
پارت 23
"حالش خوبه فقط دوباره مشکل بی خوابیش کار دستش داده" چویا با تعجب به کازوتو نگاهی انداخت "مشکل بی خوابی؟" کازوتو متعجب سری تکان داد "بهت نگفته؟خب با وجود این مشکل، اون شبا خیلی دیر میخوابه یا این که اصلا نمیتونه بخوابه و با توجه به سطح هوشیاری الانش، مثل اینکه اصلا نخوابیده" سری تکان داد و به سمت در قدم برداشت "داری کجا میری چویا_کون" بدون اینکه پاسخی دهد به راهش ادامه داد و از اتاق خارج شد. کمتر از 10 دقیقه از رفتن چویا گذشته بود که آرام چشمهایش را باز کرد و شروع کرد به رصد کردن فضای اتاق "بلاخره به هوش اومدی دازای_کون! دنبال کسی میگردی؟" نگاه بی حسش را به کازوتو داد، باعث تاسف است با اینکه میدانست باز هم میپرسید. شانه ای بالا انداخت "چند لحظه پیش از اینجا رفت" دازای در حالی که بلند میشد کازوتو را مخاطب قرار داد "و کجا؟" کازوتو در حالی که به قصد ترک اتاق بلند میشد لب گزید "نمیدونم، و بهتره از جات بلند نشی" دازای با تکان دادن سرش پاسخی داد " من مشکلی ندارم، کازوتو_سان"___قطرات باران صورتش را خیس کرده بودند، زیر باران بدون هیچ لباس گرمی نشسته بود و به روبه رویش نگاه میکرد، نمیخواست قبول کند ذره ای نگران آن پسر شده. با صدای بم برخورد قطره ها روی جسمی سرش را بلند کرد، دازای بود که با چتری که در دست داشت بالای سرش ایستاده بود، کنارش روی تخته چوبی خیس نشست و چتر را بالای سر جفتشان گرفت. "به نظر کلافه میای" دازای گفت و منتظر پاسخی از جانب چویا شد، بدون این که نگاهش را از منظره ی رو به رو بگیرد لب گزید "به خاطر ما یوکی_کون درد کشید" دازای نگاه متعجبش را به چویا داد، چویا که همچنان نگاهش را از دازای گرفته بود ادامه داد "وقتی کازوتو_سان برگشتن و متوجه نبود ما شدن یوکی_کون و مقصر میدونستن و" دست هایش که لبه ی لباس را گرفته بودند فشرد و ادامه داد "صورتش کاملا کبود شده بود و از بینیش خون میومد، جوری که باور نمیکردم همچین کاری کار یه آدمه" دازای پس از مکثی را به حرف آمد "اما.. یه مسعول یتیم خونه همچین حقی و نداره" چویا سرش را به چپ و راست تکان داده و در پاسخ لب زد "کازوتو_سان اونو به سرپرستی گرفته بود، واست جای تعجب نداره که یه پسر ۱۷ ساله توی یه یتیم خونه که قوانینش پذیرش بچه های بالای ۱۵ سالو محدود کرده چیکار میکنه؟"_ "این به نظر منطقی میاد" چویا با عصبانیت نگاهش را به دازای داد و لب زد "اگه به حرفت گوش نکرده بودم همچین بلایی سرش نمیومد" دازای با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت و به حرف آمد "به هر حال هیچ تفاوتی ایجاد نمیشد چون در هر صورت من میرفتم چه بیای چه نیای" فقط تلاش میکرد مشتی در صورت پسر خالی نکند که ناگهان دازای عروسکش را گرفت و شروع به دویدن کرد، پشت بندش چویا که اخمهایش با چهره ی زیبا و بچگانه اش نا هماهنگی میکردند از جایش برخاست و به دنبال دازای که نه به دنبال عروسکش رفت، دنبال عروسکی که نمیدانست زمانی چقدر باعث ترسش میشود. قدرت باد از دازای بیشتر بود و چتر را با خودش برد، دازای در حالی که نفس نفس میزد لب گزید "اگه بتونی..بهم برسی تختم ماله تو اگه نتونستی باید تا ابد روی زمین بخوابی" زیر باران میدویدند و اهمیتی به خیس شدنشان نمیدادند، فقط بردن شرط مهم بود! شرطی که هیچکدام قرار نبود بهش عمل کنند. 'پایان فلش بک' با شنیدن صدایی از مرور خاطرات دست کشید و جعبه را همان جا رها کرد، از پله ها پایین رفت و به چویا نگاهی انداخت، هنوز هم خواب بود.
