
پارت22
با هم در حال پایین آمدن از پله ها بودند، چویا با احتیاط زیادی پایین می آمد، یک دستش را روی نرده ی چوبی پله ها حرکت میداد و دست دیگرش عروسک عجیبش را به سینه اش میفشرد، شاید افکار، طرز فکر و حرفهایش مانند آدم بزرگ ها به نظر برسد اما از نظری او فقط یک پسر بچه بود. دازای هم آرام پله هارا پشت سر میگذاشت و دستش را روی چشمهای بیحال خود که نشان دهنده ی بیخوابی بود میکشید. هنگام صبحانه همه ی کودکان یتیم خانه رو به کازوتو_سان کردند که به آرامی با دستمال سفیدی دور دهانش را پاک میکرد "خب بچه ها امروز همه ی پرسونل و پرستار های پرورشگاه مرخص شدن و من و کویو_سان هم راس ساعت 10 اینجارو ترک میکنیم، کل روز به شما فرصت داده میشه یک زندگی مستقل رو تجربه کنید تا میزان آمادگیتون رو برسی کنیم. همونطور که خبر ها به گوش همگیتون رسیده اگه تا قبل از ۱۵ سالگی کسی شما رو به سر پرستی نگرفت باید به صورت مستقل زندگی کنید، همچنین تمریناتتون از الان شروع میشه" صدای پچ پچ بچها که با صدای کودکانه و ظریفشان نوت زیبایی را ایجاد میکرد بلند شد، پشت بند کازوتو کویو_ سان به حرف امد "برای اطمینان خاطر از اولین جلسه بزرگترین پسر یتیم خونه سرپرست و میزبان شما خواهد بود" کنار رفت و به پسر بلند قامتی که پشت سرش ایستاده بود اجازه ی شرفیابی داد 'یوری ساکامیچی ارشد پرورشگاه کیگویا که از سن ۴ تا ۱۷ سالگی در آنجا حظور داشته و خیلی از پرسونل برایشان جای سوال است که چرا بر خلاف قوانین تا این سن در پرورشگاه مانده. این سوال خیلی ها بود البته همه به جز کودکان آن یتیم خانه. بچه ها معمولا با این چیز ها سر و کار ندارند و این پسر اینقدر برایشان سرگرم کننده است که آرزوی نرفتنش را دارند' کازوتو به سمتش برگشت و با لبخند رو به پسر لب گزید "امیدوارم از پسش بر بیای بچه جون" پسر با لحن مطیعانه ای با جدیت در پاسخش لب زد "تمام تلاشمو میکنم...کازوتو_سان" لبخند رضایت بخش کازوتو پر رنگ تر شد و پشت بندش همراه کویو و یوری از اتاق خارج شد. چویا سرش را برگرداند و ناگهان با جای خالی دازای که درست کنارش پشت میز غذا خوری نشسته بود مواجح شد. روی پاهای ظریف و کوچکش ایستاد و به سمت پنجره قدم برداشت، دازای را دید. روی تابی که متشکل از یک تکه چوب و دو طناب پوسیده بود نشسته بود و زحمتی برای تاب خوردن به خود نمیداد.
