10 اسلاید صحیح/غلط توسط: koshina انتشار: 2 سال پیش 55 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
قسمت چهارم : من به جای اسکارلت
کتاب: اسکارلت و آیوی
نویسنده: سوفی کلورلی
دهنم باز ماند و یواش گفتم:[ میخواین چی...]
مشتش را مثل چکش مجری های جراج کوبید روی میز و سرم فریاد کشید:[ ساکت! جای اسکارلت باید پر بشه و خوشبختانه یه نفرو داریم که جاشو بگیره. ما اجازه نمیدیم اسم و اعتبار مدرسهی روکوود به خاطر پیشامد های ناخوشایند لکهدار بشه. قبل از شروع تابستان برای خواهرت غیبت به دلیل آنفولانزا رد کردیم و حالا تو ، یعنی اسکارلت...] به اینجا که رسید ، نگاه تندی بهم انداخت و ادامه داد[... بیماری رو پشت سر گذاشتی و حالن کاملا خوب شده.]
گیج شده بودم، پیلی پیلی میخوردم و اتاق دور سرم میچرخید . فکر کردم شاید تو خانهی عمهام هستم و تو خواب اینطوری شکنجه میشوم.
با اعتراض گفتم :[ ولی... شما منو برای بورسیه قبول نکرده بودین! فقط اسکارلت تو امتحان ورودی قبول شد.] و این چیزی بود که هیچوقت به خاطرش خودم را نبخشیده بودم. شب قبل از امتحان تا صبح بیدار مانده و خودخوری کرده بودم، مطمئن بودم که به اندازهی کافی درس نخواندهام.
[ این قضیه هیچ ربطی به این نداره، بچه . شهریه پرداخت شده و تو جای خواهرتو به خاطر هدف بزرگتری میگیری. از این به بعد تو *اسکارلت* هستی. شاید آیوی تو امتحان ورودی قبول نشده باشه ، ولی *تو* شدی.]
دلم میخواست سرش داد بزنم، اما لبهایم می لرزیدند و نفس های کوتاه و وحشت زدهای میکشیدم:[ خوا-خواهش میکنم، آخه چرا باید این کارو بکنم؟]
انگشتش را با آن ناخن های بلند و تیزش جلو رویم گرفت که ساکتم کند.
[به تو مربوط نیست! اینها مسائل آدم بزرگ هاست و ما هر طور که صلاح بدونیم ترتیبشو میدیم . تو که نمیخوای با این مسئله بقیه دانش آموزارو ناراحت کنی، هان؟] این را گفت ، به صندلی تکیه داد و رویش را از من برگرداند.
فکر کردم اگر هیچکس در مدرسه از این جریان خبر ندارد، شاید پدرم هم گول خورده باشد:[ پ- پدرم این موضوع رو میدونه، خانوم؟]
با جوابی که داد ، همه امیدهایم دود شدند و رفتند هوا:[ البته که میدونه. به ما _اختیار تام_ داده. ایشون درک میکنه که بهترین راه همینه. ما اتاق خودتو برات نگه داشتیم. صبحونه ساعت هفت و نیم سرو میشه.] این را گفت و شروع کرد خودکارس را تَپ تَپ روی میز کوبیدن و با صدای بی تفاوتی به حرفهایش ادامه داد، انگار داشت از روی تختهسیاه نامرئی میخواند:[ درس ها ساعت نه شروع میشن.] تَپ.[ دفتر ناظمهی مدرسه انتهای راهروست.] تَپ.[ پرسه زدن تو راهرو ممنوعه] تَپ تَپ.[ چراغ ها سر ساعت نُه خاموش میشن...]
باید به مقررات گوش میدادم اما نمیتونستم جلوی خودم را بگیرم و حواسم رفته بود به وسایل روی میز خانم فاکس - یک چراغ رومیزی، تلفن، دوات، وزنهی کاغذ از جنس عاج، دسته چک، جعبه کوچک دارو و -وای نه- یک سگ پارچه ای که تو دهنش پر از قلم بود.
[ حواست به من باشه دختر!]
چشم هایم را سریع برگرداندم و گفتم:[ چشم، خانم فاکس.]
