7 اسلاید صحیح/غلط توسط: thv انتشار: 2 سال پیش 130 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
بچه ها داستانمون غمگینه پیشنهاد میکنم داستانو با پیانوی بی کلام آهنگ فیک لاو گوش کنید🥲🙂💜
بدون حرف دیگه ای از ماشین پیاده شدم وارد ساختمون شدم و رفتم دم در هنوز دو دل بودم که باید چی بگم با استرس دستمو بردم جلو و زنگو فشار دادم بعد از بیست ثانیه در باز شد....خدای من این جونگ کوک بود؟جونگ کوکی که من میشناختم اینطور نبود! بعد اینکه منو دید چشمهای بیحال و خستش واسه چند ثانیه بهم خیره شد،با دیدنش بغضم گرفت بدون حرف دیگه ای از جلوی در کنار رفت خیلی سرد شده بود رفتم داخل دست به سینه به دیوار تکیه داده بود و نگاهم میکرد یه تیشرت سفید تنش بود موهاش بهم ریخته بود چشمهای مشکی تیله ای ش بدون هیچ حسی بهم زل زده بود...درحالی که سعی میکردم جلوی بغضم رو بگیرم گفتم:جونگ کوک منو میبخشی؟...همونطور دست به سینه بهم زل زده بود یه پوزخند زد ببخشم؟....+صداش چقدر دلم برای صداش تنگ شده اما صداش مثل قبل نبود گرفته بود خسته بود اینا همش تقصیر منه من مقصر همه اینا بودم...جونگ کوک:شاید واسه خدافظی اومدی..اومدی گله کنی که بیشتر عذابم بدی؟یه نگاه به ریختم بنداز..این کافیت نبود؟اومدی دلتنگیمو بیشتر کنی؟چرا اومدی؟.... ا/ت:خب...خب راستش...جونگ کوک:آها وسایلت چرا الان یادم افتاد..از کنار دیوار سمت اتاقم رفت همونطور با بغض پشت سرش راه افتادم رفت داخل اتاق وارد شدم ولی همه وسایلهام توی اتاق پخش شده بود جونگ کوک با صدایی که سعی میکرد بغضشو نشون نده گفت:یکم صبر کن جمعش میکنم زیاد طول نمی کشه به پروازت میرسی ...هه خبر نداشت من یک ساعت پیش از پرواز جا موندم ...همینطور چندتا از لباسامو گذاشت داخل ساکم و ادامه داد:دلم برات تنگ شده بود این چندروز فکر کردم بلایی سر خودت آوردی وقتی بهت زنگ میزدم گوشیت خاموش بود بعد اینکه دوستت جواب داد فهمیدم که عمدا... نزاشتم ادامه حرفش رو بده رفتم جلوش و لباسارو از دستش گرفتم روشو سمت خودم برگردوندم چشمای تیله ایش بغض بدی داشت که وجودمو آتیش میزد دستشو گرفتم بدون اینکه اجازه حرف زدن بدم پشت سرهم گفتم:منو میبخشی؟ منو ببخش بخاطر اینکه جواب عشقت رو اینطوری دادم،ببخش بخاطر اینکه این همه مدت ازت متنفر بودم،ببخش بخاطر اینکه دیر متوجه مهربونیت شدم بخاطر اینکه همیشه ازت بدم میومد فکر میکردم یه پسر مغرور و از خودراضی هستی که از من متنفره بخاطر اینکه دیر فهمیدم چطور آدمی هستی که چه فرشته ای هستی و با لحن آروم تری ادامه دادم،که تو زندگیمو بهم بخشیدی
حالت غمگین صورتش کم کم رنگ تعجب داد
