
پارت آخر فیکشن
ثانیه ها در سکوت میگذشت. سکوتی از سر خشم ، ترس یا وَهم؟ قطعا هیچکدام. دازای بی توجه به موقعیت با چهره ی شاد و بی تفاوت دستی زد و چند قدم به جلو برداشت "ببین کی اینجاست…هردو ی شما…ظاهرا تمام شک های من به یقین تبدیل شدن "یوتا با تکان دادن سرشو تک خنده ای تکذیب کرد "امیدوار بودم اینجا نبینمت، دازای_سان" دازای با چشمهایی که رو به سیاهی میرفتن تمام حرکات یوتا را زیر نظر داشت اما پسر بی توجه به نگاه خیره ی دازای به سمت چویا چرخید و قدم زنان به جلو حرکت کرد. درست رو به رویش ایستاد، بدون هیچ احساسی از بالا به پسر غرق شده در ابهام که قامت کوچکی داشت خیره شد "سلام چویا" مکثی کرد و پوز خندی روی لبش نشاند "من و میشناسی؟" با لحن نا مفهوم و گیج کننده ای گفت و خندید، خندید به آن که نباید. قهقهه هایش از جنس جنون بود، چند قدم به عقب تلو تلو خورد و ناگهان چهره ی سردی به خود گرفت که باورش محال بود تا لحظه ای پیش در خنده های جنون آمیزش محو شده بود، با چهره ای که خون درونش جریان نداشت دستش را بالا برد، یقه ی لباس خود را فشرد و در یک حرکت جوری کشید که تکه ای از آن کاملا پاره شد "میبینی؟ این منم..." درست مانند چویا در انتهای خط ترقوه اش چیزی هک شده بود کد '227' درست است! این همان پسر است! کسی که چند صفحه از دفترچه خاطرات چویا را از آن خود کرده بود 'بخشی از دفتر خاطرات_ امروز برای اولین بار ملاقاتش کردم! اسمش را نمیدانم، اینجا همه 227 صدایش میکنند¹' که البته بچه هایی که در آن سازمان بودند اسم هایی برای خود انتخاب میکردند و دور از چشم بزرگتر ها کودکان دیگر را با آن اسامی خطاب میکردند. چویا کاملا بی حرکت مانده بود و نگاهش روی آن کد قفل شده بود. خواست چیزی بگوید اما از توانش خارج بود، به قدری برایش شوکه کننده بود که نمی توانست حتی چیزی بر زبان بیاورد "خوب نگاه کن چویا، این همون پسر بچه ایه که میون اون تاریکی وحشتناک رهاش کردی" صدایش فاقد هر گونه خشم یا تنفر بود بلکه غم را در خود جای میداد، پس از مکثی با صدایی لرزان بلاخره به حرف آمد "تو...باید مرده باشی" پوزخندش پر رنگ تر شد و قبل از اینکه بخواهد چیزی بگوید نگاهش را به پسر مو شکلاتی داد که سعی در تحلیل حرفهایشان بود، پیوسته لب گشود "نیاز نیست انتظار بکشی، تعریف کردنش زمان زیادی نمیبره" کاملا به سمت دازای چرخید و پس از مکث طولانی ادامه داد "در سال 1980، محفل های غیر قانونی زیادی به وجود اومدن اما همه ی اونا به دلایلی منحل شدن و تعداد زیادی از اونا باقی نموند. محفل قهقه ی هیراگانا یکی از مجموعه هایی بود که موفق به مقاومت شده بود، انجمنی که باید قبل از همه ی محافل نابود میشد. میتونی حدس بزنی چرا؟"
و منتظر پاسخ دازای ماند که فیودور که تمام مدت در حال تماشای آن ها بود به حرف امد "اون محفل از بچه ها استفاده میکرد" همه به سمت صدا برگشتند، همه به جز چویایی که همچنان نمیتوانست چیزی را درک کند. فیودور قدم زنان به سمتشان آمد و اهسته لب گزید "اون انجمن محفلی بود که درد و رنج بچه های خیلی کوچیک رو قربانی شیطان میکرد،...به هر نمونه ازمایشی کدی که اسم واقعیشون و پنهان میکرد داده میشد و اون کد های سه رقمی تبدیل به اسامی بچه های اون انجمن شد" یوتا لحظه ای با چهره ی متعجبی به فیودور نگاه کرد، چه چیزی او را شوکه کرده بود؟ "اما تو...اینارو از کجا میدونی، تو فقط یه روانپزشکی اطلاعاتت نباید تا این اندازه باشن" با حرفش فیودور پوزخند عمیقی روی لبش نشاند و سر جایش ایستاد "خوشحالم که پرسیدی یوتا_سان... ولی، واقعا منو یادت نمیاد؟" پشت بندش رویش را به چویا کرد و ادامه داد "تو چی چویا_کون، تو هم منو فراموش کردی" هر دو با چهره هایی که خون درشان جریان نداشت به داستایوفسکی خیره شدند که چویا با مکث طولانی به حرف امد "امکان نداره، تو..." فیدور با همان نیشخند میان حرف چویا پرید و سریع لب زد "درسته...من کسی هستم که محفل قهقه ی هیراگانا رو به وجود آورد"یوتا با قدم های لرزان به عقب تلو تلو خورد "تو...نه امکان نداره، اون صدا...تو..تو همون هیولایی" و پشت بندش با صدای بلندی فریاد کشید "ای عوضی" به سمتش حمله ور شد، فیودور تمام ضربات را پشت سر میگذاشت و بدون هیچ زحمتی جا خالی میداد "دلیل همه ی اون دردا...فریاد ها و زجر کشیدنا تو بودی...کسی که زندگی..بچه های بی گناه و نفرین کرد...تو خود شیطانی!" در حالی که قصد جان فیودور را کرده بود و پشت سر هم در حال ضربه زدن بود میگفت و نفس نفس میزد. در آخر داستایوفسکی مشت یوتا را که به سمتش می آمد گرفت که موجب لحظه ای گرد شدن چشمان یوتا شد، فیودور با لحن ارامی به حرف آمد "بی فایدست" و پشت بندش با دست آزادش محکم در دل پسر کوبید که باعث شد چند قدم به عقب تلو تلو بخورد. رویش را به چویا که همچنان در حال تماشا بود داد "بهتره به جلسمون برسیم...موافق نیستی؟"
چند قدم جلو رفت و ادامه داد "شنیدم از خوندن کتاب 'تداعی خاطرات'² لذت میبری…من هم مشتاقانه اون رو دنبال میکردم اما صفحه ی آخر، آن کتاب را نابود کرد. همچین کتاب شگفت انگیز و خارقالعاده ای سزاوار همچین چیزی نبود که تنها چند جمله تمام ارزشش را از بین ببرد" چویا سعی کرد در برابر تمام شوکی که در همین چند لحظه به سمتش حمله ور شده بود مقاومت کند، موفق هم شد "هنوز تمومش نکردم، صفحه ی آخر... چی نوشته؟" داستایوفسکی که ظاهرا منتظر همین حرف از جانب پسر بود دستش را در جیبش فرو برد و دفترچه ای که نسخه ی کوچک همان کتاب بود را در آورد و به دلیل کوچکی کتاب او را در یک دست نگه داشت ، صفحه ی آخر را باز کرد و به حرف آمد "من مقصر تمام اینها بودم؟…قسم میخورم که او دیوانه بود، من او را دیوانه کردم ولی خودم دیوانه نبودم… چرا من؟ من کسی بودم که تو را کشت، قبل از اینکه مرا بکشی. ولی بعد از مرگت مرا کشتی…چرا من؟…زیباست…چرا من؟…من دیوانه هستم." کتاب را بست و پس از مکثی به چویا خیره شد "می خوای بدونی چرا از چنین جملاتی نا امید شدم؟" شروع به قدم زدن کرد، رو به روی چویا ایستاد "به همچین دیوانگی سادیسمی دو شخصیتی میگن چویا_کون، مطمعنا قبلا هم چنین کلمه ای رو شنیدی" کمی خم شد و صورتش را به چویا نزدیک کرد "دلیل ناخوشایندی این جملات برای من این بود که تمام این کلمات شرح حال من هستن و من از خودم متنفرم" ناگهان چویا به عقب کشیده شد، دازای بود که او را به سمت خود کشیده بود و باعث فاصله بین پسر مو شرابی و روانشناس دروغین شده بود. با نفرت به مرد خیره شده بود و هر لحظه ممکن بود به قصد خفه کردنش پیشگام شود.