خیلی خسته بود و دیگر توان ایستادن روی پاهایش را نداشت، به سمت کاناپه رفت، خود را از افکارش دور نگه داشت و لحظه ای بعد به خواب رفت.___تقه ای به در خورد "لطفا بیا داخل" در را باز کرد و آرام داخل شد ، در خود به خود پشت سرش با صدای بلندی بسته شد و موجب شد پسر به سمتش برگردد "لطفا بشین چویا_کون" چویا به سمتش برگشت و رو به جلو قدم برداشت. روی صندلی درست روبه روی داستایوفسکی نشست "جالبه که قبل از اولین جلسه اینقدر صمیمی شدین که همچین لقبی بهم میدید فیودور_سان" دکتر پوزخندی زد و با لحن جنون آمیزی به حرف آمد "اه، چویا_کون! تو کسی هستی که من قصد نجاتشو از رشته ی افکار خودش دارم پس چرا با هم رسمی برخورد کنیم" چویا سری تکان داد و فیودور ادامه داد "من پروندتو مطالعه کردم ناکاهارا چویا_کون اما هیچ نشانه ای از علائم حمله ی عصبی پیدا نشد، پس شاید بخوای حرف بزنی" پسر هنوز هم از قبول کردن پیشنهاد آن مرد تردید داشت اما چه بهتر از آن بود که کسی بتواند درد هایش را درک کند "منبع این فاجعه هرگز توی پرونده ای که به نام منه ثبت نشد، البته باید بگم خودم هم قصد فراموش کردنش رو داشتم" داستایوفسکی به دقت به حرفهای پسر گوش میداد و کلمه به کلمه ی حرفهایش را تحلیل میکرد "تنها خاطراتم از اون مکان از سال 2011 شروع شد، من یکی از پذیرفته های محفل قهقهه ی هیراگانا بودم" فیودور بعد از شنیدن آن جمله لبخند رضایت بخشی زد، دستهایش را در هم قلاب کرد و لب گشود "چیز دیگه ای هم از اون محفل یادته؟ شخص خاصی یا حتی یه جسم بی جان" چویا خیلی خوب همه چیز را به یاد داشت اما دلیلی برای بازگو کردنش نداشت و احساس عجیبی نسبت به آن روان پزشک داشت، سرش را به نشانه ی منفی به چپ و راست تکان داد، پوزخند فیودور رفته رفته کمرنگ تر میشد تا جایی که جای خود را به چهره ای بی تفاوت داد " پس چرا فکر میکنی سر چشمه ی این عذاب از اون مجموعه نشعت میگیره" توی تله افتاده بود، نمیتوانست بگوید وقتی آن عروسک را دید ترسش به سراغش آمد چون به دروغگویی متهم میشد، پیوسته صحبت میکرد "خب..من بعد از اینکه از اونجا فرار کردم... به شخصی برخوردم که منو به یه یتیم خونه سپرد و روزهایی که توی اون یتیم خونه سپری کردم قابل مقایسه با زندگی توی قهقه ی هیراگانا نبود" فیودور از جایش برخاست و میز را دور زد، پشت صندلی چویا ایستاد و یک دستش را روی چشمهای اقیانوسی پسر گذاشت "زود باش چویا_کون، من اینجام تا کمکت کنم" احساسی ناگهانی به سراغش آمد، یک لحظه به آن مرد اعتماد کرد، فقط یک لحظه نه بیشتر "یه عروسک! تنها چیزی که از اونجا برام مونده یه عروسک با چند صفحه از دفتر خاطراتمه" داستایوفسکی آرام دستش را برداشت و و باز هم نیشخندی روی لبهایش شکل گرفت، دستش را پشت گردنش برد و چوکر دور گلویش را باز کرد، پوزخندش عمیق تر شد "221" جوری زمزمه کرد که فقط خودش توانست بشنود. چوکر به پایین سر خورد و روی دستان چویا افتاد "اه متاسفم! اتفاقی دستم بهش خورد. اجازه بده برات ببندمش" دست خودش نبود، انگار چیزی مانع نافرمانی از دستورات آن مرد میشد. دوباره روبه رویش پشت میز نشست و به ساعت دور مچش نگاه کرد "مکالمه ی لذت بخشی بود چویا_کون، فردا میبینمت" سری تکان داد و به سمت در خروجی قدم برداشت "راستی!" چویا رویش را برگرداند و به فیودور خیره ماند تا ادامه ی حرفش را بزند "دوستت پشت دره، مواظب باش وقتی در و باز میکنی از دیدنش شوکه نشی" چویا سری از تاسف تکان داد.
