11 اسلاید صحیح/غلط توسط: koshina انتشار: 2 سال پیش 61 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
قسمت سوم : مدرسه روکوود
کتاب : اسکارلت و آیوی
نویسنده : سوفی کلورلی
از زبان آیوی :
ماشین تو جادههای مارپیج خارج شهر پیش میرفت .
خانم فاکس سیخ نشسته بود و حتی وقتی ماشین در دستاندازهای جاده میافتاد هم پلک نمیزد. به پشتی صندلی تکیه دادم و فکر کردم عجیب است که تصمیم گرفته کنار راننده بنشیند. یکی دوبار برگشت و من سعی کردم تو چشمهایش نگاه نکنم. بلاخره نگاه عصبانیاش را به جای من به منظرههایی که از جلوی چشممان میگذشتند انداخت و مرا به حال خودم گذاشت تا برگردم تو دنیای خودم.
مشکل این بود که دنیای من پر بود از اسکارلت. همه چیزِ منظرههای آشنایی که از جلوشان رد میشدیم، مرا یاد اسکارلت میانداخت. یاد آن حالتی که فرز و زبل از روی نردههای چوبی میپرید ، در حالی که من با احتیاط پاهایم را از روی آنها آویزان میکنم. آن حالتی که برگهای سبز را از بوتهها میکند و ریزریزشان میکرد. آن حالتی که به آسمان آبی لبخند میزد و شکلهایی را تو ابرها نشان میداد که فقط خودش میتوانست ببیند.
بدتر از همه وقتی بود که چشمم به دوتا دختر افتاد -شاید دوتا خواهر- که توی باغچهای بازی میکردند. با اینکه سعی میکردم جلوش را بگیرم، احساس کردم یکمرتبه وجودم را پر کرده؛ خاطرهی روزی که اسکارلت راهی مدرسه میشد.....
با چمدانهای یکشکلمان توی چمن ایستاده بودیم. اسکارلت اونیفورم پوشیده بود و من یک پیراهن صورتی ساده. پدرمان میخواست هر دومان را از خانه بیرون بفرستد:[دیگه وقتشه که برین دنبال تحصیل، وقتشه خودتون خانوم بشین] خب، اسکارلت برای خودش جایی پیدا کرده بود ولی من نه. برای همین او را میفرستادند به مدرسهی روکوود و مرا به خانهی عمهفیبی. پدر دستش را برای خداحافظی تکان داد. نامادریمان که قیافه گرفته و سرش به پسرهایش، یعنی برادر های ناتنیمان گرم بود، بی آنکه نگاهی بهمان بیندازد، دستش را طوری تکان داد که یعنی گورتان را گم کنید.
درست است عمهفیبی جایگزین بهتری برای پدر و مادرمان بود، اما آدم عجیبی بود، حواسش به کلی پرت بود و هیچوقت نمیشد بفهمی تو چه فکری فرو رفته....
چمدان به دست توی چمن ایستاده بودیم و من میدانستم اسکارلت به چی فکر میکند. آرزو میکرد کاش هردومان به آن مدرسه میرفتیم، تا مجبور نباشد تنها برود. مطمئن بودم که تو این فکر است چون خودم هم به همین موضوع فکر میکردم. زدم زیر گریه؛ از اون هق هقهای بچگانه.
اسکارلت دستم را گرفت و گفت:[ غصه نخور آیویجونم، هفته ای یه نامه برات مینویسم. تو هم جوابمو میدی. مدرسه رو که تموم کردم میام دنبالت، با هم فرار میکنیم و هنرپیشههای خوشگل یا پاتینورهای دست اول میشیم، منتها چون دوقلوییم، مشهور تر هم میشیم، میتونیم بریم آمریکا،و اون وقت همه دنیا دلشون میخواد با ما دوست بشن.]
گریهام شدیدتر شد. چون پرتو پلا میگفت و میدانستم دلم برای راه حلهای عوضیاش تنگ خواهد شد.( تقصیر من نیست کتاب اینو نوشته 😅) نه فقط این،بلکه هر دومان میدانستیم که من هیچوقت مشهور و محبوب همه نخواهم شد.
