5 اسلاید صحیح/غلط توسط: 🌸🍓ᴇᴍᴍᴀ⿻ انتشار: 2 سال پیش 922 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
لایك وکامنت یادتون نره🪵💕
وارد شدیم.عمم،شوهرش و دختر عمم جولیا اومده بودن .باهاشون سلام علیک کردیم.اقاجون از پله ها اومد.مثل بچه ها دوییدم طرفش و گفتم _آقاجوووووووووووون🤍 و پریپم بغلش -اخ سلام دخترم و بعد من جولیا و یولیا و مامان باباهامون باهاش سلام کردن .رفتیم نشستیم. خانم بزرگ (مامانبزرگ پدریش)چند سال پیش فوت کرد.از اون موقع فقط من و جولیا به غیر از ماریا میایم سر می زنیم.برادر جولیا،لوکا(شیطان وارد می شود🫣😂)تو ترکیه زندگی می کرد با زنش سارا(محض اطلاع سارا اسم خارجیه پس الکی ایراد نگیرین) و پسرش ادریان.که یهو دیدم 2 تا عموهام با زنشون و بچه ها شون اومدن .یه عموم یه پسر داشت به اسم مایکل که خواس*تگارم بود.اما همبشه بهش جواب منفی میدادم.خواهرش ماریا .اون یکی عموم با زنش و 2 تا دختراش یولیا و جسیکا.(کل شجره نامشون رو توضیح دادم🫣نگران نباشین اسلاید های دیگه واقعا داستانه😂)همه با هم حرف میزدن که صدای خدمتکار بلند شد:آقا مهمون ها اومدن.(ای کاش میشد الان کات کنم ولی نمیشه😐🥀)
یه پیرمرد عین اقاجون با چند تا اقا و خانم میانسال و چند تا پسر دختر جوون.یه دختر بود که از همهشون خوشگل تر بود . موهای بلوند و چشمای سبز.(خواهر شوهر ایندت😐😂)یه پسره هم کنارش بود اما صورتش به خاطر گل بزرگی دستش بود معلم نبود.(اینم شوهر ایندت😐🗿)بالاخره گل رو داد دست خدمتکار .با دیدن چهرش چشمام 4 که چه عرض کنم 9999999999 تا شد.استاااد؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!این اینجا چیکار میکرد؟نکنه..وااااای🫠بزرگا رفتن تو الاچیق حیاط نشستن.فقط ما نوه ها مونده بودیم. جَو خیلی سنگین بود.بالارخه یه دختره از طرف اونا گفت بیاین با هم راحت باشیم و همیدگه رو به اسم کوچیک صدا کنیم نظرتون چیه؟..همه موافقت کردن اما من ساکت موندم.بعد دوباره همون دختره گفت اسم هاتون رو بگید. همه خودشون رو معرفی کردن. استاد:من ادرینم. ماریا که کلا همه زیبایی چهرش به خاطر ارایش بود گفت:من ماریا ام و خلاصه همه خودشون رو معرفی کردن اما من سکوت کردم.دوباره همون دختره رو به من گفت:شما نمیخوای خودتو معرفی کنی گلم؟ _من ترجیح میدم کسی اسمم رو ندونه گلم.
(یادم نی کجا بودیم پس از اینجا شروع میکنم)نگاهم به استاد و مارتین افتاد که پچ پچ می کردن.مشکوک می زدن.استاد رو به ماریا گفت :ماریا خانم ساعت چنده؟ ..م اریا هول شد و سریع به ساعتش نگاه گرد اما لیوان چایی تو دستش افتاد و ریخت روش .ماریا:هیییییییین .نگاهم رو به سمت استاد و مارتین سوق دادم.مخفیانه زدن قدش.(بچه ها من الان فهمیدم چه سوتی بزرگی دادم🫠😂ادرینا به ادرین گفته بود 4 تا نوه دختر داره اما الان نوه های دختر شدن 6 تا🫤💔)اوووووووو تازه گرفتم ماجرا رو.
آروم پشت سرشون رفتم.
پشت دیوار رفتند که وایسادم و به حرفهاشون گوش دادم.