با بداخلاقی آه کشید و گفت :[ بیا بگیر...] و یک نقشه و لیست مقررات مدرسه را داد دستم:[ یادت باشه از حالا به بعد تو اسکارلت هستی. آیوی دیگه وجود *نداره*]
سریع از پشت میزش بلند شد و بهم اشاره کرد دنبالش بروم. خیلی وحشتناک است که به آدم بگویند دیگر وجود ندارد. یک لحظه طول کشید تا توانستم سر پا بایستم، پاهایم بدجوری می لرزیدند. احساس میکردم یکی از آن سگ های غمگین روی دیوار خانم فاکس هستم. وقتی از دفتر بیرون میرفتم و سعی میکردم آیوی گری را آنجا بگذارم و بروم، نگاه های بیروحشان تو پشتم نفوذ می کرد.
************************************************************
دنبال خانم فاکس تو راهرو های دراز راه افتادم و از پله های تاریک و ترسبرانگیزی بالا رفتم و وارد طبقهی اول شدم. دو طرف راهرو مثل سربازخانه، درهای سبز کوچکی صف کشیده بودند و روی هر کدام یک شماره چسبیده بود. جلوی دری که شمارهاش ۱۳ بود ، ایستادیم. خب بله، شمارهی مورد علاقهی اسکارلت. آخر او نحس بودن را مسخره میکرد.
خانم فاکس قفل در را باز کرد ، کلید را انداخت ته جیب پرهنش و مرا توی راهرو گذاشت و راه افتاد. برگشت و از روی شانهاش گفت:[ لباستو عوض کن ، دختر.] درِ اتاق، انگار که نمیدانست چه کار باید بکند، روی لولاهایش پس و پیش میرفت. با ترس و لرز از لای در نگاهی به اتاق انداختم.
با اون دوتا تخت آهنی که کنار هم قرار داشتند، بی شباهت به اتاق خودمان در خانه نبود.
در خیالم دیدم که اسکارلت با عجله میدود تو اتاق، میپرد روی تشت و ته ملافه را از زیرش بیرون میکشد - آخر همیشه میگفت اگر ملافه زیر تشک محکم شده باشد، احساس میکند توی تابوت است. - یک حلقه موی قهوهایاش را که روی چشمش افتاده، با فوت کنار میزند و به من میگوید: این جور قیافهی احمق ها رو به خودت نگیر و ساکهامونو بیار تو.
زمین را نگاه کردم فقط یک ساک آنجا بود و کنارههایش از سنگینی روی زمین چوبی راهرو ولو شده بود.
سرم را تکان تکان دادم، ساک را از زمین برداشتم و وارد اتاق شدم. شبح اسکارلت از مغزم بیرون رفت. باید خودم را آروم میکردم ، باید دست و پایم را جمع میکردم :
_اتاقتو مرتب کن._ _ساکتو باز کن._ _یادت نره نفس بکشی!_
به عادت همیشه، فوری رفتم طرف تختِ سمت چپ اما بعد یادم افتاد اگر اسکارلت بود، میرفت طرف تخت سمت راست.
نمی دانستم کسی متوجه این جور چیزها خواهد شد ، یا نه، اما مثل یک دختر وظیفهشناس رفتم سراغ آن یکی تخت، ساکم را گذاشتم زمین و نگاهی به دور و برم انداختم.
دیوارهای اتاق سفید کاری شده بود و یک کمد چوب بلوط، یک کمد کشویی لقلقو و یک میز توالت کا آیینهاش لب پر شده بود، اتاق را پر میکردند. چشمم به عکس خودم تو آیینه افتاد؛ من و اسکارلت موهای تیره و پوست رنگ پریدهای داشتیم و اعضای صورتمان مثل عروسک ظریف و کوچک بودند. منتها این مشخصات تو صورت او خوشگل به نظر می آمدند و من ؟ مرا گیج و غمگین نشان میدادند.( فقط منم که حس میکنم عروسک روسی ان 😂😍🧸)
یواش گفتم : [اسکارلت] رفتم جلو و دستم را دراز کردم طرف آیینه. کوچکتر که بودیم، دو طرف پنجرهی طبقه پایین می ایستادیم و حرکت های همدیگر را تقلید میکردیم و وانمود میکردیم عکس همدیگر هستیم که تو شیشه افتاده. ( آخی منم با دختر عموم اینجوری میکردم 😄) من همیشه اشتباهی ، حرکت ها را وارونه انجام میدادم و او ار خنده غش میکرد. سرم درد گرفته بود.