این سرنوشتی که تعریفش را میکرد، فقط مال اسکارلت بود.
اشک هایم را پاک کردم و با اینکه میدانستم که خانم فاکس ممکن است باز هم نچ نچ کند، بی صدا پاهایم را روی صندلی جمع کردم. اما متوجه نشد و من همانطور گلوله نشستم و تو خاطراتم غرق شدم :
روزی که اسکارلت با چندتا پتو برای عروسک هایش سنگر درست کرده بود که آنها را از یک قبیلهی وایکینگ -که من نقش شان را بازی می کردم- محافظت کند. - اعتراف می کنم که من تو نقش وایکینگ ها تحفهای نبودم.-
یادم افتاد اسکارلت تخم مرغ های رنگی عید پاک را گوشه و کنار خانه پخش میکرد و مجنورم میکرد با سرنخهایی که بهم میدهد آنها را پیدا کنم.-برادر های ناتنیمان هم همیشه تخم مرغ ها را له میکردند.-
یادم افتاد موهایش را صد بار برس میکشید و بعد از من میخواست آنهارا برایش ببافم.
یاد اسکارلت افتادم که روی دفتر خاطراتش خم میشد، زبانش را از گوشهی دهنش بیرون میآورد و تند تند چیزهایی می نوشت.
خواهرم عادت داشت همیشه خاطراتش را توی دفترش بنویسد، هر اتفاق کوچکی باید توی یک صفحه نوشته میشد. آن موقع فکر میکردم کار بی خودی است، اما او همیشه میگفت اگر همهی اتفاق هایی را که می افتد ننویسد، برای همیشه از خاطرش محو خواهد شد . و دیگر چیزی برای به خاطر آوردن باقی نخواهد ماند.
بهش میگفتم من یادم میماند، اما او فقط می خندید و محلم نمیگذاشت.
عصبی شدم و شروع کردم به چرخکاری های صندلی ور رفتن.
اسکارلت محال بود در چنین موقعیتی وحشت کند؛ به اوضاع مسلط میشد و تمام سوال هایی را که من می خواستم جوابشان را بدانم، می پرسید. شد، اما _آیوی_ هیچوقت سوال نمی کند. دست کم سوال های سخت نمی کند. من همیشه دستورات را اجرا می کردم.
خانم فاکس با صدای خش خشی اش گفت:[ این کارو نکن بچه! درست بشین!]
سرم را از روی زانوهایم بلند کردم، اما دیگر رویش را برگردانده بود.
اگر اسکارلت به جای من بود، یک جواب حسابی به خانم فاکس میداد. پاهایش را روی صندلی میکوبید و تا آخر بخیهی دوخت صندلی را پاره میکرد.
من دستور را اجرا کردم.
جاده پیچ خورد و خانههای دیگری از جلوی جشممان رد شدند. چشمن به مرد مو سیاهی افتاد که تو باغچهاش زمین را میکند و عق صورتش را با دستمال پاک میکرد. ریش و هیکل قویاش مرا یاد پدرم انداخت و یک لحظه احساس گناه کردم - آخر ماه ها بود که با او حرف نزده بودم- آن موقع تو لندل کار میکرد. بعد از سقوط اقتصادی، هنوز هم کار و کاسبی جان نگرفته بود و پدر باید حسابی کار میکرد.
یک وقت فکر نکنید که من با پدرم نزدیک بودم. وقتی کوچک تر بودیم ، خیلی عصبانی بود و همیشه داد و فریاد میکرد. اما بعد از ازدواج با نامادریمان همه چیز تغیر کرد. اسکارلت خیالش راحت شده بود؛ قدر آن آرامش را می دانست ، و دلش برای آن داد و فیاد ها تنگ نمیشد. هیچوقت نمیفهمید چرا من مردی را که سرمان فریاد میکشید، به آن آدمی که ساعتها ساکت تو خودش فرو میرفت ترجیح میدهم.
نامادریمان با وجود آن سه پسر لوس و نُنُرش فوری فهمید که ما دوتا زیادی هستیم و آن وقت بود که به پدرم پیشنهاد کرد ما را به مدرسهی شبانه روزی بفرستد.
