پارت 7 فیکشن سوکوکو\
کنار هم شروع به راه رفتن کردند، تضاد قد دو پسر بیشتر از همیشه به چشم می آمد. به چهره ی پسری که چشمهایش از شدت خستگی به سختی باز مانده بودند نگاهی کرد "مطمعنی توانشو داری این همه راهو بیای؟" چویا پاسخی نداد گویا ذهنش اصلا در این جهان حظور ندارد و جسمش فقط در حال حرکت است. خود را سر راه پسری که در هپروت سِیر میکرد کشید و ایستاد، با برخوردی که به دازای کرد به خودش آمد و تا خواست دورش بزند و ازکنارش رد شود دازای جلویش زانو زد و پشت بهش نشست "بیا رو کولم" چویا که هنوز به دلیل خوابالودگی هوشیاری خوبی از اطرافش نداشت سری کج کرد و به دازایی که سرش را که معلوم بود فشار زیادی به گردنش وارد میشود به سمتش چرخانده بود خیره شد.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
35 لایک
عالی
تعداد کلماتو چجوری میشمریییی
اول تو وورد تایپ میکنم بعد میزارم تو سایت دیگه خدش حساب میکنه
عهههه
چه خفننننن
وایی پارت بعدی رو بزارررر
زانو زد خدایااا
+++++