مارتین: این سوسکه رو روی کی امتحان کنیم؟
خندم گرفت.
آخ خدا جسیکا از سوسک وحشت داره.
با فکری که تو ذهنم جرقه خورد از پشت دیوار بیرون اومدم که دوتاشون مثل مجرما از جا پریدند.
با جدیت و دست به جیب بهشون نزدیک شدم.
– به به، شما مثلا استادمید؟ خجالت بکشید
با اخم گفت: در مورد چی حرف میزنی؟
نگاهم به جعبهی چوبی کوچیک تو مشت مارتین بود افتاد.
با زیرکی بهشون نزدیک شدم.
سعی داشتند خودشونو به اون راه بزنند.
به جعبه اشاره کردم.
– سوسکه اون توعه نه؟
آب دهنشو با صدا قورت داد.
با بدجنسی گفتم: فکر کنم باید برم به آقا ....(یه اسمی بزارید) گزارش بدم که چه نوههایی داره.
بعد لبخند بدجنسی زدم و چرخیدم تا برم اما یکی بازومو گرفت که دیدم استاده.
با اخم گفت: کاری نکن که بعدا تو کلاس پشیمونت کنم.
بهش نزدیک شدم و بدون هیچ ترسی گفتم: هر کار میخواین بکنید… استاد.
به سمت خودش کشیدم که هینی گفتم.
خواست حرفی بزنه که زودتر گفتم: به یه شرط نمیگم.
مارتین تند گفت: چه شرطی؟
دیگه نتونستم خندمو نگه دارم و با خنده گفتم: بذارید منم شریکتون باشم.
بازوم از دست استاد ول شد و هردوشون با تعجب بهم نگاه کردند.
دست به جیب نگاهمو بین هردوشون چرخوندم.
– منم شریکتون، چون حسابی ازشون بدم میاد.
کم کم لبخند بدجنسی رو لب استاد نقش بست.
– برخلاف ظاهرت تو هم شری دانشجو کوچولو!
– نه شرتر از شما استاد.
(ادرین به مارتین گفته استاد مرینته)
همونطور که داشتم با جسیکا حرف میزدم به مارتین اشاره کردم.
– رشتهت سخت نیست؟
با غرور گفت: هست عزیزم ولی بعدا که راحت میشم حسابی پول داره توش، قراره یه شرکتم بزنم.
– اوه چه عالی!
مارتین رفت پشت جسیکا و سوسکه رو روی شونش ول کرد که لبمو گزیدم تا نخندم.
آروم دور شد و کنار استاد که نزدیک بزرگا بود وایساد.
سوسکه اومد اومد تا به دستش رسید.
خواست حرفی بزنه اما نگاهش به دستش افتاد که از ته دل جیغی کشید و دستشو تکون داد که از صدای جیغش چند قدم به عقب رفتم و خندون صورتمو جمع کردم.
همهی نگاهها به سمتش چرخید.
همونطور که فرار میکرد با جیغ گفت: سوسک!
نزدیک بود بزنم زیر خنده اما جلوی خودمو به سختی گرفتم.
زن عمو با ترس دنبالش دوید.
– چی شده جسیکا؟
دیگه نتونستم تحمل کنم و با آخرین سرعت پشت عمارت کنار یه درخت وایسادم و بلند بلند از ته دل خندیدم.
با یادآوری قیافهش و جیغش شدت خندم بیشتر شد.
با صدای خندههای استاد و مارتین که به سمتم میومدند به درخت تکیه دادم و بلندتر خندیدم.
رو به روم روی سبزهها فرود اومدند و بلند خندیدند.
در آخر که جونی واسمون نموند از خنده دست برداشتیم و سرفه کردیم.
استاد با ته موندهی خندش دراز کشید و مارتین با خنده نفس عمیقی کشید.
اشک توی چشمهامو پاک کردم و بیجون گفتم: دلم خنک شد.
استاد با چهرهی سرخ شده خندون گفت: مثل اینکه دل پری ازشون داری.
نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم.– اونقدر پر که موندم چجوری تو خودم جاش بدم.دستی به بینیم کشیدم.– بریم وگرنه میفهمند نیستیم.مارتین نشست.قدم برداشتم.
استاد خواست بلند بشه اما یه دفعه پام به پاش گیر کرد و مثل چی پرت شدم روش که از ترس چشمهامو بستم و لبمو به دندون گرفتم.مارتین آروم گفت: اوه اوه، صحنه مثبت هیجده شد.(مثلابرادرشی😑😂)
سریع چشمهامو باز کردم که نگاهم به نگاه استاد گره خورد و باعث شد قفل بکنم.
درست روش افتاده بودم و دستهای اونم پهلوهامو گرفته بود.قفسهی سینهش که درست قفسهی سینهی من روش بود طولانی بالا و پایین میرفت.
نگاهش اجزای صورتمو از زیر نظر گذروند.هل کرده خواستم بلند بشم اما دستم که کنار سرش بود لیز خورد و بازم افتادم روش که اینبار لبم روی گونش نشست.نفس تو سینم حبس شد و چشمهای خودم گرد شدند.
قلبم انگار توی حلقم میزد.دستهامو دو طرف سرش گذاشتم و آروم بلند شدم که اولین چیز تیلههای سبزشو دیدم.خواستم بلند بشم اما دستش دور کمرم حلقه شد که از خجالت لبمو گزیدم.
مارتینم مثل بز فقط نگاهمون میکرد.از استرس و خجالت گر گرفته بودم.به لبم چشم دوخت که این دفعه قفل زبونم باز شد و با لکنت گفتم: ا… استاد، ولم… ولم کنید.هر کی میومد و تو این وضع ما رو میدید قطعا فکرای ناجوری به سرش میزد.لبشو با زبونش تر کرد.– بهم نگو استاد.به چشمهام نگاه کرد.– بیرون از دانشگاه بهم نگو استاد.آب دهنمو به سختی قورت دادم.– لطفا ولم کنید.اخم کم رنگی کرد.– نشنیدی چی گفتم؟هل کرده گفتم: شنی… شنیدم پس الان دیگه بذارید برم.با کمی مکث دستشو باز کرد که انگار دنیا رو بهم دادند که سریع بلند شدم و بدون توجه به چهرهی خندون مارتین تا تونستم دویدم.از کنار همه که توی آلاچیق بودند گذشتم که صدای عمو بلند شد.
– مرینت؟..توجهی نکردم و از پلهها بالا اومدم.همین که به سالن رسیدم خودمو داخلش پرت کردم و به دیوار تکیه دادم.چشمهامو بستم و دستمو روی قلبم که حسابی تند میزد گذاشتم.از گوش و گونههام انگار آتیش بیرون میزد.– مرینت؟
با صدای مارک چشمهامو باز کردم.– بله؟دقیق تو صورتم زوم شد.– حالت خوبه؟
گلومو صاف کردم و درست وایسادم.– خوبم، کاری داشتی؟– بزرگا که بیرونند و بقیه هم که تو اتاق میز بیلیاردند، الان میخوام باهات حرف بزنم.پوزخندی زدم.– مامانت آزرده خاطر میشه.از کنارش رد شدم اما بازومو گرفت و جدی گفت: گفتم میخوام باهات بزنم.با اخم خواستم بازومو آزاد کنم اما نذاشت و به سمت مبلها کشوندم.
با حرص گفتم: خیلوخب، حق نداری بهم دست بزنی، حالا بازومو ول کن.ول کرد و به مبل اشاره کرد که چشم غرهای بهش رفتم و نشستم.صندلی سلطنتیو رو به روم گذاشت.دست به سینه پا روی پا انداختم.– میشنوم.با کمی مکث گفت: چرا اینقدر باهام سردی؟– سرد نیستم.– چرا هستی، بخاطر مامانمه.شونهای بالا انداختم.– نه.
– پس بخاطر چیه؟پوفی کشیدم.– بیخیال مارک.خواستم بلند بشم اما دستهاشو روی دستهها گذاشت و تو صورتم خم شد که با اخم گفتم: برو کنار.بدون مقدمه گفت: مرینت من میخوامت.