ناگهان سرش کمی گیج رفت و پاهایش به لرزه افتادند، دستش را روی گوشه ای از پیشانی اش گذاشت و پس از چند مین نتوانست جلوی افتادن خود را بگیرد ، پسر مو شکلاتی به سرعت او را گرفت و مانع برخوردش با زمین شد، سرش را تکان داد تا به خود بیاید، تمام اتفاقات امروز برایش بیش از حد شوکه کننده بودند و دیگر توانی برایش نمانده بود، بی توجه به نگاه نگران دازای بلند شد و به سمت فیودور قدم برداشت، با نگاه سرد و بی تفاوتی به جلو حرکت میکرد "میتونی جواب سوالمو پیدا کنی؟" و با فاصله ی چشم گیری از مرد روبه رویش ایستاد "بستگی به سوالت داره" چویا دستش را مشت کرد و با نگاهی سرشار از نفرت ادامه داد "دلیل تمام کابوس هایی که تو بیداری میبینم...تو هستی؟" فیودور با چند قدم فاصله بینشان را طی کرد و پس از مکثی به حرف آمد "اشتباه برداشت نکن چویا…طی آزمایشات روح تو با شیاطین پیوند خورده، تو توانایی این رو داری که اونا رو ببینی یا بهتره بگم 'ارواح نفرین شده'. من مقصر نیستم، این چیزیه که سرنوشت برای تو رقم زده… درد ابدی" عصبانیت در چهره اش موج میزد، عصبانیتی از جنس سکوت. فیودور دستش را به سمت گونه ی چویا برد، تا خواست چیزی بگوید، صدای شلیک خیلی نزدیکی به گوش رسید و دستش با فاصله ی کمی از صورت چویا روی هوا خشک شد.با تعجب به چشمهای گرد شده ی داستایوفسکی نگاه کرد که ناگهان خون تیره ای از لبش جاری شد، رویش را برگرداند و به دازای داد، کلتی که در کودکی با خود حمل میکرد را به سمت فیودور نشانه رفته بود و هیچ تردیدی از کارش نداشت. درست به پهلویش شلیک شده بود، نمی توانست تحمل کند اینگونه با چویا رفتار شود، تا حدی که حاظر بود جان کسی را بگیرد. به سمت داستایوفسکی و چویا رفت و کنار پسر مو شرابی متوقف شد "کافیه دستت بهش بخوره تا دفعه بعد به سمت قلبت نشونه بگیرم" چویا سردرگم شده بود و نمیتوانست چیزی را درک کند، شاید هم نمیخواست.صدای خنده ی آرام فیودور هر لحظه بلند تر میشد و در آخر تبدیل به قهقه ی جنون آمیز یک دیوانه شد "خدای من...مسخرست" به سختی میان خنده های جنون آمیزش سخن میگفت، دازای پوزخند دندان نمایی زد و به حرف آمد "حقا که رقت انگیزی" چویا فقط چشمهایش را میان آن دو میگرداند و هیچ یک از حرفهایشان را متوجه نمیشد "حق با اونه…شیطان موجودی نیست که به این راحتی از بین بره" یوتا بود که با فاصله ی زیادی از آنها لبه ی ساختمان ایستاده بود، نگاه غمگینش را به چویا داد و لب زد "متاسفم چویا، من تمام این مدت تو رو مقصر میدونستم. تصور میکردم بعد از مرگ شیراسه به تنهایی فرار کردی، لطفا منو ببخش" احساس عجیبی به سمتش حجوم آورد، چه احساسی بود که باعث ترسش میشد و قلبش را دوبابر به تپش میانداخت؟ "نه...نه..نه" خوب میدانست در ذهن آن پسر چه میگذرد، با تکرار کلمات سریع به سمت یوتا دوید بلکه مانعش شود. یوتا قدمی به عقب برداشت و لبخند دلگرم کننده ای زد "خداحافظ...رفیق" و پشت بندش چشمانش را بست، خود را به عقب متمایل کرد و این پایان یک زندگی بود. دستش را دراز کرده بود بلکه بتواند پسر را قبل از سقوط بگیرد اما دیر شده بود، خیلی دیر. روی زانو افتاد و دستهایش را مشت کرد، بدون این که متوجه شود اشک هایش روی گونه اش سر خوردند، قطرات روی دستش چکیدند و او را متوجه حالش کردند.
