
امیدوارم خوشتون بیاد …(:
< مینیونگ ویو > سویونگ رو بردم مدرسه ، چه زود گذشت الان هفت سالشه 🥲 نشسته بودم مدیتیشن میکردم که صدای باز شدن در اومد… دیدم جیمینه با اخم گفت : مگه نگفته بودم بدون من مدیتیشن نکن ؟😠 کف دستمو زدم پیشونیم و گفتم : وای ببخشید یادم رفت 🥲 کتشو دراورد و برد کمد گذاشت همونطوری که داشت کاراشو انجام میداد گفت : سویونگ هنوز مدرسه هستش؟ داشتم متم رو جمع میکردم که گفتم : اره هنوز مدرسست … جیمین با ذوق اومد گفت : فک کن چی شده ؟😀 رفتم جلوش وایسادم و گفتم : ماشالله به انوان یه پدر ۳۳ ساله خیلی با انرژی هستی 😅 دست به سینه وایساد و لباشو جلو دادو گفت : الان باز میخوای به رخم بکشی که زود پدر شدم ؟ خندیدم و گفتم : نه منظورم این بود اکثرا کسایی که پدر میشن دیگه ذوق و هیجانشون از بین میره ، خب حالا بگو ببینم چی شده امروز هوم ؟ رفتم اتاق متم رو گذاشتم سرجاش ، داشتم موهای گوجهایم رو باز میکردم که جیمین از پشت ب•غلم کردو گفت : دوست دوران دبیرستانم تهیونگ رو دیدم … برگشتم سمتش و گفتم : هوم … همونی که تو البوم چندبار نشونش دادی بهم ؟ سرشو زود زود تکون داد که گفتم : هوم خوبه دوستای من که همشون منو فراموش کردن ، شایدم باهام ارتباط ندارن چون یه دختر فراری منو دیدن … جیمین اخم کردو گفت : دختر فراری ؟ تو که کار بدی نکردی … فقط میخواستی انتخاب خودت رو داشته باشی … لپشو کشیدمو گفتم : اره اما خیلیا اینو بد میدونن …! اخم کردو گفت : من که باهاش مشکلی ندارم … به هر حال امشب مارو دعوت کرده خونشون … برگشتم سمتش و گفتم : خب حالا کجا دیدیش ؟ همونطوری که داشت یه کوکی از جعبه برمیداشت گفت : تو مدرسه ی سویونگ … دخترش با سویونگ همکلاسیه …! میخواست کوکیو بخوره که از کوکیش یه گاز زدمو گفتم : هوم … خوبه … امشب ..؟ جیمین همونطوری داشت غر میزد گف : یااااا اون کوکیه من بودددد … اره امشب … در زده شد و رفتم بازش کردم : سویونگ بود ، همیشه سرویسش دیر میارتش چون خونمون دوره 🙄 بغلش کردمو گفتم : سلام موش موشیه مامان … خوبی ؟ کوله پشتیش رو ازش گرفتم و که گف : اله خوبم … بابا چوجاست …؟ لبخند زدمو قلقلکش دادم گفتم : بابات خونست … بابا داد زدن گف : بابا چومچ (همون کمک 😂) مامان داله قلقلکم میده …! جیمین دویید پرید رومون و گفت : خانم پارک دختر منو ول کن … یهو هم من هم سویونگ باهم جیمینو قلقلک دادیم که جیمین گفت : ای کلک با مامانت همدست میشی اره ؟ سویونگ با خنده گفت : اله …

