
این پست فیکشن نیست و همه ی ماجزای داستان و شخصیت ها از ذهن خودمه
مینهوا:تو فکر فرو رفتم * یعنی اون کیه که داره میاد به سمت ما به پدرم گفتم : پدر اون کیه که داره به سمت ما میاد ؟ اون شخص نزدیک ترو نزدیک تر شد پدر مینهوا:عه شمایین جناب پارک (آره فامیل بابای ته یونگ پارکه پدر ته یونگ:جناب کیم شما اینجایین خیلی خوشحالم که میبینمتون این کیه که باهاتونه؟ پدر مینهوا:دخترم مینهواس مینهوا: سلام من مینهوا هستمم از دیدنتون خوشحالم جناب وزیر پدر ته یونگ :منم همینطور مینهوا:خب پدر من دیگه میرم پدر مینهوا:باشه دخترم برو مینهوا:من از پیش پدرم و پدر عالیجناب ته یونگ رفتم پدرم گفت عالیجناب ته یونگ پسر بچه هارو درس میدن . کنجکاوم که بدونم عالیجناب ته یونگ چجور استادیه پس رفتم به سمت آموزشگاه دربار رسیدم به اونجا یه صداهایی به گوشم خورد دیدم که عالیجناب ته یونگ دارن درس میدن رفتم پشت درخت قایم شدم عالیجناب ته یونگ یهو گفتن :بچه ها خسته نباشین دیگه برای امروز درس بسه مینهوا:دیدم که عالیجناب ته یونگ دارن میان بیرون یهویی حواسم پرت شد و افتادم عالیجناب ته یونگ منو دید خودمو جمع کردمو گفتم سلامم ته یونگ:بانو مینهوا شمایین اینجا چیکار میکنین ؟ حالتون خوبه ؟ مینهوا:اومدم درباره یه چیزی ازتون عذر خواهی کنم ته یونگ:یهو صدای یه کسی اومد صدایی که دارم میشنوم مثل صدای مین هو عه منو داره صدا میزنه انگار سرمو بالا اوردمو مین هو رو دیدم دویدم به سمتش و گفتم مین هوو یواش تر چه خبر شده مگه برادر مینهوا:یهو خشکم زد با خودم گفتم مین هو اینجا چیکار میکنه آخه مین هو:برادر ته یونگ یادت رفت ؟ ته یونگ:چیو یادم رفت؟ مین هو:الان اومدم که باهم بریم بیرون ته یونگ:نه برادر مگه میشه یادم بره مینهوا:مین هو تو با عالیجناب ته یونگم صمیمی ای؟ مین هو:آره خواهر عالیجناب ته یونگم با عالیجناب جونگ مین صمیمی عه ماها دوستای همیم مینهوا:که اینطور خب دیگه من میرم شماها به کارتون برسین من میرم خونه برادر مین هو:باشه خواهر مینهوا:از اونجا رفتم و دور شدم و به فکر رفتم مین هو با عالیجناب ته یونگم دوسته ای خدااا راستی نتونستم حرفمو به عالیجناب ته یونگ بگم ته یونگ:دیگه بیا بریم برادر مین هو مین هو:باشه برادر ته یونگ
ته یونگ:برادر مین هو به دروازه قصر رسیدیم بیا بریم نگهبان دروازه قصر یهو مارو دید و گفت نگهبان دروازه قصر:سلام عالیجنابان خوشحالم که میبینمتون دروازه هارو باز کنین ته یونگ:خب برادر از قصر اومدیم بیرون بیا بریم فقط کجا بریم؟ مین هو؟:همون غذا فروشیه که همیشه میرفتیم دیگه ته یونگ:باشه برادر لبخندی زدمو گفتم :مین هو من با تو خیلی خوشحالم مین هو:چیی راست میگی برادر ؟ ته یونگ:یهو مینهو رو 🫂کردم و گفتم آره برادر لطفا هیچوقتم ترکم نکن مین هو:من هیچوقت ترکت نمیکنم برادر ته یونگ:مرسی برادر از 🫂 مین هو رو کشیدم بیرون و دستشو گرفتم * مین هو:یهو سرخ شد صورتم و به ته یونگ گفتم :برادر ته یونگ چرا دستمو گرفتی ؟ ته یونگ:میخوام یه وقت گم نشی برادر مین هو امروز همه جا خیلی شلوغه یهو چشمم به بازار جای قصر خورد گفتم :مین هو یه لحظه بیاا مین هو:باشه دارم میام
ته یونگ:داشتم به همه جای بازار نگاه میکردم یهو چشمم به یه چیزی افتاد گفتم:برادر از این چیزا دوس داری ؟ مین هو:وایی آره عا*شق ایناممم ته یونگ:لطفا یکی از اینا بدین فروشنده:باشه حتما بفرمایید اینو برای کی میخواین بخرین؟ ته یونگ: مرسی برای برادرم که دارین میبینینش بگیرش مین هو این برای تو عه مین هو:مرسی برادر خیلی قشنگه ته یونگ:خواهش میکنم دیگه بیا بریم
مین هو:این قشنگ ترین کادو دنیاست مرسی واقعاا ته یونگ:خواهش میکنم مین هو:من تا ابد این کادوی قشنگ او نگه میدارم چند دقیقه بعد: ته یونگ: اووو نگا کن رسیدیم به همون غذا فروشیه که همیشه میومدیم مین هو:آره زود باششش بیا بریم صاحب رستوران:خیلی خوش اومدین عالیجنابان بفرمایید بشنید مینهو ته یونگ:مرسی ته یونگ:فقط از کجا فهمیدین ما اشراف زاده ایم؟ صاحب رستوران:از لباساتون فهمیدم ته یونگ:اوو
صاحب رستوران:چی میل دارین عالیجنابان؟ ته یونگ:چی میخوای برادر؟ همون همیشگی؟ مین هو:آره ته یونگ:یه نودل سبزیجات با آب لطفا صاحب:چشم الان براتون ته یونگ:حالت خوبه برادر ؟مین هو:وقتی که با تو ام مگه میشه خوب نباشم ؟ ته یونگ:همچنین برادر چند دقیقه بعد: صاحب رستوران:بفرمایید سفارشتون اوردم ته یونگ:مرسیی صاحب رستوران:من دیگه میرم چیزی خواستین بهم بگین ته یونگ:باشه حتما مین هو لیوانتو بیار تا برات نوشیدنی بریزم مین هو:باشه مرسیی ته یونگ:شروع کردیم به خوردن * مین هو:وای خیلی خوشمزش ته یونگ:خوشحالم که خوشت اومده نوش جونت برادر
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی ؟ بخون نوشته های چری
واییی مرسییی
مهربونییه زیاد؟نه مرسی پیشی کوچولوی من هستت😉
عالیی بوددد
عالییی مثل همیشهههه
عالییی
عالی بود
عالییی
مرسیی