در یک گوشهی اتاق یک لگن دستشویی( منظور از اونایی که دست و صورتو میشورن) و یک پارچ چینی ساده گذاشته بودند و پارچه های حوله ای سفیدی کنارش گذاشته بودند. با اینگه آن اتاق سال گذشته مال اسکارلت بود، هیچ نشانهای از او در اتاق نبود.
به فکر افتادم که چه بلایی سر لوازم اسکارلت آورده اند؟ اگر لوازمش اینجا نیستند پس کجا هستند؟ لباسها و کتابهایش کجا هستند؟ و چیز ...
*دفتر خاطراتش*
وقتی کوچک بودیم همیشه نوشتههای دفتر خاطراتش را نشانم میداد. گاهی هم اجازه میداد توی دفترش بنویسم. دفترش با عکسهایی که از خودمان میکشسد پر میکرد؛ دخترهای یک شکلی که در کلبهای از جنس نان قندی با نامادری بدجنسشان زندگی میکردند. اما وقتی بزرگتر شدیم، نوشته هایش محرمانه شدند و همیشه دفترش را قایم میکرد. به هر حال من خیال خواندن آنها را نداشتم. اگر او نمیخواست من ،یعنی دوقلویش، از نوشتهها و افکارش با خبر بشوم نمیخواستم چیزی در مورد آنها بدانم.
احتمالا دفتر خاطرات با ارزش اسکارلت را از بین برده بودند، یا خدمتکاری آن را تو سطل آشغال انداخته بود، این فکر پشتم را لرزاند. اما این شانس کوچک هم وجود داشت که اسکارلت دفترش را آن قدر خوب قایم کرده باشد که کسی نتوانسته باشد آن را پیدا کند. اگر آن دفتر هنوز هم آنجا بود -تنها چیزی که از خواهرم باقی مانده بود- *با تمام وجودم آن را میخواستم*.
کمد لباس! مخفیگاه محبوب اسکارلت. دویدم جلو کمد و درش را چهارتاق باز کردم. از بوی نفتالین سرفه ام گرفت.
تنها چیزی که توی کمد دیدم، یک دست اونیفورم مدرسه بود که صاف و مرتب روی یک جالباسی تا شده بود - یک بلوز سفید آستین بلند یک دامن پلیسهی سیاه و کراوات بنفش راهراهی که پایینش آرم مدرسهی روکوود را داشت و یک جفت جوراب همرنگ آن. اونیفورم را جلوی خود گرفتم، درست اندازهام بود. _اونیفورم اسکارلت_
چند لحظه بی حرکت ایستادم. رفتارم منطقی نبود. این فقط یک دست لباس بود، همین. من و اسکارلت همیشه لباس های هم را میپوشیدیم. اما حالا او مرده بود و این اونیفورم دیگر مال او نبود، مال من بود. و این مرا میترساند.( منم میترسم که لباس یه م.ر.د.ه رو بدن من بپوشم 😢 نمیترسم ناراحت میشم 😢)
با احتیاط اونیفرم را روی تخت مقابلم پهن کردم و به گشتن ادامه دادم. کف کمد روزنامه پهن شده بود. روزنامههای کهنه و زرد شده را از زمین برداشتم. چیزی زیرشان نبود. روی پنجه هایم ایستادم و روی طبقهی بالایی دست کشیدم - آنجا هم چیزی نبود ، البته غیر از گرد و خاک.
کشو های کمد کشویی را یکی یکی کشیدم. ( چقد کش داشت این جمله 😂) بعضی از آنها گیر کردند و بیرون نیامدند. نفسم را حبس کردم. امیدوار بودم کتابچه توی آنها باشد. اما هر کدام را که توانستم باز کنم ، با یک کشوی خالی رو به رو شدم. شاید لوازم اسکارلت برای مدرسه بی ارزش بودند، اما برای من نه. میدانستم برسِ سر نقرهای مادرمان که حروف ا.گ (A.g ) رویش حک شده بود، پیش اسکارلت بوده - من هم گردنبند مروارید مادر را برداشته بودم - پس برس کجا بود؟
روی زمین زانو زدم و زیر تخت را نگاه کردم، چیزی جز موکت نخنما زیر تختها نبود. با این امید که یک محفظهی مخفی زیر کفپوش باشد، نخ موکت را کشیدم که ببینم از زمین بلند میشود یا نه،اما محکم به زمین چسبیده بود. بی فایده بود. دلم میخواست گریه کنم .