با اینکه آن انجمن چیزی جز درد برایشان فراهم نمیکرد او یک خانواده داشت، کودکانی که لقب خانواده را به خود گرفته بودند. با صدای لرزان و گرفته اش اسمی را فریاد زد "هارو"³ _ 'فلش بک'⁴ با خنده به پسر کوچک روبه رویش نگاه انداخت، دسته ها را میچرخاند و به حرص خوردن پسر میخندید. "هی چویا! تو هر چقدر توی فوتبال واقعی نابغه باشی تو فوتبال دستی یه احمقی" در حالی که نگاهش به نگاه آبی رنگ روبه رویش گره خورده بود گفت و خنده اش عمق پیدا کرد. پسر کوچک مو شرابی پای ظریفش را روی میز کوبید، انگشت اشاره اش را سمتش گرفت و با عصبانیت به حرف آمد "خفه شو تو نمیتونی از بازی من ایراد بگیری. همش شانسیه تو همیشه شانس میاری هارو" تک خنده ای کرد و رویش را به پسر دیگری داد و لب زد "هی شیراسه! نظرت چیه؟... دست من بهتره یا این بچه مو هویجی" هارو با خنده گفت و نگاهش را به بچه ای که شیراسه خطابش کرده بود دوخت. شیراسه موهای سفید رنگ به هم ریخته اش را که جلوی چشمش را گرفته بودند کنار زد و با تک خنده استرسی به حرف آمد "میدونی که وقتی چویا عصبانی میشه نمیتونم چیزی بگم هارو" چویا پوزخندی زد اما طولی نکشید که با دیدن نیشخند اطرافیانش که همگی بچه بودند دندان قروچه ای کرد و با صدای بچگانه اش فریاد بلندی زد "دفعه بعد راهی نداری جز اینکه به من ببازی هارو_چان" پسری که موهایش همچون شب بود دستهایش را به نشانه تسلیم بالا برد و با همان خنده ی همیشگی لب گزید "هرچی تو بگی ولی من ازت بزرگترم" و پشت بندش با تاکید زیادی روی لقب داده شده ادامه داد "چویا_چان" فریاد عصبانی پسر باعث خنده ی بچه ها شد و حالا همگی مطمعن بودند تا ثانیه ای بعد شاهد لبخند وحشتناک پسر مو هویجی خواهند بود. ناگهان در با صدای بلندی باز شد و فیودور وارد اتاق شد "اینجا چه خبره" شیراسه که از همه ی بچه های آن اتاق بزرگ تر بود پیش قدم شد و با ترسی که به وضوح از چهره اش مشخص بود به حرف آمد "متاسفم فیودور_ساما...ما فقط…" با صدای قدم های فیودور سرش را بلند کرد و با مرد وحشتناکی که درست روبه رویش ایستاده بود مواجح شد. مرد دستش را بالا برد و محکم بدون هیچ فرصتی به صورت نحیف شیراسه سیلی زد که باعث شد پسر به شدت روی زمین بیوفتد. "به چه جرعتی به این اتاق اومدید و وسایلش رو با دستهای نفرین شدتون الوده کردید" هارو قدمی به جلو برداشت اما چویا به سرعت مانعش شد و سرش را به نشانه 'دخالت نکن' به چپ و راست تکان داد. فیودور بازوی پسر را در دستش گرفت و دنبال خود کشاند پسر تقلا میکرد و پی در پی التماس میکرد اما هیچ فایده ای نداشت "خواهش میکنم فیودور_ساما... ما فقط میخواستیم بازی کنیم...خواهش میکنم...خواهش میکنم" هارو دیگر نمیتوانست به خود اجازه دهد دوستش درد بیشتری را در راه شیاطین متحمل شود. سعی کرد خود را به شیراسه برساند اما چویا آن را محکم گرفت و اجازه ی مداخله نداد "شیراسه!...