نوازنده خونی :)...

ولی این منصفانه نیست قرار بود فقط روزها بیایند و بروند ‚ قرار بود ما زیر آن درخت زیبایمان برویم و هرگز برنگردیم ‚قرار بود هروقت پاییز می آمد و برگ هایش را بر سر و صورتت می اندازد آنها را برایت بردارم ‚قرار بود هنگام باران با هم زیر این آسمان غمگین دراز بکشیم و اورا دلداری بدهیم ‚برایش برقصیم ...

قرار بود هنگام برف زمانیکه دست هایت را از سرما بر هم میزنی انها را بین دستانم بگیرم و گرمشان کنم ‚قرار نبود با هم زیر یک چتر از روی پل سن در حین باران ان هم وقتی ماه تصویر خود را بر رود انداخته است عبور کنیم ولی قرار بود در انتهای ان خیابان پایین بلوار منتظر بمانیم ‚منتظر هم ...

تو را تا انگشتانم جان داشتند نواختم اگر برگردی حتی اگر خونی شوند باز هم می نوازمت اما حالا دارم به ساز کهنه ای می نگرم که کلاویه ای برای نواختن ندارد

اکنون با گل ها خوش وبش می کنم و این آسمان است که مرا دلداری میدهد :)