در را باز کرد و خودش هم با در به عقب رفت، ناگهان پسری که خود را به در چسبانده بود به شدت روی زمین جلوی پای چویا افتاد و ناله ای از سر درد کرد. چویا بی تفاوت قدم برداشت و به قصد خروج از اتاق قدم برداشت "زود باش دازای" گفت و کاملا از اتاق خارج شد.___ "خب، درمورد چی حرف میزدین؟" چویا نگاه عصبی به دازای انداخت و به حرف آمد"می خوای بگی هیچی نشنیدی؟" تچی زیر لب گفت و ادامه داد "حتی اگه یه آدم با شنوایی کم اون جوری گوششو به در تکیه میداد میتونست صداهارو تشخیص بده، احمق تر از چیزی هستی که نشون میدی" دازای شانه ای بالا انداخت و بی تفاوت لب زد"اون در لعنتی اونقدری زخامت داشت که جلوی رفت و امد صدا رو بگیره" تا خانه پیاده رفتند، چویا قصدش این بود که با تاکسی بروند اما دازای مانع اش شد، عجیب هم نیست که به خاطر ان راننده ی چند سال پیش به غریبه ها اعتماد نکند.___ کلید را در قفل چرخاند و وارد شد، قبل از این که اجازه ی ورود به دازی بدهد در را کمی بست "یادم نمیاد گفته باشم بیا داخل" دازای پوزخندی زد و با لحن همیشگی اش لب گزید "بی خیال چویا، ما زمانی با هم زندگی میکردیم. نگو که بهت خوش نگذشت" چویا با عصبانیت به حرف آمد "دیدن یه تمع کار عوضی اونقدرا هم برام لذت بخش نیست" دازای هنوز هم نیشخند روی لبش را حفظ کرده بود "نیازه که یاد آوری کنم من ضامن تو هستم؟" با بی میلی کنار رفت و پشت بندش دازای وارد خانه شد. در ظاهر در حال تماشای فیلم بودند اما هیچکدام حواسشان به صفحه نمایش نبود و در افکار خود سرگردان بودند، چویا پی در پی به حرف های داستایوفسکی فکر میکرد و دازای هم افکار زیادی برای دوره کردن داشت. چویا برخاست و به سمت مخالف کاناپه قدم برداشت "کجا داری میری" دازای با بی تفاوتی بدون اینکه رویش را برگرداند گفت و منتظر پاسخ چویا ماند اما هیچ پاسخی دریافت نکرد، با صدای برخورد در اتاق سرش را برگرداند و به در بسته ی اتاق خیره شد. ___در راه روی مدرسه در حال رفتن بودند که ناگهان دازای ایستاد و چویا که پشت سرش راه می آمد محکم به پسر برخورد کرد، خواست چیزی بگوید یوتا را رو به روی دازای دید و قبل از اینکه حرفی بزند دازای لب زد "چیزی شده یوتا_کون؟ یوتا در حالی که با چشم های بی تفاوت و خنثی خود به دازای خیره شده بود پاسخ داد "بله متاسفم دازای_سان" پشت بندش نگاهش را به چویا داد و لب گزید "هی چویا، میای بریم..." هنوز حرفش را تمام نکرده بود که دازای سریع میان حرفش پرید و لب گزید "نه چویا نمیتونه بیاد" پسر با قیافه ای که فریاد میزد 'آیا من برای تو یک شوخی هستم؟' به دازای نگاه میکرد اما دازلی بدون اینکه حرف دیگری بزند به راهش ادامه داد. "این چشه" چویا شانه ای بالا انداخت و همراه یوتا به مسیر رفتن دازای نگاه میکرد "اوی کوتوله! تو که انتظار نداری منتظرت واسم" و چویا که دستش را از عصبانیت مشت کرده بود به حرف آمد "اینجوری صدام نکن تمه احمق" پشت سر دازای به راه افتاد و یوتا با حسرت به آن دو خیره بود.___ چیزی تا اتمام مدرسه نمانده بود، کنار یوتا قدم برمیداشت و قافل از این که کجا میرود یا ترسی برای برخورد با چیزی داشته باشد فقط به زمین خیره بود و لحظه ای سرش را بلند نمیکرد. ناگهان پیشانی اش به چیز نرمی برخورد کرد، دست یوتا بود که بین صورت چویا و تنه ی یک درخت بزرگ قرار گرفته بود "حواست کجاست" بدون این که پاسخ یوتا را بدهد باز هم به راه افتاد و به سمت کلاس رفت، روی نیمکت نشست و سرش را روی میز گذاشت، ناگهان چوکر دور گلویش شل شد و افتاد.