بی صدا بدون اینکه کسی را متوجه خودش کند از سالن خارج شد و به سمت پسرک قدم برداشت. ممکن است گاهی با هم دعوا کنند و القابی روی هم بگذارند اما هر دو خوب میدانند چقدر به هم نیازمندند و بر خلاف چیزی که در ظاهر نشان میدهند با تمام احتلاف ها و تفاوت هایشان کودکانی هستند که در دنیای بزرگتر ها بزرگ شدند و یکدیگر را تکیه گاه قرار دادند. "من..می خوام از اینجا برم!" چویا چهره ی متعجب به خود گرفت و در پاسخ لب زد "احمق نباش، تو جایی برای رفتن نداری" پوزخند کوچکی روی صورتش نقش بست "مثل همیشه خنگی" با نک انگشت اشاره اش ضربه ی آرامی روی پیشنایی بلند چویا زد و ادامه داد "فقط می خوام برم گردش" طناب های تاب را گرفت و کمی خود را به عقب و جلو متمایل کرد ، در حالی که اهسته و به ارامی تاب میخورد با همان لبخند محوش به حرف امد "تو ام میتونی باهام بیای چو_چان" پسر اخمی کرد و با صدای نسبتن بچه گانه اش غر غر کرد "اینجوری صدام نکن" دازای خنده های کوچک و ظریفی میکرد ک باعث ایجاد شدن چال گونه های برجسته ای روی گونه های سفیدش شده بود و با همان لبخند ادامه داد "تو خیلی سرگرم کننده هستی چو_چان" چویا که دیگر به خود تسلطی نداشت پایش را به گوشه ی تخته چوب کوبید و باعث شد تاب بچرخد و پسر روی زمین بیوفتد. ناله کنان دستش را تکیه گاه قرار داد و بلند شد، گونه ی نحیفش کمی زخمی شده بود و خونریزی داشت. هنگامی که با درد برمیخاست دستش را روی گونه اش میکشید و هنوز هم لبخند میزد. چویا به نظر کمی پشیمان می آمد و قصد عذرخواهی داشت اما دازای فرصتی برای حرف زدن نداد و دستش را گرف. پسر را دنبال خود وادار به راه آمدن میکرد تا بلاخره رو به روی در ورودی ایستاد و چن مین فقط به روبه رویش خیره بود. نفسش را حبس کرد و پایش را آن طرف خط مرزی یتیم خانه گذاشت و نفسش را بیرون داد. به سمت چویا برگشت و دستش را سمتش دراز کرد "بیا چویا...کازوتو و کویو_سان اینجا نیستن تا مارو از آزادی بیرون از این زندان محروم کنن، یکم تفریح در مقابل همچین زندگی چیز پوچیه" پسرک مو شرابی تردید داشت دستش را آرام بالا آورد اما هنوز هم نمیدانست چه کار کند، دستش روی هوا میلرزید و هنوز انتخاب قاتعانه ای نکرده بود. دازای دست خود را پایین آورد و با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت، به سمت مخالف برگشت و در حالی که قدم میزد لب گزید "توقع دیگه ایم از یه کوتوله ی مو هویجی نداشتم، خداحافظ چویا شاید این تبدیل به آخرین دیدارمون بشه" نیم نگاهی به پشت سرش انداخت ، چویایی را دید که سرش را پایین انداخته بود و موهایش جلو صورتش را گرفته بودند، دست عروسکش که در دست داشت را فشرد و با قدم های محکمی به سمت دازای رفت، جلوتر از پس مو شکلاتی که هنوز هم با نیشخند به او نگاه میکرد قدم برداشت و به حرف آمد "قبل از این که هوا تاریک شه و کازوتو_سان برگردن برمیگردیم، فهمیدی چی گفتم"
