
لبخند غمگینی زدم گفتم: بزار مطمعن بشم ادرین نیستی باشه! با برداشتن دستاش از کنار سرم، چند قدم به قدم برداشت. تازه حس کردم هوا به ریه هام رسید. نفس عمیقی کشیدم و اروم لب زدم: اگه تو ادرینی باشی نمیتونی اینو تحمل کنی! چشماش و ریز کرد و با نگاه مشکوکی سر تا پام و وارسی کرد. فاصلمون و با چند قدم پر کردم. یهویی روی پاشنه پا بلند شدم و با گذشتن دستام روی قفسه سینه اش از پایین به چشمای از حدقه بیرون زده اش خیره شدم. چون کارم ناگهانی بود. سرجاش خشک شده بود. کمی صبر کردم تا ری اکشنش و ببینم ولی خبری از هیچ چیز غیر عادی نبود. بهت زده هاج و واج خیره نگاهش کردم. ادرین باید نسبت به این واکنش میداد.پس اون فوبیاش چی! زیاد طول نکشید که بلاخره به حرف اومد:احیانا چیزی زدی!؟ انتظار هر چیزی و داشتم غیر از این. با گرفتن بازوهام محکم به عقب پرتم کرد.
اخماش به طرز وحشتناکی تو هم رفت. به راحتی می تونستم خشم تو چشماش و ببینم. انگشت اشاره اش و به نشونه تهدید جلوم گرفت و از بین دندونای کلید شده اش غرید: نمی خوام دیگه دور و برم ببینمت اوکی!؟ اگه دوباره پیشم بیای و از این کارا بکنی مطمعن باش سرنوشت خوبی در انتظارت نخواهد بود.. همون موقع در با شدت باز شد و چند تا از بچه ها و با مربی جلوی در نمایان شدن. مربی با نگرانی پرسید: شما حالتون خوبه! سرم و به نشونه مثبت تکون دادم اما اون بدون گفتن حتی یک کلمه، با قدم های بلند از اتاق بیرون زد. بغض تو گلوم و به زور قورت دادم چرا انقدر احمقانه رفتار کردم. همش تقصیر خودم بود بعد از اون اتفاق شوم، انتطار داشتم آدرین زنده باشه و برگرده اما این تصمیم کورکورانه ام باعث شد پیشش کوچیک بشم با زدن لبخندی به بچه ها از مدرسه بیرون زدم. در حالی که پله ها رو یکی یکی پایین میرفتم چشمم به الیا افتاد. کمی جلوتر از من منتظر ایستاده بود
سرعت قدمام و بیشتر کردم و کنارش رسیدم. تا چشمش به قیافه ی زارم افتاد لبخند از روی لباش پر کشید الیا: چی شده مرینت خوبی؟! با تک خنده ای جوابش و دادم: اره بابا محشرم فقط از امروز تصمیم گرفتم برای خودم زندگی کنم. لبخند پهنی زد و ذوق زده دستش و روی شونه ام گره کرد: واقعا؟! یعنی دیگه به فکر ادرین نیستی! سرم و تکون دادم و گفتم: اره، دیگه باید با خودم کنار بیام ادرین دیگه زنده نیست. از صورتش معلوم بود از حرفم چیزی نفهمیده برای همین گیج گفت: باش.. خب پس اگه اینطوره امروز تا شب مهمون خودم باش قبوله! چشمکی زدم و گفتم: کیه که رد کنه ولی گفته باشم هاا من رحم نمیکنم. الیا: قبوله،، غافل از اتفاق چند دقیقه پیش چه اتفاقی افتاده بود خندون به سمت شهربازی رفتم «ادرین» کلید و تو قفل چرخوندم و وارد اپارتمان شدم.