صدای برخوردش با میز توجهش را جلب کرد. سرش را از روی میز برداشت و لحظه ای فقط به چوکر خیره شد، بعد از گذشت چند مین چوکر را برداشت و بین دو دستش گرفت. دور گلویش حلقه کرد اما هر بار که خواست آن را قفل کند موهای همانند غروبش مزاحمت ایجاد میکرد. یوتا که پشت سرش به میز خود تکیه داده بود تک خنده ای کرد و یک قدم به جلو برداشت و درست پشت سر چویا ایستاد، موهای شرابی پسر را با دستانش یک جا جمع کرد تا بتواند به آسانی چوکرش را ببندد اما ناگهان چیزی توجهش را جلب کرد. چشمهایش گرد شد با بهت نگاه میکرد '221' کدی بود که در انتهای ترقوه ی پسر حک شده بود و تمام مدت موهای حنایی رنگش آن را پوشانده بودند، دستانش میلرزید و موجب شد موهای پسر از دستش سر بخورد. چویا رویش را کمی برگرداند و با چهره ای که تعجب درونش موج میزد به حرف امد "چیزی شده؟" یوتا با دست پاچگی در حالی که به لکنت افتاده بود پاسخ داد "ن.نه! بعدا میبینمت چویا" و پشت بندش همراه وسایلش از کلاس خارج شد. چویا سرش را کمی کج کرد و با گیجی به مسیر رفتن پسر خیره ماند، آرام زمزمه کرد "اما هنوز که کلاس تموم نشده". یک روز کسل کننده ی دیگر هم تمام شد و حالا به قصد ترک کردن مدرسه قدم برمیداشتند. ناگهان تلفن چویا به صدا در آمد و موجب ایستادن هردو پسر شد، تلفن را سمت صورتش برد و منتظر پاسخی از جانب شخص پشت خط ماند ، صدای وزش باد از پشت تلفن می آمد و پشت بندش صدای شخصی در گوشش پیچید "حالت چطوره...چویا_کون" صدا را به خوبی تشخیص داد، همان دکتر روانپزشک فیودور داستایوفسکی بود "اتفاقی افتاده؟" چویا گفت و انتظار پاسخش را کشید، صدای پشت خط به دلیل وزش باد با خش خش همراه بود "نظرت چیه مکان جلسه ی امروز رو تغییر بدیم. برای مثال… ارتفاع رو دوست داری؟" چویا که به خوبی متوجه منظور فیودور نمیشد با لحن نسبتا جدی به حرف امد "کجا باید بیام" فیودور محل را از قبل انتخاب کرده بود و به سرعت جوابش را داد و پشت بندش لب گزید "میبینمت…ناکاهارا_کون" و بلافاصله به تماس خاتمه داد. چویا هنوز هم نمیتوانست سر از کارش در بیاورد. جلسه ی مشاوره آن هم روی پشت بام بیمارستان؟ با عقل جور در نمیامد اما باز هم به طرز عجیبی نتوانست مخالفت کند.____ در خروج اضطراری پشت بام را باز کرد و داخل شدند، تنها دلیل وجود دازای و اسرار هایش برای همراهی چویا بی اعتمادی به آن دکتر روانپزشک بود و البته شاید هم کمی ترس از آن مرد. داستایوفسکی آن جا بود، در نزدیکی لبه ی پشت بام به منظره ی روبه رویش خیره شده بود. همه چیز زیر پایش کوچک به نظر میرسید. "فیودور_سان" با صدای چویا به سمتش برگشت و با همان نیشخند همیشگی اش به ان خیره شد "اه، خوشحالم