با تعجب بهم زل زده بود دیگه نتونستم جلوی بغضمو بگیرم به اشکام اجازه دادم آروم روی گونه هامو خیس کنن جونگ کوک با بهت گفت:اما..اما تو چطور فهمیدی؟...کم کم بغضم به هق هق تبدیل شد محکم با دستم به سینه ش زدم چرا......چرا خودت بهم نگفتی؟...که...که تهیونگ ناراحت نشه...آره؟...ولی.......ولی خود تهیونگ بهم گفت ماجرا چی بوده....آروم مشت اخرمو زدم به قفسه سینش سرمو انداختم پایین و بغلش کردم سرمو گذاشتم روی شونه هاش و آروم گریه کردم اون هنوز توی شوک بود هنوز باور نکرده بود که تهیونگ همه چیو گفته....ازش فاصله گرفتم و اشکامو پاک کردم دستاشو گرفتم و صدامو صاف کردم طوری که لرزش صدام مشخص نباشه یه لبخند کمرنگ زدم گفتم:هنوزم میخوای بامن باشی؟یه لبخند زدو گفت:ینی میگی باور کنم حست از عذاب وجدان نیست؟ا/ت من نمیخوام با عذاب وجدان باهام زندگی کنی با عجله دستامو تو هوا تکون دادم:یااااا چیمیگی بنظرت من انقد احمقم؟...جونگ کوک:اما اگه من حسمو بهت نمیگفتم تو تهیونگو انتخاب میکردی چون اونو دوست داشتی من میدونم اونو دوست داری از رفتارت باهاش حرف زدنت باهاش نگاهت بهش.. نزاشتم ادامه بده سفت بغلش کردم گفتم حق نداری اینو بگی..حس من به تهیونگ شاید فقط بخاطر این بود که بیشتر از بقیه باهاش صمیمی بودم..توکه خودت باید بهتر بدونی وقتی تهیونگ بهم گفت حسش نسبت بمن چیه جوابمو ندادم بهش..حالا خودت بگو اگه من دوسش داشتم چرا از همون اول جواب مثبتمو بهش ندادم؟؟..آره ما بهم نزدیک بودیم مثل یه دوست بودیم حسم بهش هرچی که بود نمیدونم اما میدونم عشق نبود ..حسم مثل حسی که به تو دارم نبود من تورو دوست دارم...نگاهش عوض شد انگار داشت به حرفام فکر میکرد نزاشتم بیشتر بره تو فکر با هیجان گفتم:اومممم کوکی نظرت چیه بریم قدم بزنیم؟ با لبخندی که تعجب توش موج میزد (همون لبخندای خرگوشی که همه باهاش آشنایی دارید دیگه بلع بلع)گفت:کوکی !اها خب الان؟ آخه داره بارون میاد شبه سرما میخوری...ا/ت:اهههه سوسول!! بدون توجه بهش رفتم داخل اتاقش کمدشو باز کردم یه سوییشرت مشکی چرم پاییزی در آوردم رفتم سمتش بگیر اینو بپوش...مرموزانه نگاهم کرد گفتم :سرما نمیخوری نترس!!!سوییشرتو گرفت و پوشید رفت سمت اتاق گفتم کجا میری؟...کوک:میرم چتر بیارم....ا/ت:لازم نکردهههه نمیخوام...کوک:من میخوام ...ا/ت:واسه خودت بیار سوسول(عضله های پسرمو دیدی که میگی سوسول؟🗿)...رفتو با چتر برگشت دم در یه طور پوکر نگاهش کردم اینم از ناسازگاریمون باهم بود مثل اینکه قراره تا آخر عمر باهم لج کنیم...همینکه پامو از در خونه بیرون گذاشتم چترو بالا سرم حسش کردم با قیافه گرفته سرمو بلند کردم دیدم با یه لبخند پیروز مندانه نگام میکنه بدون حرفی چندقدم راه رفتیم دست همو گرفته بودیم هوا پاییزی بود اولین بارون پاییز امسال بود و اولین تجربه عاشقانه من کنار عشقم..همه چیز خوب بود بجز این چتر کوفتی !گند میزد تو هرچی حس عشق و عاشقیه!!!
سکوت بینمون رو شکستم بدون اینکه نگاهش کنم با لحن دلخوری گفتم :بچه سوسول!!