نه...اون مقصر نبود...اون هیچ ارتباطی نداشت.. فکر من بود که به اینجا بیایم، خواهش میکنم تنهاش بزارید" بلند فریاد میزد و سعی داشت خود را از چنگ چویا رها کند اما بی فایده بود، زمانی که فیودور شیراسه را به اجبار از در خارج کرد و در را پشت سر خود بست دیگر تلاش هایش هیچ ثمره ای نداشت و تسلیم شد. آن شب روح شیراسه دیگر نتوانست در برابر ارواح هیراگانا دوام بیاورد و زیر آن فشار زجر آور جان خود را از دست داد 'پایان فلش بک' تمام آن بچه ها طی آزمایشات جانشان را به شیطان باختند، همه به جز دو پسری که حالا فقط یکی از آنها باقی مانده بود.
فریادی از ناتوانی و ضعف خود زد که هر کس بود فکر میکرد گلویش پاره شد. اشک هایش پی در پی روی گونه اش سر میخورد و مرگ یکی از اعضای خانواده اش را که فقط چند لحظه او را دوباره پیدا کرده بود انکار میکرد. دازای به سمتش قدم برداشت و کنارش نشست، دستش را روی شانه ی پسر مو شرابی گذاشت و تا خواست چیزی بگوید متوجه لرزش پسر شد و حرفش در گلویش خفه شد. چویا میلرزید و نفس نفس میزد، اشک هایش تمامی نداشت. دستش را به سینه ی خود میفشرد و سعی داشت بغضش را رها کند که ناگهان همه چیز متوقف شد. چویا دیگر توانش را نداشت، از هوش رفت و وزنش روی دازای افتاد. در آن لحظه فقط صدای مبهم دازای را میشنید که اسمش را صدا میزد، اسمی که شیراسه و هارو به آن داده بودند و حالا هیچکدام آنها آنجا نبودند. هوشیاری خود را از دست داد و سرش بیشتر از قبل روی بازوی دازای سنگینی کرد "هی...چویا…" هر چه تکانش داد عکس العملی نگرفت که ناگهان در اضطراری پشتبام با لگد باز شد و دهها پلیس و سرباز هایی که لباس کار آموز های ارتش را به تن داشتند دور تا دورشان را محاصره کردند. نا خود آگاه دستهایش را دور پسر مو شرابی حلقه کرد و او را به خود فشرد، اما تنها دلیلش محافظت بود؟ عده ای به سمت فیودور رفتند و دستانش را از پشت سر گرفتند، فیودور تقلایی برای آزادی نکرد و فقط به آن دو پسر خیره بود. همه ی سرباز های حاضر در آنجا اسلحه هایشان را جوری به سمت چویا گرفته بودند که گویا هیولاییست در قالب انسان، اما واقعیت چیز دیگری بود. "اونم مطعلق به محفل قهقه ی هیراگاناست، بیاریدش اینجا" فردی پشت سر سربازان مسلح ایستاده بود و دو بادیگاردش سراسیمه کنارش بودند. سرباز ها قدمی به جلو برداشتند که دازای چویای بی هوش را بیشتر به خود فشرد و فریاد زد "جلو نیاید...