بیتفاوت گفتم: خب که چی؟
شدید از جوابم جا خورد.
به عقب هلش دادم و بلند شدم.
از کنارش رد شدم اما بازومو گرفت و به سمت خودش چرخوندم.
– دارم میگم دوست دارم مرینت، تو چرا اینقدر خودخواهی؟
به صورتش نزدیک شدم.
– چون… دوست… ندارم.
عصبانیت نگاهشو پر کرد.
– من نمیخوام با کسی ازدواج کنم که بچهی زن عمو،همون زن تحقیر کنندهی…
یه دفعه به سمت خودش کشوندم و با قرار گرفتن ناگهانی لب..ش روی لب..م انگار برق هزار ولتی بهم وصل کردند و چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
دستشو دور کمرم حلقه کرد و نرم بو..سید..م که حس بدی بهم دست داد جوری که نزدیک بود بالا بیارم.
به خودم اومدم و خواستم به عقب هلش بدم اما با شنیدن صدای عصبی استاد دستهام روی شونههاش خشک شد.
– مرینت خانم؟
مارک ازم جدا شد که ناباور بهش نگاه کردم.– به حرفهام فکر کن.عصبانیت وجودمو پر کرد.دستمو بالا آوردم تا یکی بخوابونم توی صورتش اما زود راهشو کشید و رفت.استاد با اخمهای به شدت به هم گره خورده و صورت سرخ شده رو به روم وایساد.– خوش گذشت؟هل گفتم: استاد من…
یه دفعه مچمو گرفت و به سمتی کشوندم که مارتین بلند گفت: ادرین؟(زهرمار مثلا برادرشی یکمممم🤏🏻غیرت نداری😐)استرس مثل خوره به جونم افتاد.
نمیدونستم چرا دوست نداشتم فکر بدی درموردم بکنه یا اینکه فکر کنه بین من و مارک یه چیزی هست.با استرس گفتم: استاد…به سمت دیوار پله هلم داد که از درد صورتم جمع شد.دستشو کنار سرم به دیوار گذاشت و تو صورتم خم شد.
– اولش که افتادی رو من و حالا هم گذاشتی این پسره ببو*س*تت، بگو ببینم، دقیقا نقشهت چیه؟ نکنه کارت همینه که توجه پسرا رو جلب کنی.
خونم به جوش اومد.
به عقب هلش دادم اما دریغ از یه تکون.– شما درمورد من چی فکر کردید؟ فکر کردید من خرا*بم؟ از عمد افتادم روی شما؟
نیشخندی زد.– دخترای مثل تو رو خوب میشناسم، اولش خودشونو پاک و مقدس نشون میدند، بعد که بهشون رو دادی تازه میفهمی چی هستند.دندونهامو روی هم فشار دادم و اشک توی چشمهام حلقه زد.همیشه از این حرفها متنفرم که یکی بهم بزنه.تا حالا کسی همچین حرفیو بهم نزده بود که این داشت میزد.با چشمهای پر از اشک گفتم: واقعا واسه خودم متاسفم که همچین استادی دارم، شما اگه دقت میکردید میفهمیدید اون بوسه ناگهانی بود.بغض کردم.
5 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
49 لایک
یه سوال مارتین برادر کدومشونه🤣🤣🤣
ولی جدی نمیدونم🤔
عالیییی
یه سوال مارتین کیه😂
عالیییییی
مرسی
لطفا پارت بعد
الان نگاه کردم پارت 3 رد شده بود.این چند روز امتحان زبان داشتم مجبور بودم بخونم عصر میرم امتحان میدم فردا میزارم.
عالی بود و😘
پارت بعد پلیز🙃
مرسی .چشم
پارت بعد تو بررسیه اگه کسی دید لطفا بررسی کنه🙏🏻🌸
عالی بود
مرسی🤍🧋
عالیییییی
مرسیییی🤍
محشرررر بود💕
اجی میشی؟ 🤍
ثمین تقریبا 12
مرسی
یص پرنیان 11 لقبم اما🤍🪵
خش