اینو گفتم که وایساد خیلی جدی گفت:که من سوسولم؟ لجبازانه تر ادامه دادم:بله که سوسولی چترو داد دستم چندقدم دور شد رفت زیر بارون سوییشرتشو درآورد یه آستین کوتاه تنش بود دستاشو باز کرد سرشو روبه آسمون گرفت و با خنده فریاد زد:که سوسولم...با خوشحالی چترو پایین آوردم که برم کنارش از چندمتریم داد زد:هــــی اون چترو بگیر بالا سرت توجهی نکردم و چترو انداختم ی گوشه و رفتم کنارش با لبخندی که تا بناگوش باز بود نگاهش کردم مجبورش کردم که سوییشرتشو تنش کنه مثل اینکه نتونست دوباره به اجبار چترو بالا سرم نگه داره و همونطور یک ربعی زیر بارون موندیم بعدش به اسرار کوک رفتیم زیر ی درخت که بارون کمتری بهمون بخوره راستی اگه یئون میفهمید من رفتم چه حسی میشد؟مسلما ته نمیتونستم به اون دیر وقتی بهش زنگ بزنه و بگه که نرفتم دگو!!الان وقتش بود بهش زنگ بزنم و سرکارش بزارم امشب بدجور حس شیطنتم گُل کرده بود جونگ کوک کنجکاوانه نگاهم کرد که متوجه شدم اصلا حواسم به حرفهای اون نبوده !! گفتم که میخوام چیکار کنم باگوشیم شماره یئون رو گرفتم بعد از چند بوق جواب داد از هیجان لبمو گزیدم که صداش توی تلفن پیچید الو؟ا/ت رسیدی نه؟ با صدایی که سعی کردم هیجانمو تبدیل به غم کنم ادامه دادم سلام...آره الان رسیدم خوبی؟ بعد از چند ثانیه جواب نداد از هیجان لبمو گزیدم و گفتم:هنوز نیومده دلم برات تنگ شده...اینجا خیلی تنهام یئون!چیکار کنم من بدون تو؟کسیو ندارم که!از قبل غریب ترم با صدایی که خیلی خونسرد بنظر میرسید جواب داد:اونی که پیشته نمیزاره احساس غربت داشته باشی..با چشمهایی که از تعجب گرد شده بود به جونگکوک نگاه کردم که داشت ریز ریز میخندید وسعی میکرد جلوی خنده شو بگیره با تعجب گفتم:کی؟....که یهو صدایی که توی گوشم پیچید تعجبمو صد برابر کرد ...ته:جونگکوک... دوباره به جونگکوک نگاه کردم هنوزم داشت میخندید...بیشعور!! پس میدونست تهیونگ پیش یئونه!! اما تهیونگ به یئون چه؟یکم مشکوک بود...همه شون منو احمق فرض کرده بودن ...از حرص اینکه بازیم دادن تلفونو قطع کردم که جونگ کوک با هیجان گفت :ضایع!!
هینی گفتم که اومد سفت بغلم کرد و گفت تو هوای بارونی بستنی میچسپه نه؟ رفت و با دوتا بستنی شکلاتی که من عاشقش بودم برگشت گفتم :تو میدونستی اونا پیش همن؟بخاطر اینکه مسخرم کنی هیچی نگفتی!...کوک:به جون تو نمیدونستم...بی خیال شونه ای بالا انداختم و مشغول خوردن بستنی شدم رومو طرف کوکی کردم که سمت چپم نشسته بود با لبخند بهم زل زده بود بستنیمو که چیزی به تموم شدنش نمونده بود از دستم گرفت و مال خودشو بهم داد..کوک:بگیرنوتلای من....+نوتلا؟...کوک:از اونجایی که شکلات دوست داری دلم میخواد بهت بگم نوتلا....باشه ولی چیکار میکنی این واسه خودته...کوک:من زیاد بستنی دوست ندارم ولی مثل اینکه یکی اینجا خیلی به بستنی شکلاتی علاقه داره! با پررویی جواب دادم:پس چی تازه به خیلی چیزای دیگه هم علاقه دارم کوک:مثلا؟...ا/ت:مثلا شیرموز چشمامو ریز کردم و مرموز سمش برگشتم گفتم:دوست دارم بدونم شیموزاتم مثل بستنیت بهم میبخشی؟...کوک خیلی جدی گفت:امکان نداره نوتلای من!...ا/ت:آره میدونم مثل اون روز تو آشپزخونه همینکه شیرموزتو از دستم گرفتی ولم کردی با کمر پخش زمین شدم!!! خندید خیلیم قشنگ خندید چرا من به خنده هاش توجه نمیکردم ؟اصلا خنده هاشو دیده بودم که توجه کنم؟ نه ندیدم امشب اولین بار بود!!!
_______________________________
*چهار ماه بعد*
+هی جونگکوکاااا زودباش بیا اینجا
_نمیشه کار دارم از همینجا بگو
+رفتم تو اتاقش دیدم مشغول جمع کردن چمدونشه با دلخوری بهش زل زدم...چقد طول میکشه؟....
_اممم خب ده روزی...
+دست به سینه وایسادم وسعی کردم ناراحتی مو بروز ندم...منم میخوام باهات بیام..
