
حرف اخرش باعث شد صبرم به حداکثر ممکن برسه. لوکا: آدمی که برای انتقام هر کاری میکنه هیچ وقت عوض نمیشه! دستام مشت شد و تا به خودم بیام به سمتش حمله ور شدم. به یعقه پیراهنش چنگ زدم و با نفرت به چشمای ترسیده و متعجبش خیره شدم. زیاد طول نکشید که رنگ نگاهش عوض شد. گوشه لبش به حالت پوزخند کش اومد و با نگاه پیروزمندانه ای گفت: انگار خوب تونستم با حرفام رو اعصابت برم! آدرین: از این که عصبیم کنی چی گیرت میاد هاا!؟ خونسرد جواب داد: چیزی گیرم نمیاد. خودمم دلم نمیخواد با آدمی مثل تو حرف بزنم.. حالا هم یعقه لباسم و ول کن. پشت بندش حرفش، به شدت به عقب هلم داد. در همون حال که لباسش و مرتب میکرد. گوشه چشمی بهم انداخت و ادامه داد: فکر نکن با چهار تا حرف عاشقانه میتونی دلش و به دست بیاری! نفس عمیقی کشیدم. بعد از اینکه اروم شدم با صدای آرومی زیر لب زمزمه کردم: میدونم اما نمیتونم کشش بدم وقت زیادی برام نمونده!
متاسفانه حرفام و شنید با چشمای درشت شده لب زد: چی! منظورت چیه؟ کلافه ازش رو برگردوندم. تازه نگاهم به دسته گل روی زمین افتاد. حتی یادم نمیاد کِی پرتش کردم! بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: نمیخوام بهت توضیح بدم. پس خواهشا امروز و دست از سرم بردار به اندازه کافی مشغله دارم. صدای نفسای پر حرصش و پشت سرم حس میکردم. بدون اینکه هیچ حرف اضافه ای بزنم با قدم های بلند از اونجا دور شدم. «مرینت» پاکت های خرید و تو دستم گرفتم و به سمت خانه راهی شدم. ذوقی عجیبی داشتم. نمیتونستم منکر حس خوبی که داشتم بشم. شاید حس آزادی بود یا شایدم ممکنه ۱ درصد به آدرین ربط داشته باشه. نگاهم از کف خیابون برداشتم و با بلند کردن سرم نگاهم بهش افتاد. اخماش توهم بود و در حالی که به زمین خیره شده بود راه می رفت و بهم نزدیک تر میشد.
شیطنتم گل کرد و قبل از اینکه از کنارم رد بشه. جلو پاش پریدم و این کار ناگهانیم باعث شد جابخوره و با ترس به چشمام خیره بشه. با لبخند پهنی که صورتم و گرفته بود با خوشحالی لب زدم: چی شده کشتیات غرق شده اقا پسر؟ نکنه خونه راهت ندادن؟ با تک خنده ای جواب داد: والا چه عرض کنم! یه ادم بی شخصیت بیرونم کرد! در ادامه حرفش انگار که یاد خاطره بدی افتاده باشه چشماش و عصبی روهم گذاشت! بی خیال حرفش شدم و با تعجب پرسیدم: اینجا چیکار میکنی!؟ چشماش و درشت کرد و با مظلومیت گفت: خودت گفتی اگه با گل و شیریتی بیایم باهم آشتی میکنی! دهنم از تعجب باز موند: نگو که حرفم و جدی گرفتی! آدرین: مگه جدی نبود؟؟ نتونستم طاقت بیارم و یهویی زدم زیر خنده... گیج و منگ بهم نگاه میکرد و این باعث شده بود خنده ام قطع نشه. انگار تازه ماجرا و فهمید و با ناراحتی ظاهری لب زد: پس یعنی منو فرستادی بودی دنبال نخود سیاه نه!؟
با خنده سرم و به نشونه مثبت تکون دادم! آدرین: واقعا که.. حتما الانم داری به من می خندی! ابرو بالا انداختم و چشمکی زدم: مثل اینکه اینو فهمیدی! خنده نمکی کرد و نگاه عجیبی بهم انداخت و گفت: فعلا که دور دوره توعه... ولی بعدا برات دارم! به نشونه اعتراض خواستم چیزی بگم ولی با یهویی گرفتن دستم، چشمام گرد شد و به معنای واقعی کلمه لال شدم. بدون اینکه نظرم و بپرسه. منو پشت سرش کشید و گفت: امروز هر چی تو بگی و انجام میدم به یاد قدیما! تلخی حرفش و حس کردم. هنوز تو شوک بودم. چرا نمی تونستم این حجم از مهوبونیش و باور کنم. مطمعنم اتفاقی افتاده که نمیخواد به من بگه! **** در حالی که به پشتی صندلی تکیه داده بودم با چشمای ریز شده مشکوک به قد و بالاش نگاه میکردم.
