پذیرفت. قاب عکس را برداشت و توی چمدان گذاشت و زیپش بست. قبل از ترک اتاقش دوباره نگاهی به کل اتاق و وسایلی که باهاشون خاطره داشت کرد.همانطور که محو تماشای اتاق و یادآوری خاطرات خوش و بدش بود مایکل وارد اتاق شد و به چهارچوب در تکیه داد._نمیخوای بیایی بریم؟ از اتوبوس جا میمونیم._عجله نکن میریم بیا کمکم چمدانم ببر که دیگه حرکت کنیم._باشه.
مایکل دسته چمدان رو گرفت و با خودش برد.اولیویا کیفش برداشت و بعد از خارج شدم از اتاق درش رو بست و به طبقه پائین رفت. پدر و مادرش در امتداد در برای بدرقه اش ایستاده بودند.هردو با لبخند بهش نگاه کردند و اونو در آغوش کشیدند. _خیلی دوستتون دارم._ماهم همینجور، خیلی دلمون برات تنگ میشه، حتما وقتی رسیدی بهمون زنگ بزن._باشه. مایکل که چمدان توی تاکسی گذاشته بود؛ دست به سینه منتظر تکیه داده بود._خداحافظ. _خداحافظ عزیزم. برای باری دیگر نگاهی به خانه انداخت و از آنجا خارج شد._برای رفتن حاضری؟._آره.
همراه با مایکل سوار تاکسی شد و بعد از رسیدن به ترمینال و سوار اتوبوس شدن فقط به هدفی که بخاطرش به گلدنیل می رفت فکر می کرد و امیدوار بود که بتواند از عهده اش بر بیاید.در همان حال که فکرش درگیر بود و به بیرون نگاه می کرد، گردنبندی که به عنوان گردنبند دوستی جودی به او داده بود؛ در دستش گرفته بود می فشرد. مایکل هم که کنارش نشسته بود با تلفن گرم صحبت تلفنی با مادرش بود.نگاهی به مایکل کرد و آروم سرش روی شانه اش گذاشت و چشمانش بست.
بعد از چند ساعت با تکان های مایکل بیدار شد و خواب آلود چشمانش کمی مالید و سرش از روی شانه او برداشت. نگاهی به بیرون کرد به نظر می اومد رسیده اند._رسیدیم؟. _آره تازه رسیدیم. کم کم چمدان هایشان برداشتند و با بقیه مسافران از اتوبوس پیاده شدند. حال و هوای گُلدنِیل توی زمستان یک جور دیگه بود و حسی عجیب و ناآشنا به کسانی که برای اولین بار به آنجا می آمدند منتقل می کرد. بعد از خارج شدن از ترمینال منتظر ماندند تا تاکسی ای اجاره کنند و آن ها را به هتلی ببرد. هوای سرد زمستانی کمی برای او غیرقابل تحمل بود چون فکر نمی کرد سردتر باشد و لباس هایش کمی نازک بودند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیهههه:)🔥
نویسندگیت عالیه
و داستان قشنگی نوشتی ولی اگه قسمت های دیالگشون:(()) این رو بزاری عالی میشه اما بعضی از بخش های داستان اینجوری عالی میشه و گاهی وقتا ممکنه خواننده گیج بشه اما داستان فوقالعاده ای داری ♥♥♥♥💐💐💐💐💐
مرسی ولی خب من از خط تیره استفاده میکنم
نمیدونم شاید چون پسرم بخوای
بزنی تو دهنم ....
ولی داستان فوقالعاده ای هستش
چرا باید این کارو بکنه؟
واقعا رمان قشنگی نوشتی....
اگه خواستی به داستانی که من نوشتم
هم سر بزن...
حتما
توی پروفایلت داستانی نیست که؟
حتما 😎😎😎
عالییییییییی بوددددد
به عنوان یه نویسنده عاشق قلمت و قدرت تصور بالات شدم.
فقط چند تا نکته هست که باید رعایت کنی:
تو اسلاید دوم نوشتی قبل اینکه چمدانش را کامل ببند
چون رمانت سبک ادبی داره اینجا بهتره به جای کلمه "قبل" از پیش استفاده کنی و بنویسی پیش از اینکه چمدانش را کامل ببندد یا پیش از اینکه بستن چمدانش را تکمیل کند. نکته ی بعدی اینکه بازم تو اسلاید دوم نوشتی بعد از خارج شدن از اتاق درش رو بست. واقعا تو رمان لازم نیست زیادی وارد جزئیات بشی، جزئیات زیاد وقت خواننده رو میگیره و حوصلشو سر میبره. موفق باشی دوستم
باشه ممنون بابت نکات مفیدت
عالییییی
مرسی💗
قشنگ بود ✨
فدات🌻
یهچنلگذاشتمتویسـروش))
ازهمههچیمیذارم،اگرمیخواینعضوشید،ریپلایبزنیـد❕
کلیعکسایستـهنیایواقعاضررکردـی
فوقالعاده هست این داستان
ممنون عزیزم🌷همونیه که داری جلوتر میخونی فقط گفتم به صورت پست بزارم بلکه مورد پسند بقیه هم واقع شد
آره میدونمم ولی بازم لایک و دنبالش میکنمم
فوقالعاده هستش💗💗حتما همه خوششون میاد
مرسی عزیزم امیدوارم