از زمین بلند شدم رفتم طرف تخت و خودم را روی تشک ناراحتش انداختم. اسکارلت میتوانست خاطراتش را هر جایی قایم کرده باشد، یا شاید همین حالا هم آن را پیدا کرده و از بین برده باشند...
آن وقت - صبر کن ببینم- چیزی زیرم حس کردم. تشک برآمدگی ناجوری داشت. یک چیز سفت و گوشهدار. جابهجا شدم، دعا کردم کاش خیال نکرده باشم. نه، خیال نبود مطمئنا چیزی آن زیر بود.
از جا پریدم ، دویدم طرف در و نگاهی به بیرون انداختم که مطمئن بشوم معلم ها تو راهرو نباشند. راهرو ساکت و خالی بود. دعا کردم خانم فاکس به این زودی برنگردد.
با خیال راحت از اینکه کسی طرف اتاقم نمیآید، پتو های خاکستری و ملافهها را از روی تخت کشیدم و انداختم زمین.
روی تشک لخت دست کشیدم و باز هم آن قلمبه را زیر دستم حس کردم. اما هیچ راهی برای برداشتنش نبود. _یا بود؟_
از تخت رفتم پایین ، به پشت دراز کشیدم و خودم را کشیدم زیر تخت و آن قدر لولیدم تا توانستم از لای میلههای فلزی تخت تشک را ببینم. آن زیر پر از گرد و خاک بود و خیلی به خودم فشار آوردم که عطسه نکنم.
آن وقت بود که چشمم به آن سوراخ افتاد؛ یک شکاف دراز و باریک که با چاقو توی تشک ایجاد شده بود. درست به اندازهی *یک دفتر خاطرات*.
دستم را فرو کردم توی تشک. همین که فنرهای حلقوی تشک به دستم کشیده شدند، تکه های پنبه و پَر دور سرم پخش شدند و چشمهایم را قلقلک دادند. و بعد ، دستم به چیز دیگری خورد! یک چیز خشک و فرسوده، شاید چرم؟ و نوک انگشتهایم لمسش کردند.
دستم را بیشتر توی تشک فرو کردم و به گرد و خاک و خراشیده شدنش اهمیت ندادم، تا اینکه...
بله خودش بود. گوشهاش را گرفتم و کشیدم بیرون. به سینهام چسباندمش، قلبم زیر دفترچه به شدت میزد.
*_دفتر خاطرات اسکارلت_*
پیدایش نکرده بودند. بخشی از وجود خواهرم هنوز هم منتظرم بود.
لولیدم و از زیر تخت بیرون آمدم و با عجله لباسم را تکاندم. نشستم و به چهارچوب سرد تخت تکیه دادم و به دفتری که تو دستم بود، زل زدم. قهوهای و براق بود و حروف "ا.گ." با دقت روی جلدش نوشته شده بود. ( احتمالا توی زبان انگلیسی s.g. بوده چون برای تلفظ اسکارلت ما یدونه الف اولش میزاریم درواقع سکارلت میشه) ظاهرا نصف صفحههایش کنده شده بود، اما بعضی ها هنوز سر جایشان بودند. جرات نفس کشیدن نداشتم، بند چرمی دفتر را باز کردم و رفتم سراغ اولین صفحهای که باقی مانده بود:
*آیوی دعا میکنم این تو باشی که اینارو میخونی . و اگر تو هستی، گمان میکنم"منِ' جدید باشی...
آنچه خواهید خواند:
باید این موضوع رو از همه مخفی کنی.......... اسم من آریادنیه. آریادنی الیزابت وِندولین فلیث وُرث.........اسکارلت؟ ........ نباید دوباره تو مدرسه راهت میدادن. تو لیاقت اینجا رو نداری ........پنی.مخفف پنه لوپ...... کاش میدونستم....... بهت اختیار تام میدم که دفتر خاطراتمو بخونی- یعنی، باید بخونیش!
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
بعدی کی میاد 😭
اجیییییییی ببخشید بهت پیام ندادم دلمممممم خیلیییییی براتتتتت تنگ شدههههههه😨😭😭😭😭😭
عالییییییی
خیلی باحاله
ایول از اول حدس زدم دفتر خاطرات زیر تخته
ممنون که این داستانو برامون میزاری
حس شیشم خوبی داری 😁🦋
مرسی 🕊
😀