___یتیم خانه در حومه ی شهر یوکوهاما و یکی از محله های فقیر نشینش قرار داشت ولی به دلیل کوچکی شهر فاصله ی زیادی تا مرکز نبود. "تو واقعا یه احمقی، قبول کن، ما گم شدیم" چویا گفت و منتظر حرفی از جانب دازای شد، پسر، تنها شانه ای بالا انداخت و با بی تفاوتی لب گزید "نمیدونم، قبلا هرگز اینجا نبودم" چویا با عصبانیت خواست چیزی بگوید که محکم به چیزی اسابط کرد. با ایستادن ناگهانی دازای، چویا که پشت سرش در حال حرکت بود بهش برخورد کرد و چند قدم به عقب تلو تلو خورد "خب، نظرت چیه تاکسی بگیریم، اینجا هیچ آنتنی وجود نداره و نمیتونیم با یتیم خونه تماس برقرار کنیم" و درست همان لحظه بود که ماشینی جلوی پای دازای توقف کرد، پسر دستش را به دستگیره ی ماشین گرفت و در عقب را باز کرد چویا که دستش را روی بینی کوچکش گرفته بود نگاهش را به دازای داد، به سرعت بازویش را در دست گرفت و به حرف آمد "ولی ما که هیچ پولی نداریم" دازای باز هم شانه ای بالا انداخت و با بی تفاوتی هر چه تمام تر لب گزید "این دیگه مشکل کازوتو_سانه" و پشت بندش سوار ماشین و شد. چویا هم راه دیگری جز همراهی آن پسر بچه ی کله شق نداشت و پشت سرش سوار ماشین شد. چند مین گذشت، پسر مو شرابی با حسرت به بطری های آب رو به رویش نگاه میکرد، دیگر نمیتوانست در برابر آن تشنگی سیری ناپذیر دوام بیاورد و دستش را به سمت بطری آب دراز کرد. نگاهی به تلفنش انداخت 'دست نزن' پیام از طرف دازای بود اما آنقدر به آب نیاز داشت که هشدار دازای را پشت گوش انداخت، کمی از آب را سر کشید و بلافاطله از هوش رفت. دازای نگاهش را از چویای بیهوش گرفت و راننده ای که با پوزخند روی لبش از آینه بهش خیره بود را مخاطب قرار داد "چیزی شده؟" گفت و پشت بندش کلتی از جیبش در آورد و کنار سر مرد قرار داد. بله درسته، یک کلت مجهز در دست یه پسر بچه ی 12 ساله! "این دیگه چیه یه اسباب بازی؟" ضامن را جوری کشید که فقط صدای تعویض گلوله بدهد، راننده با صدای لرزان که ترس درونش موج میزد به حرف آمد "هی بچه جون اگه من بمیرم اون دوست کوچولوتم میمیره پس دست از پا خطا نکن" اما این دفعه آن پسر بود که پوزخند میزد "واقعا فکر کردی با همچین حقه ی احمقانه ای یه مغز متفکری؟ رقت انگیزه " صحنه ی تاسف باری بود، مردی که از یک بچه هراس داشت "بازم میگم، اگه من بمیرم به زنده موندنش امیدوار نباش" دازای با لذت به مردی که زبانش بند آمده بود و به سختی سخن میگفت نگاه میکرد، راننده ادامه داد "سمی که توی اون بطری ریختم تا یه ساعت دیگه قربانیشو میکشه، فقط منم که پادزهرشو دارم. اگه منو بکشی اون بچه میمیره" دازای در حالی که پوزخندش هر لحظه عمیق تر میشد به حرف آمد "بزن کنار" راننده ماشین سریعا کاری که خواست را انجام داد و به محض ایستادن ماشین، پسر با همان پوزخندش زمزمه کرد "بمیر!" و ماشه را کشید.جسم بی جان مرد که قیافه شکه شده ای داشت روی در ماشین سنگینی کرد، دازای خود را کمی جلو کشید و جی پی اس تنظیم شده را برسی کرد "قاچاق انسان؟" تچی زیر لب گفت و در ادامه حرفش لب گزید"مزخرفه"
___ با حس تشنگی و سردرد شدیدی چشمهایش را باز کرد، درکی از محیط اطرافش نداشت اما به آرامی هوشیاریشو به دست آورد، "بلاخره بیدار شدی کوتوله" نگاه گیجشو به دازای که روی صندلی نشسته بود داد "ها؟؟" دازای سعی کرد با صدای واضحی صحبت کند اما باز هم نتوانست ، به شدت خوابش می آمد اما باز هم نمیتوانست بخوابد. دازای نمی خواست چویا چیزی درمورد سم و راننده تاکسی بداند پس تصمیم گرفت همه چیز را جور دیگه ای بازگو کند " تو اشتباهی از بطری من آب خوردی، من فقط یه قرص خواب آور توی بطری حل کرده بودم اما تو 7 ساعت خوابیدی، این واقعا