اریک پشت سرم وارد شد و کلافه گفت: اه بازم قراره تو خونه بمونیم! نیم نگاهی بهش انداختم و سرد جوابش و دادم: کسی مجبورت نکرده اینجا باشی میتونی بری. هر چی مفت خور کمتر باشه منم راحت تر زندگی میکنم. پشت چشمی نازک کرد و بی خیال خودش و روی زمین پرت کرد وارد اشپزخونه شدم تا بلکه چیزی پیدا کنم شکممون سیر کنم. زندگی اینحا بدتر چیزیه که فکرش و میکردم. کله اینجا اندازه اتاق قبلیمم نمیشد. از تخت خواب خبری نبود و مجبور بود روی تشک رنگ و رو رفته ای بخوابم. وسایلشم که ازش چیزی نگم بهتره. تا حالا وسایل انقدر داغون ندیده بودم. در یخچال و باز کردم. هیچی توش نبود حتی دریغ از یدونه تخم مرغم.. پوزخند تلخی روی لبم نقش بست. یادم رفته بود که اینجا مثل زندانیم. در با صدای بدی باز شد. از ترس درِ یخچال و ول کردم. همینکه سرم و بلند کردم با هری روبه رو شدم. ناخداگاه اخمام توهم رفت
لبخند کجی زد و گفت: به به اقا آدرین! سر سنگین جواب دادم: باز چی شده اینجا اومدی!!؟ سرش و با تاسف تکون داد و کنار اریک نشست هری: ادب که اصلا نداری! ببینم اینجا صندلی چیزی نداری روش بشیم!؟ من: میبینی که ندارم. نگاه متعجبی بهم انداخت و گفت: چی شده انقدر گند اخلاقی!؟ کلافه کاسه تخمه، تنها چیزی که تو این خونه داشتم و جلوش گذاشتم و مقابلش نشستم و لب زدم: مرینت و دیدم! دستش که برای برداشتن تخمه ها دراز شده بود ایستاد و سرش و به شدت بالا گرفت و بهم نگاه کرد: چی داری میگی!؟چطوری دیدیش. من: تو یه دانشگاهیم، چند روز بهم گیر میده! لبخند رو لبش خشک شد و با من من گفت: خب... تو چیکار کردی؟ نیشخندی زدم: میخواستی چیکار کنم به دروغ بهش گفتم فیلیکسم.. یه تای ابروش و بالا داد: دروغ که نمیگی!؟
از کنترل خارج شدم و از عصبانیت فریاد کشیدم: میخواستی چیکار کنم! هاا!؟ پوزخند غلیظی زدم و ادامه دادم: با اغوش باز بغلش کنم.. نخیر! کسی که به قصد جون من بهم نزدیک شده و با احساساتم بازی کرده حتی ارزش یک لبخندم نداره.. لبخند رو لبش و دیدم اما فوری لبخندش و قورت داد و گفت: افرین، بهترین کار و کردی! با صدای اریک، توجه ام به اون جلب شد. اریک: میگم عجیب نیست که میخواد ثابت کنه تو ادرینی!؟ اصلا چرا انقدر دنبالت میگرده! نیم نگاه مشکوکی به هری انداختم. هری خنده ای بلندی کرد بعد از اینکه حسابی خندید گفت: هه شما خیلی ساده اید.. خب معلومه میخواد ماموریت و کامل کنه و جنازه ات و برای پدرم بفرسته.. عصبی با دستام چشمام و ماساژ دادم. چرا نمیتونستم باور کنم مرینت همچین کاری و باهام کرده. بغض تو گلوم و قورت دادم. چه ساده دل بهش بستم. هری: آدرین!
سرم و بلند کردم. دستش و روی شونه ام گذاشت و ادامه داد: یادت باش برای چی اینجایی! سرم و مصمم تکون دادم: میدونم قراره مرینت بد تاوان بده! لبخندی روی لبش نشست و با شوق گفت: افرین میدونستم نجات دادنت فکر بدی نیست. کمر صاف کرد و به دیوار تکیه کرد سوالی که خیلی وقته دهنم و مشغول کرده رو پرسیدم: یه چیزی و نمی فهمم چرا بهم کمک میکنی! مرینت که با تو مشکلی نداری! نگاه تیزی بهم انداخت جوری که موهای تنم از ترس سیخ شد. اینبار با بد خلقی جواب داد: اینش دیگه به تو ربطی نداره. لبخند شیطانی زد و معنادار ادامه داد: میدونی که تو زندگیت و مدیون منی اگه یک دقیقه دیرتر از اون ماشین بیرونت میکشیدم صددر صد الان پودر شده بودی.. لب گزیدم و با گفتم میدونم بسنده کردم. روزی نبود که این کار اش و تو سرم نکوبه. هر چند این قضیه عجیب بو دار میومد. هری: میگم چند روزی میتونی به عنوان فیلیکس وارد عمارتتون بشی! من: اره معلومه. لبخند پهنی زد و گفت: ایول کارمون راحت شد براتون یه نقشه خفن دارم اینجور سریع میتونی به هدفت برسی...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
درود دوست عزیز
من قبلا که تو تستچی اک نداشتم داستانو دنبال میکردم الان بعد مدت ها پیداش کردم
آجب میشی
مرسیی البته هانیه ام خوشبختم😁♥
تازه دیدم عالی بوددددد😍
چرا نمیزاریییییییییییییییییبییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
دیروز گذاشته بودم ولی هنوز منتشر نشده
تلوخدا بعدیو بده😿
اجب یه سوال ادرین میخواد چه غلطی کنه ؟
هنوز معلوم نیست ولی پارت بعد معلوم میشه😊😂
ادرین خبر دار شد و گریهههههههه
ادرین زندست 🥺هولاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
😂اره زندست
😂خخخخخخخخ
راستی اجی میشی
ماهک(فقط این که دختر هستم:)) ۱۳ ساله
البته قشنگم هانیه ام ۱۵ سالمه😊
عالی بود بعدی رو بزاررررر😊😊🥺
خیلی ممنون☺️😘چشم
عاااااااالی
ممنون عزیزم🫰♥