چی میشد اگه ما را از خونه بیرون نکرده بود. چی میشد اگه پیش هم مونده بودیم.
چه میشد اگه ....
ماشین از در بزرگی رد شد که دو طرفش دو ستون داشت و بالای هر ستون یک کلاغ سنگی با بال های باز نشسته بود و به هوا چنگ میانداخت.
راه درازی از وسط درخت ها پیچ میخورد و از جلو چیزی که در دوردست می درخشید - و ظاهرا دریاچه بود- میگذشت و به مدرسه نزدیک میشد. ماشین ایستاد و صدای پای راننده که از ماشین پیاده میشد به گوشم خورد.
در را باز کرد و گفت:[ مواظب زیر پاتون باشین، دختر خانم.]
به خودم فشار آوردن و لبخند گرمی تحویلش دادم و ساک به دست، خودم را از ماشین کشیدم بیرون.
مدرسه روکوود با آن هیکل غولآسایش بالای سرم ظاهر شد. درخت های بلوط دو طرف ماشین گرد در مقابلش خیلی کوچک و ناچیز به نظر میآمدند. دیوارهایش سنگی بود و قسمت های بالای دیوارها از دود دودکش ها سیاه شده بود. جلوی رویم ، ستون های سیاه تا آسمان بالا رفته بودند و باروهای کنگره دار، سقف شیبدار و بزرگش را قاب گرفته بود.
شکل قلعه بود- شاید هم زندان.
خیلی به خودم فشار آوردم که برنگردم تو ماشین گرد و پا به فرار نگذارم . البته اگر هم این کار را کرده بودم ، مرا میگرفتند و تنبیه میکردند.
یک دسته کلاغ بالای سرمان پرواز میکزدند و قارقار بلندشان با شیهههای دخترهایی که در فاصلهی دوری هاکی بازی میکردند، مخلوط میشد.
[ همینطوری با دهن باز اونجا وای نسا، دختر!] خانم فاکس طوری نگاهم میکرد که انگار میخ شدهام تو پاشنهی کفشش فرو رفتهام.[ اگه کار مهم تری نداری، دنبال من بیا.]
[ چشم خانم....نه،خانم]
رویش را برگرداند و زیر لبیچیزی گفت که نشنیدم .
دنبالش از پله های جلوی ساختمان بالا رفتم. کفش هایش تق تق میکردند و جیب هایش جیلینگ جیلینگ. در ورودی ساختمان خیلی بزرگ بود و با وجود قدیمی بودن، بدون کوچک ترین جیر جیر صدایی باز شد. وارد اتاقی شدیم که ارتفاع سقفش دو برابر معمول بود و دور تا دورش بالکن باریکی داشت. بوی غلیظ واکس چوب میآمد.
وسط اتاق میز چوب بلوطی قرار داشت و منشی بی حالی پشت میز نشسته بود و با کاغذهای روی میزش ور میرفت. به نظرم آمد می خواهد خودش را مشغول تر از آنچه هست نشان بدهد.
خانم فاکس رفت جلو و هر دو دستش را گذاشت روی میز.
وقتی سایه خانم فاکس روی منشی افتاد آهسته گفت :[ عصر به خیر مادام.]
خانم فاکس نگاه غضبناکی به او کرد و به طعنه گفت:[ اینطور میگن! یه شاگرد آوردم اسکارلت گری]
میخواستم بگم اسمم رو عوضی گفته ، اما او بی توجه به احساس من، دستش را جلو صورتم تکان داد و دنبال حرفش را گرفت:[ از فردا میره سر کلاس. اسمشو بنویس ،لطفا.]
گمانم خانم فاکس تنها آدمی بودکه میتوانست کلمهی "لطفا" را طوری تلفظ کند که معنیاش " *فوری* " باشد.
منشی پرسید:[ میخواین ببرمش تو اتاقش ، مادام؟]
خانم فاکس پلک هایش را به هم زد :[ نه،میخوام ببرمش تو دفترم...و اطلاعات لازمو بهش بدم . ثبت نامش کن.]این را گفت و با قدم های بلند رفت سمت راهرو و من هم دنبالش دویدم. به خودم جرات دادم ، برگشتم و یک نگاه به منشی انداختم و دیدم با چشمهای گشاد به من خیره شده.