خلاصه زندگی منو جیمین و سویونگ خیلی خوب بود … از انتخاب جیمین پشیمون نبودم چون توی این ۱۰ سال اصلا اذیتم نکرده … سویونگ یهو خشکش زدو گفت : مامان … بوی دوکبوکی میاد 😳 که گفتم : بله برا دخترم دوکبوکی درست کردم … که جیمین گفت : فقط برا دخترت ؟ که یهو سویونگ جیغ زد : تو له حسودی … ! که جیمین گفت : عهههه خب مامانت نمیشه که فقط به تو اهمیت بده … با خنده به جیمین چپ چپ نگاه کردم که اروم گف : خب چیکار کنم ؟؟!؟ نهارو خوردیم سویونگ رفت یکم بخوابه ، روی تخت نشسته بودم داشته کتاب میخوندم که جیمین اومد کنارمو گفت : شب چی بپوشم ؟؟؟ عینکو بالا زدم و بهش نگاه کردمو گفتم : خب یه عالمه لباس داری … که گفت : تو چی قرارع بپوشی ؟ گفتم : همون لباس سیاههم که توری هستش تا زانومه و شونه هاش بازه … که گفت : خب یه چیز ست با اون هم به من بده 😭 که گفتم : اون پیرهن مردانه ی سیاهتو بپوش با شلوار جین سیاه … که گفت : من صدتا عطر دارم چی بزنم ؟ که گفتم : همون عطر مورد علاقمو بزن که سرد و تلخه … که گفت : هوم بد نیس … سویونگ کجاست ؟ با خنده گفتم : نمیدونم دقیقا خوابالو بودنش از کجا بهش ارث رسیده اما خب خوابیده … یهو جیمین خندیدو گفت : پیدا کردم ! از یوجین بهش ارث رفته 😂😭 خندیدمو گفت : هوم اره اونم میشه 😅

* گایز پیشنهاد میکنم اهنگ evil رو باهاش گوش بدید …. < راوی ویو > جیمین لباس سیاهشو پوشید و ساعت سیاهشو انداخت و دوتا از دکمه های لباسشو باز گذاشت … مینیونگ هم لباس سیاهشو پوشید و گردنبند یاقوت سیاهش رو گردنش انداخت ، زنجیر گردنبندش از نقره بود …! سویونگ هم لباس سیاه توریشو پوشید و خانوادگی سوار ماشین لامبورگینیشون شدن … < اینو بگم جیمین بعد از یه مدت وعض مالیش خیلی خوب شده بود و کمپانی داشت الانم پولدارتر شده پسرم > جیمین به یه باغ بزرگ رسید و ماشینو اونجا پارک کرد و رفتن داخل … جیمینو ته همو بغل کردن سویونگ هم با همکلاسیش یونا رفتن اتاق برا بازی … مینیونگ هم رفت جلو و با زن تهیونگ دست داد و گفت : از دیدارتون خوشبختم ، مینیونگ هستم … خانم مقابلش لبخند کیوتی زدو گفت : کیم لونا هستم خوشبختم … اقایون رفتن یه طرف و لونا و مینیونگ هم رفتن یه طرف که لونا گفت : ام … شما صاحب یه کافه نبودید که فرار کرد ؟ مینیونگ سرش رو پایین انداخت و خجالت کشید ، همه میدونستن اون یه دختره که فرار کرده که گوشیه ی لبشو گاز گرفت و گفت : بله … خودم هستم … لونا با انگشتاش به شونه ی مینیونگ زدو خندید : وای دختر خجالت نکش تحقیرت نمیکنم که اتفاقا تشویقت میخوام کنم ، کارت عالی بود به نظرم ادم باید تو زندگیش ازادی داشته باشه … بعد گفتن حرفش قهوشو مزه کرد که مینیونگ نفس راحتی کشیدو گفت : اه … ممنون … لونا بعد خوردن قهوش گفت : بذار باهات راحت حرف بزنم … مینیونگ چند سالته …؟ مینیونگ قهوشو سرکشیدو گفت : ۳۱ … که گفت : اوه فکر کردم فقط من مادر ۳۱ ساله هستم تو جمع دوستانمون … اخه همه مسخرم میکنن و میگن برا مادر شدن عجله کردم … بعد صورتشو یه جا جمع کردو قهوشو خورد که مینیونگ با اعتراض گفت : به نظر دخالت تو زندگی مردم اشتباهه … به نظرم همچین زودم نبودش … بلاخره من ۲۴ سالم بود … و انتخاب خودمه و ازش راضیم … لونا گفت : اره منم همینطور … اون روز هم به لونا خوش گذشت و هم برا مینیونگ و دوستیه این دوتا اینجوری شروع شد …(:

خب بای گایز امیدوارم خوشتون اومده باشه (:
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی
عالی بود استعداد داری ..اجی میشی ؟ بیا توی چیز حرف بزنیم اونجا خودمو معرفی میکنم
مرسی … چش دنبالت کردم ببخشید کامنتت رو ندیده بودم (:
خواهش میکنم
عالی بود
پارت بعد پیلیز
عالییییییییی
عاالی بود ❤
مرسی 😄