که میبینمت" چویا چند قدم جلو تر رفت و لب گزید "میتونم بپرسم چرا همچین جایی رو انتخاب کردید؟" داستایوفسکی دوباره برگشت و به همان منظره خیره شد، دستهایش را پشت سرش قلاب کرد و به حرف امد "از نظر ادمی مثل من، همه چیز باید به سلطه گرفته بشه. تنها مفهوم ازادی و رستگاری خدمت به افراد قدرتمنده،… ارتفاع چیز لذت بخشیه" دوباره به سمتش برگشت و با فاصله ای در حدود 1 متر رو به رویش ایستاد "خب! چطوره جلسه ی امروز و شروع کنیم"
پس از مکثی ادامه داد "اون طور که یادمه گفته بودی، با هر تلنگری که به گذشته اشاره کنه کنترل خودتو از دست میدی و ترست به سراغت میاد، اما این غیر منطقی به نظر میرسه" چویا چهره ی متعجبی به خود گرفت و منتظر ادامه ی صحبتش شد "همونطور که گفتی اون عروسکو زمانی که توی یتیم خونه زندگی میکردی پیش خودت نگه داشته بودی، میدونی بعد از اینکه به تمام حرفات فکر کردم به چه نتیجه ای رسیدم چویا_کون؟ تو به هیچ وجه از اون عروسک نمیترسی بلکه به خودت القا میکنی اون گذشته مطعلق به تو نیست، به عبارتی آن زمان این عروسک نقش با ارزشئ توی زندگیت داشت پس تنها راه خلاص شدن از این رنج ها اینه که دوباره به گذشتت تکیه کنی و اون و بپذیری" چویا سرش را پایین انداخت جوری که چهره اش زیر موهای موج دارش قابل رویت نبود، دستش را مشت کرد و آرام زمزمه کرد "اون عروسک… خود هیراگاناعه، خود من هم این و خیلی دیر متوجه شدم. زمانی که باعث مرگ یکی از اون بچه های بی گناه یتیم خونه شد، شاید حق با شما باشه فیودور_سان اما من هیچ نیازی به اون گذشته ی تاریک ندارم" دازای پشت سرش ایستاده بود و با تعجب و اندوهی بی ثابقه به چویا خیره بود "حدس میزدم، ولی…" مکثی کرد و ادامه داد "حرف کسی که بیشتر از خودت درکت کرده رو هم باور نمیکنی؟" و پشت بندش به شخصی که با فاصله از آنها ایستاده بود اشاره کرد."اکیارا؟"
چون بیشتر از 3000 کارکتر نمیشد مجبور شدم 5 تا اسلاید بزارم|تبریک میگم احتمالن پارت بعد پارت اخره از شرم خلاص میشین| شرایط پارت بعد 10 لایک 30 کامنت
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میشه تموم نشه؟؟؟؟؟؟؟؟
با یه اکانت دیگه عم فیکشن مینویسم
عهه واقعا خب و اکانتت؟؟؟؟؟؟😃😃😃😃😃😃😃😃😃😃
تو لیست فرند پروفایلم
کایتو اونی که پروفش دازای با وایب تقریبا ابیه
اوکی فهمیدم دارم فیولای رو میخونم👍😃
نههههه نوموخوام خلاص شمممممم😢😢😢😢
منی که 4 روزه عین چی منتظرپارت بعدیم :/
پسجققننقنقنقنفننق
هی میخام جلو خدمو بگیرم ک ادامش ندم🗿🍭
تو بکن تو بکن راحت باش🤝🤡
بنویس بقیشو توورو خدا
گذاشتم
نانای نای
کام داده بودم الان نیس 😂
نانای نااااای
توطعههههه
😂
۳۰
خسته نباشی برادر 😔😂
۲۹
۲۸
۲۷
۲۶