زندگی رویایی من1

این دومین داستان من بعد از ملکه قلبم هست چون توی امتحانم هست محدود میتونم بزارم امیدوارم دوست داشته باشید و از آن حمایت کنید اگر مشکلی داشت بگید..

قطره بارانی بر روی گونه ام غلتید و مرا از خاطرات غمناکم بیرون آورد آهی کشیدم ، هندزفری را درون گوش هایش زدم و با صدای آهنگ و ریتم باران شروع به قدم زدن کردم آخر این ماجرا چه میشود ؟ چه کار باید بکنم که از این جریانی که هیچ دخالتی در آن نداشته ام رهایی پیدا کنم؟

قدم زنان وارد قصر شدم که مادرم جلوی من مانند یک جن ظاهر شد و شروع به سوال کردن کرد؟آرام؟کجا بودی ؟من و پدرت نگرانت شده بودیم زود آماده شو و بیا پایین الان مهمونا میان مهتا را می‌فرستم کمکت آرام:با چشمانی که یدی ازش می‌بارید به نگریستم ، از رفتار های خود سرشان به تنگنا آمده بودم دیگر هرچه باب میلان بودم بس است امشب فرار خواهم کرد از این زندان منفور

مهتا:درود بانو ی من چه کاری از من ساخته است؟ آرام:چاقو دوست من چاقو ،کیف ،طناب ، خوراکی ، جواهراتم و مدارکم را بیار مهتا:اون ببخشید برای چه؟ آرام :باید برم به مادر به گو رفته حمام اما من میروم برای همیشه مهتا:اما آرام :اما بی اما لطفاً! مهتا:امر امر شماست بانوی من

آرام:چند دست لباس درون کوله ام گذاشتم و یک دست لباس راحت پوشیدم و با وسایل که مهتا برام آورده بود به بیرون از قصر رفتم و برای رشد شدن از سریازان وردی خواندم و به سرعت از آنجا دور شدم

در حال دویدن بودم که به کل سرخی برخورد کردم کمی آب به او دادم که یک دفعه

تا اینجا چطور بودم منتظر حمایت و نظرات تون هستم