نمیزارم ببریدش، اون مال منه" مرد غیر مسلح دستش را به نشانه توقف بالا برد و سرباز ها ایستادند، خودش به تنهایی جلو رفت و در چند قدمی دازای ایستاد "تو میدونی تَخَتی از قانون چه مجازاتی داره؟" پسر با نفرت به چشمهای تیره مرد خیره شد، تک خنده پر تمسخری کرد و با صدای نسبتا بلندی لب زد "از کدوم قانون حرف میزنی…یک سیب افتاد و جهان قانون جاذبه رو کشف کرد میلیون ها جسد افتاد ولی بشر معنی انسانیت رو نفهمید، چطور میتونی تو این دنیا از قانون حرف بزنی" مرد هم تن صدایش را بالا برد و به حرف آمد "اون یکی از اعضای خطرناک ترین محفل غیر قانونیه، همه ی اعضای اون سازمان مردن... این پسرم باید به انها بپیونده" ترس و استرس سراسر وجودش را گرفت، با وجود حالش لبخند زد...همان موقعه بود که فهمید مردم حتی در اوج وحشت زدگی هم می توانستند لبخند بزنند، نگاهی به داستایوفسکی که با پوزخند به آنها خیره بود انداخت و بعد از چند مین نگاهش را به پایین ساختمان داد، شاید یک پایان دو نفره با معشوقش در ذهنش میگذشت. "هی بچه جون، میفهمی داری چکار میکنی...فقط مرگ سزاوار این شیاطینه خودتو آلوده نکن" سرش را تند تند به چپ و راست تکان داد و حرفش را انکار کرد "نه..نه...این دروغه، چویا از اونا نیست...اون فقط مورد سو استفاده قرار گرفته بود...اون بیشتر از همه درد کشید...راحتش بزارید" میان حرفهای تکه تکه اشک هایش روی گونه های نحیفش خط کشیدند و تا سر چانه اش سر خوردند، پشت سر هم اسم پسر را فریاد میزد و التماسش میکرد بیدار شود و به آنها بگوید اشتباه میکنند اما هیچ پاسخی دریافت نمیکرد، اگر ضربان ضعیف قلبش نبود لحظه ای تصور میکرد که دیگر روحی در آن کالبد نمانده .
دستش را لای موهای شرابی رنگ پسر برد و به سینه ی خود تکیه داد "صدامو میشنوی...خواهش میکنم چویا، بیدار شو...بهشون بگو که تو از اونا نیستی، بگو که همه چی یه سوءتفاهمه" اشک هایش روی چهره ی سرد و بی رنگ چویا میچکیدند و ردی به جا میگذاشتند. مرد دستش را به سمت چویا برد تا او را از دازای جدا کند اما فقط در یک لحظه بود که درست به وسط سینه اش شلیک شد و روی زمین افتاد، چشمهای به خون نشسته ی دازای هر لحظه سرکش تر و وحشی تر میشدند و حالا به یک کارمند عالی رتبه ی دولت شلیک کرده بود. سرباز ها با دیدن چنین صحنه ای لحظه ای کپ کردند و وقتی به خودشان آمدند قصد شلیک به آن پسر را داشتند. دستشان را روی ماشه حرکت دادند و در یک آن متوقف شدند "تصور کنید دولت چه مجازاتی برای شلیک به یه پسر جوون براتون در نظر میگیره... هر چند اون الان یکی رو کشته اما حق رای با دادگاهه" فیودور بود که با پوزخند سخن میگفت. تمام سرباز ها سلاحایشان را قلاف کردند و منتظر ادامه ی حرف های آن مرد ماندند "اون دو پسر هیچ گناهی ندارن... منتظر چی هستید، مطمعنا دولت برای مرگ من لحظه شماری میکنه" گفته ی فیودور به نظر منطقی می آمد، همان طور که فیودور پیش بینی میکرد آنها انقدر احمق بودند که فریبش را بخورند و به دنبالش راه بیوفتند. آن مکان کاملا خالی شد و فقط صدای نفس نفس زدن یک نفر به گوش میرسید. با صدای آرام و ضعیفی به حرف آمد "دیگه صبری برام باقی نمونده، نباید اینقدر وقت طلف میکردم" اشک هایش آرام در حال سقوط بودند، پس از مکثی ادامه داد "خواهش میکنم...