ستودنیه چو_چان" و وقتی نگاه عصبی چویا را دید ادامه داد "بیخیال چویا شاید فقط یکم تاثیرش بالا بوده باشه" چویا با گیجی، هیستریک وار سرش را تکان میداد بلکه چیزی یادش بیاید، دست از تلاش برداشت. احساس تشنگی امانش را بریده بود، بطری روی میز را برداشت و یک نفس سر کشید. باز هم خوابش میامد، شاید 7 ساعت یا بیشتر خواب بوده باشه اما باز هم نتوانست خود را هوشیار نگه دارد و دوباره به خواب رفت. دازای به سمتش امد که با بطری خالی روی میز مواجح شد "عه، اینو کی برداشت!" و پشت بندش نگاه تهدید کننده ای به چویا انداخت. اون آخرین قرص خواب آورش بود که درون آن بطری حلش کرده بود. الان آخر شب بود و نمیتوانست از کسی خواب آور بگیرد در واقع میشه گفت حوصله ی خروج از اتاق را نداشت، به لطف چویا امشب هم نمیخوابید.___ چشمهایش را با صدای برخورد قطرات باران به شیشه باز کرد، با شدت از جایش برخاست، به صفحه ی تلفنش نگاه کرد و نفسی از سر آسودگی کشید. "چته این موقع صبح" دازای بود که با بدخلقی و کلافگی صحبت میکرد. در حالی که سرش را روی میز گذاشته بود ادامه داد "کازوتو_سان تازه برگشته و بابت خروجمون از پرورشگاه عصبانیه. بهتره وانمود کنی در حال مرگی" پشت بندش سرش را بلند کرد و چویا توانست چهره ای که درونش خستگی موج میزد را ببیند، زیر چشمانش گود افتاده بود و موهایش به هم ریخته تر از هر موقع روی صورتش ریخته شده بود. در حالی که با تعجب به دازای خیره بود به حرف آمد "اینجوری بهم نگاه نکن، کسی که توی اب خواب آور ریخته بود من نبودم" و در حالی که نگاهش را از پسر میگرفت ادامه داد "این که به هر دلیلی خوابت نبرده به من ربطی نداره" بحثشان اصلا به بحث و دعوا های کودکانه شباهت نداشت هرچند برای آن دو کاملا عادی بود. وقتی پاسخی از پسر مو شکلاتی دریافت نکرد نگاهش را به سمتش برگرداند "اوی عوضی اصلا گوش میدی" چویا اهمیتی نمیداد حتما این هم یکی از حقه های آن پسر آب زیر کاه بود، چندین بار گولش را خورده بود، تعدادی که حتی قابل شمارش نیست. در حالی که بلند میشد با لحن مسخره ای به حرف آمد "باشه باشه! تو بردی، ما فکر میکنیم من دوباره گول خوردم حالا هم به خودت بیا و سعی کن آدم باشی" و وقتی باز هم جوابی نگرفت به سمتش قدم برداشت و شانه هایش را تکان داد "اوی دازای" در حالی که انتظار میرفت با چهره ی خندان پسر که میگفت 'بازم گول خوردی کوتوله' روبه رو شود با چهره ی بی رنگ پسر که مانند گچ شده بود مواجح شد. "دازای" با نا باوری زمزمه کرد و سریع از اتاق خارج شد تا خود را به کازوتو_سان برساند.
پایان پارت22 | تعداد کلمات: 2070 | هی میخام تمومش کنم چیزای جدید ب ذهنم میرسه | شرایط پارت بعد 10 لایک 20کامنت
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
یک سایت مخصوص این کارا هست بهت بدمش؟ قشنگ میتونی بوک و این چیزا رو توش بنویسی و خیلی بهتره . البته اگر می خوای نسبتا طولانی باشه وگرنه اگر چیز کوتاه می خوای بنویسی همینجا بنویس
دارمش
عالی
به تست اخر منم سر میزنی؟سوالاتمربوطبهقسمتآخراتک..𝘏𝘢𝘯𝘢
وای خیلی عالی بود
یاد اون صحنه تو فلشبک خود انیمه افتادم که دازای با لبخند به مرده شلیک کرد
و کی فلشبک تموم میشهه من دلم برای فیودورم تنگ شدهTT
پروفت مال چه انیمه ایه؟
وانیتاس
چوووووچاااااااننننننن