زیپ چمدونشو بست و بلند شد اومد رو به روم ..._میدونی که نمیشه ا/ت؟هنوز هیچکس جز خودمون و پسرا از این موضوع خبر نداره.بعدشم تو بیمارستان سرت شلوغه این ده روز زود میگذره بعدشم تنها نیستی یئون پیشته تا قبل از کریسمس برمیگردم که باهم سال نو رو جشن بگیریم...+فکر کردی من از تنها بودن میترسم؟ اما من دلم برات تنگ میشه میفهمی ده روز چندساعته؟ده تا بیستو چهارساعت یعنی دویست و چهل ساعت یعنی چهارده هزار و چهارصد تا یک دقیقه...دیدم با قیافه ای که سعی داره جلو خنده شو بگیره گفت:با تماس که در ارتباطیم اصلا قول میدم روزی دوساعت تصویری باهم حرف بزنیم بدتر حرصی شدم رومو برگردوندم که دستمو گرفت برگشتم سمتش..._ا/ت وقتی تو انقد ناراحتی نمیتونم رو کنسرت تمرکز کنم...+باشه ناراحت نیستم فقط دلم برات تنگ میشه نمیدونم چرا به این سفر حس خوبی ندارم...._هیچ اتفاقی نمیوفته...+دلشوره عجیبی داشتم شاید بخاطر اینکه تو این چهار ماه خیلی بهش عادت کردم رفتم بغلش کردم بعد از چند دقیقه از بغلش بیرون اومدم دست خودم نبود اشکم چکید جونگکوک با دستش اشکامو پاک کرد...._یااااا نبینم وقتی نیستم گریه کنیا هزار بار بهت گفتم تحمل دیدن حدر رفتن این مرواریداتو ندارم نمیفهمی دیگه...+ولش کن داره دیرتون میشه باید برین..._اره ساعت چهاره ظهره شیش پرواز داریم...رفت کاپشن مشکیش و چمدونشو برداشت...که گفتم جونگ کوک؟..._جانم؟...+میشه منم تا فرودگاه باهاتون بیام؟...اومد که حرف بزنه یونگی رو دیدم که درو باز کرد اومد داخل گفت:نع نمیشه..._هیونگ کار زشتیه فالگوش وایستادن وقتی دوتا زوج دارن باهم حرف میزنن....+همینو بگو...¥چیمیگن واسه خودتون؟با اجازه مثل اینکه اتاق منو تو مشترکه! اگه اجازه بدید اومدم چمدونمو ببرم که اتفاقی صداتونو شنیدم...+جونگکوک جوابمو ندادی...¥هیونگش جواب داد...+به هیونگت بگو با کوکیشون بودم..._هیونگم میگه با کوکیتون بوده...¥کوکیمون میدونه بیرون فرودگاه کلی خبرنگار با دوربین جلومون وایسادن و منتظر موقعیتن..._شنیدین که هیونگ کوکیتون چیگفت؟...+ایش..._پیش...¥جیش..._یاااااااااااا هیونگگگگگگگگگ...+اوپااااااااااااااا....¥زهرمارررر لوس بازیوتموم کنید دیر شد...همینطور که یونگی با کلافگی سمت در اتاق میرفت و زیر لب غر میزد حالم بدجور گرفته بود جونگکوک بغلم کرد و یه بوسه روی موهام کاشت.._رسیدم بهت زنگ میزنم..زیاد تو بیمارستان خودتو خسته نکن..غذا خوب بخور ..خوب بخواب..هواسرده لباس گرم بپوش عا راستی بستنی شکلاتی برات گرفتم اما کم بخور مریض نشی به یئونم نده برا خودته مراقب خودت باش تا زمانی که برمیگردم...دوست دارم...بدون حرف دیگه ای از در بیرون رفت بعد چندثانیه بعد صدای در خونه رو شنیدم مطمئن شدم که رفتن
از اونجایی که امروز واسه جونگکوک مرخصی گرفته بودم والان تنها خونم حوصلم حسابی سررفته فکر کردم که حالم خوب نیست زمستونه هواهم سرده چیمیتونه بهتر از یه پیاده روی توی شهر سئول باشه؟ رفتم اماده شدم شالو کلاه مشکیمو با کاپشن مشکی که با جونگکوک ست خریدم و پوتین های مشکی رنگم پوشیدم و موهامو زیر کلاه بازگذاشتم موج داربودو تا کمرم میرسید از خونه بیرون زدم هوا خیلی سرد بود اما من عاشق قدم زدن تو سرما بودم مخصوصا زمانی که دلم میگرفت...ناخودآگاه یاد گذشته افتادم مادرم پدرم خالم..راستی خالم الان چیکار میکنه؟