من هنوز احساسمو بهت نگفتم، پس...خواهش میکنم چشماتو باز کن...دوست ندارم اینو بگم ولی این یعنی دلم برای نگاه عصبانیت تنگ شده" دستش را نوازشوار لای موهای پسر حرکت میداد و اشک میریخت. ___چیزی گونه اش را قلقلک میداد، با بی میلی چشمهایش را باز کرد. درکی از اطرافش نداشت. قطرات باران را روی صورتش حس میکرد، اما نه...نه آن قطره ها باران نبودند، اشک بودند! به سختی میتوانست حرکت کند ، تکانی خورد که توجه پسر مو شکلاتی را به خود جلب کرد، سریع پسر را از خود فاصله داد و با دیدن چشمهای اقیانوسی اش لبخند غمگینی زد "ای احمق...منو ترسوندی" و دوباره پسر را به همان آغوش گرم برگرداند. در میان موهای نارنجی رنگ چویا نفس های عمیقی از سر آسودگی میکشید و همراه با لبخندش گریه میکرد. سرش را رو به آسمان گرفت و چشمانش را بست "فقط ازم نخا ولت کنم" حتی اگر میخواست هم نویتوانست بلند شود، نفس کلافه اش را بیرون داد "تو فقط یه عوضی حقه بازی" پسر در همان حالت تک خنده ای کرد و لب گزید "قبلش این پسر عوضی می خواد احساسشو بهت بگه" پشت بهندش سرش را پایین آورد و چویا را از خود فاصله داد "مطمعنا میتونی حدس بزنی چی می خوام بگم" پسر را آرام به خود نزدیک کرد و ادامه داد "دوستت دارم چویا" و فاصله ی بین صورتهایشان را از بین برد.
پارت آخر | تعداد کلمات: 3530 | ¹-بخشی ازدفترچه خاطرات چویا پارت 20 | ²-کتابی که دازای تو اتاق چویا دید پارت 11 | ³-هارو اسمیه ک شیراسه به یوتا داده بود ولی چون نتونست واسه نجات شیراسه کاری انجام بده اسمشو عوض کرد | ⁴-فلش بک مال8 سالگی چویاست| و پایاننننن| احتمالن پارت اول فیکشن فیولای و امشب بزارم | هر انتقادی از کل فیکشن داشتین کامنت بگین
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فیکشن جدید و تا الان هزار بار گذاشتم رد میشه همش
ممددددد چرا ویژهههههههه نیستتتتتتتت؟؟؟؟؟؟؟؟؟
میشه به نظرسنجیم سر بزنی؟
ff جدید گذاشتم توی اون یکی اکانتم uoky دیگه فقط اونجا فعالیت میشه
بک میدی ؟
خیلی عالی بود 🥹
اریگاتو
چرا باید رد شه اخهه ناظر فازش چیه دقیقا؟؟
تو ناظر نیستی بتونی منتشر کنی؟
نه اما میتونی بری تو بلاگ اسم تستتو بگی اگ ناظری اونجا باشه که هست منتشر میکنه
من وقتی میبینم تو همه جا کامنتام خود بهدخود پاک میشه:
دیرییین دیرییییین
وای مرسی بابت پارت🥲💔💗💗💗
خیلی پایان زیبایی داشت😍
راستی یه چیزی تو پارتای قبلی میگفتی کهاینا پسرن که تستچی گیر نده خب این عشق یائویی یه🌺 یا شاید یایویی بود😐
دیگه خدم یجوری نوشتم ک رد نشه
آقا آخرش کیس داشتتت؟
*ذوق
احتمالن