از جلو دو ردیف در گذشتیم که هر کدام از آنها پنجرهی کوچکی داشت و شاگردهایی را که در آن کلاس درس میخواندند نشان میداد. دخترها ساکت و جدی، ردیف به ردیف نشسته بودند. من به مدرسهی ساکت عادت داشتم، اما اونجا حال و هوای ... خراب و ناجوری داشت. انگار زیادی ساکت بود.
تنها صداهایی که می آمد صدای پاهای ما و جلینگ جلینگ تمام نشدنی جیب های خانم فاکس بود. وقتی به دفترش رسیدیم، کلید نقرهای رنگی را از جیبش در آورد و در را باز کرد.
اتاق نیمه تاریک بود و بوی کتابهای قدیمی می آمد. یک میز و چند صندلی پشت بلند و چند قفسهی بلند کتاب اثاثیهی اتاق را تشکیل میدادند. بله، اینها کاملا عادی بودند، اما اثاث دفترش فقط همین ها نبود.
دیوار ها گوش تا گوش پدشیده از عکس -سگ- بودند.
سگ های کوچک، سگ های بزرگ ، سگ های خارجی عجیب- صورت های بی حالت و قهوهایشان از آن عکس های رنگ و رو رفته به آدم نگاه میکردند. در یک گوشهی اتاق ، بیگلِ(Beagle یک نژاد سگه) تاکسیدرمی شدهای در یک محفظهی شیشهای ایستاده بود. گوش های افتاده و پشم های رنگ و وارنگش باعث میشد از بیگلِهای زنده هم غمگین تر و افسرده تر به نظر بیاید.
مسخره تر از همه ، منظرهی سگ پاکوتاهی بود که جلو پنجرهی کوچک ته دفتر آویزان شده بود. ظاهرا قرار بود جلوی کوران هوا را بگیرد.
با خودم فکر کردم، عجیبه که آدمی که اسمش " روباهه" اینقدر از سگ خوشش بیاد.( فاکس به معنای روباهه😂🦊)
تعجبم را با صدای بلند نشان دادم:[ این سگ ها تاکسیدرمی شدن،خانم؟]
[من تحمل این موجوداتو ندارم. ترجیح میدم مرده باشن.] ( عجب سنگ دلیه 🥺)
انگشت بلندش را آن قدر رو به یکی از صندلی ها نگه داشت تا من حالیم شد باید بنشینم.
[ خب، اسکارلت...]
بی اختیار گفتم:[ آیوی.]
عین ابر سیاه روی من چتر زد و گفت:[ فکر کنم عوضی فهمیده باشی، دوشیزه گری. نامهی منو نخوندی؟]
تو دلم گفتم ، نامه این خانمو؟
[من...فکر میکردم نامه از طرف مدیر مدرسهست.]
سرش را تکان تکان داد و گفت:[ آقای بارتالومیو مرخصی هستن و درغیابشون من مدرسه رو اداره میکنم. حالا جواب سوالمو بده. نامه رو خوندی یا نه؟]
[ بله . نوشته بود باید یه جایی رو تو مدرسه بگیرم... جای خواهرم اسکارلتو]
خانم فاکس دور میز چرخید و روی صندلی چرمی میز تحریرش نشست:[ دقیقا. تو جانشین خواهرت میشی.]
این جمله را طوری گفت که یک لحظه ساکت شدم:[ منظورتون چیه که باید جانشین اسکارلت بشم،خانوم؟]
[ منظورم همونه که گفتم. تو جانشین خواهرت میشی . یعنی میشی _اسکارلت_]
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
کلی کامنت گذا شتم برات اجی 😅😅😅
دستت درد نکونه 🦋
نامادری ها خیلی بد جنسن
بعضیا البته 😅
اون مدرسه شبیه مرگ میمونه
اسپویل نمیکنم ولی هست
این داستان خیلی قشنگه
منم دوسش دارم
خیلی این فاکس بی رحم و بی وجدانه
دقییییقا
فالویی بفالوم