زیادی ازش بیخبر بودم کاش میشد با جونگکوک و پسرا میرفتم بوسان بهش سرمیزدم یاد اون روزی افتادم که با بی پولی اومدم سئول توی خونه خانوم پارک زندگی میکردم درس میخوندم و کنارش دستبند میفروختم از خونه اجاره ای بیرونم کردن اون شبی که جونگکوک نجاتم داد ومن فکر میکردم تهیونگه همه خاطرات جلوچشمام رژه میرفت انقدر توفکر گذشته غرق شده بودم که صدای زنگ گوشیم منو از گذشته در آورد با دیدن اسم جونگکوک روی صفحه گوشیم لبخند روی لبم نشست...+سالم رسیدین؟..._ن پَ توقع داشتی فلج برسیم؟...+جونگکوککککک حتی شوخیشم قشنگ نیست ...پشت گوشی لبخند زد صدای خندش پیچید گفت:فقط زنگ زدم بگم که رسیدیم مراقب خودت باش دوباره بهت زنگ میزنم گوشیو قطع کرد...تازه چشمم به ساعت خورد هشتونیم شب بود ومن تا این موقع داشتم پیاده روی میکردم!!! تصمیم گرفتم یه تاکسی بگیرم و برگردم که یه مسیج برام اومد حتما جونگکوکه...نه شمارش ناشناس بود! پیغامو باز کردم با دیدن عکسای منو جونگکوک کنار هم قلبم دیوانه وار شروع کرد به تپیدن نه از عشق بلکه از ترس!! زیر عکسا پیامشو خوندم"بهم میاین نه؟"دوباره یه پیام دیگه"مردم از دیدن این عکسا خوشحال میشن مگه نه؟منکه اینطور فکر میکنم"....دستام میلرزید زبونم بند اومد عکسای منو جونگ کوک توی رستوران...اون شب زیر بارون...اون روز توی ماشین..اون اون لحظه ای که پیش چانسو(پدر ا/ت اگه یادتون باشه)منو ب*وسید.اون روز توپارک با تهیونگ...توی ماشین تهیونگ....هنوز تو شوک این موضوع بودم گوشیم زنگ خورد همون شماره ناشناس چیکار میکردم جواب میدادم؟یا نه؟باید میدیدم چی میخواد جواب دادم لرزش صدام کاملا مشخص بود:تو....تو..ک.کی هستی؟......&...........چرا جواب نمیدی؟....&عکسا رو دوست داشتی؟...ایناهمشون فتوشاپه!!....&هه فوتوشاپ؟یکم زیادی خَز نیست؟......این حرفش باعث شد بغضم تبدیل به حرص بشه پشت سرهم ادامه دادم:آره فوتوشاپه! اصلا مدرکی هست که ثابت کنه غیر از اینه؟توهم یه عوضی مثل بقیه عوضیا هستی که اجازه ادامه دادن حرفمو بهم نداد صدای مردونش رنگ نفرت داد با تنفر گفت:چانسو وزنش کافی نیستن؟...نمیدونستم چی بگم همونطور تو شوک بودم ضربان قلبم روی هزار بود نمیدونستم چی بگم لعنت به اون روزی که چانسو رو دیدم لعنت به اون شب لعنت به اون نمایش الکی اون شب.....&کوچولو صدامو داری؟....+تو کی هستی؟چ چیمیخوای؟....&اگه میخوای به عشقت و اون رفیق عشقت که یه مدت دور و ورت میپلکید وشغلشون آسیبی نرسه ازش فاصله بگیر!....این درمورد تهیونگم
میگفت؟اون از کجا اینارو میدونه ؟؟...+تو چی میخوای؟.....&یادت باشه بین خودمون بمونه وگرنه تهش گرون تموم میشه.... صدای بوق های مکرر پشت سر هم توگوشم میپیچید بدنم بی حس شده بود سرما رو حس نمیکردم سُر شده بودم
ببخشید اسلاید اضافه اومد میدونم کرم دارم🙂😂💜
7 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
عالییییییی
پارت بعدددد
گذاشتم
پدرگوربعاخهچرانمیزارییکماینا.تخوشالباشه
بدبختایکمخندهرولبشمیادخرابشمیکنی
دقیقا😐😿
پارت بعد گذاشتم
چرا خرابش کردی🥲🥲🥲🥲🥲🥲🥲🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺هقققققققققققققق
خرابش نکردم که😂
چرااااا الان از هم جدا میشن:____
پارت بعدی اومد
آره خوندمش:___
مردیکه عو*ی چیکارش داری ولشون کن😤😤
الان اعصابم داغونه یکار نکن دندوناتو بریزم تو حلقتا😤😤
ببین اصن همیین
همیییییین
🥲🥲🥲😭😭😭
پارت بعدد
مرسی بهم خبرر دادییییییی عاشقتممممممممممممممممم😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭✨✨✨✨✨✨✨❤
فدات💜
پارت بعدددد
بلخرههه
یــــس