با لبخند که از صبح رو لبش جاخشک کرده بود لیوان و از روی میز برداشت و همین که خواستم بنوشه باهام چشم تو چشم شد. آب دهنش و پر سر و صدا قورت داد و با مکث لیوان و دوباره سرجای خودش گذاشت و پرسید: چی شده باز اینجوری نگام میکنی؟ مرینت: چرا امروز انقدر مهربون شدی!؟ نکنه تو اون نصف روز سرت جایی خورده؟ تک خنده ای کرد: پس برای توعم سوال شده! دوباره با کنجکاوی پرسیدم: واقعا میخوای باهام اشتی کنی! سرش و به نشونه تاکید تکون داد: اره خب برای همینه که گفتم هر کاری و برات انجام میدم و الانم تو رستوران اومدیم غذا بخوریم! مرینت: پس بگو چرا قصد جونم و داشتی!؟ به وضوح از حرفم جاخورد. کمی این پا، اون پا کرد ولی تا متوجه شد کاملا جدیم. کوتاه اومد و گفت: فکر کنم تا الان فهمیده باشی که هری نجاتم داد و من هیچ وقت سوار اون ماشین نشدم یعنی منظورم اینه همین که سوارش شدم اریک بیرونم کشید از اینا که بگذریم وقتی اون روز تو رو با هری دیدم نابود شدم.
مکث کوتاهی کرد و با نیم نگاهی که بهم انداخت ادامه داد: بدتر از همشون حرفای هری بود که دقیقا با کارات مطابقت داشت. یهویی سر و کله ات از ناکجا آباد پیدا شد و به طرز عجیبی باهام خوب بودی اون زمان احمق بودم و فکر میکردم دوست پیدا کردم اما... پوزخند تلخی زد: مثل اینکه تو برای یک چیز دیگه بهم نزدیک شدی. بغض تو گلوم گیر کرده بود. سرش و بلند کرد و از دیدن چشمای پر از اشکش قلبم فشرده شد. صدای زمزمه ارومش به گوشم رسید: برام مهم نیست که دوسم نداشتی و برای کشتنم بهم نزدیک شدی.. نمیزارم ازم بگیرنت! با اینکه از حرفاش هیچی نفهمیدم ولی دلم میخواست منم تمام حرفام و بزنم. بغض تو گلوم و قورت دادم: اینم هری بهت گفته که بخاطرت حاضر بودم هر کاری و بکنم!؟ با تردید نگاهم کرد. پس مثل اینکه بهش نگفته بود
منتظر ادامه حرفم بود: نمیتونستم بین تو و دنیس یکی و انتخاب کنم شما تنها کسایی بودین که برام عزیز بودند. فکر میکردم هری بیخیالم شده و میتونم هر دوتون و داشته باشم ولی اصلا چنین چیزی نبود. ناباور دستش و روی دستم گذاشت و پرسید: یعنی تمام حرفاش دروغ بوده!؟ سرم و به نشونه تاسف تکون دادم: چرا حرفای اون و باور کردی.. یه روده ی راست تو شکمش نیست. گل از گلش شکوفت و لبخند پهنی زد و با ذوق گفت: واای باورم نمیشه. مرینت: منم باورم نمیشه به خاطر حرفای اون انقدر ازم متنفر شدی! انگار اصلا تو این دنیا نبود... هر حرفی که میزنم فقط میخندید و چیزی نمی گفت! با به یاد اوری اون موضوع، پرسیدم: راستی منظورت از اینکه نمیزارم تو رو ازم بگیرنت چی بود!؟ به وضوح هول شد. لبخند از روی لبش ماسید: کِی همچین چیزی گفتم اصلا. اخمام توهم رفت: آدرین اگه یه بار دیگت دروغ بگی من میدونم با تو! طولانی نگاهم کرد و با چیزی که گفت هنگ کردم! آدرین: بیا باهم ازدواج کنیم!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اجیییییی کجاییی
عالییییی 💕
پارت بعدو نمیدییی
اجی چرا دیگه کم فعالیت میکنی؟
اجی کی بعدی رو میزاری؟
عالی اجی میشی؟
مرسیی البته هانیه ام خوشبختم🤝✨💕
من هم سوگند هستم
چرا الان تمومش کردی
گفتم یه کم شوکه بشید😂
بعدی زود تا قورتت ندادم
سعیم و میکنم😂
عالی بعدی زودددددد
مررسیی چشم💕✨
یسسسس وایولتتت به زودی برات آیفون ۱۳ میگیرمم ممنونم بلاخرههه اینا بهم زسیدنننن ولی صبر کن اگه ماجرایی باشه همینو خورد میکنم
مرسیی✨💕
فکر کنم باید خوردش کنی چون هنوز ماجرا داریم😂
😐
نهههه