8 اسلاید صحیح/غلط توسط: koshina انتشار: 3 سال پیش 110 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
کتاب : اسکارلت و آیوی نویسنده : سوفی کلورلی
اینطوری شد که من به خواهرم تبدیل شدم :
نامه، روز اول سپتامبر به دستم رسید . خوب یادم است چون یک روز بعد تولد سیزده سالگیمان بود . نه ،تولد سیزده سالگی من . اولین تولدی که اسکارلت در کنارم نبود .
از خواب بیدار شدم و از پلههای مارپیچ خانهی عمه فیبی رفتم پایین .
بوی سوسیسی که سرخ میشد ، دماغم را پر کرد . خورشید صبح داشت هوا را گرم میکرد . میتوانست روز خوبی باشد .
از پله ها پایین اومدم و وارد راهروی روشن شدم و همان موقع چشمم بهش افتاد . به پاکتی که روی زمین افتاده بود . یک لحظه فکر کردم کارت تبریک تولدی است که دیر به دستم رسیده . تنها کارتی که آن سال دریافت کردم ، از عمهام بود و وقتی چشمم به تنها اسم پاکت افتاد ، حالم گرفته شد . پاکت را برداشتم ، بیشتر به نظر میآمد نامه باشد .
اسکارلت همیشه دوست داشت برایم پیام های *محرمانه* بفرستد، اما او عادت داشت در پاکتهایش را خیلی سر سری ببندد و کافی بود فوتشان کنید تا درشان باز بشود ، اما آن نامه خیلی محکم و مهر و موم شده بود . نامه را تو دستم چرخاندم و دیدم به نام عمهام نوشته شده . با خودم فکر کردم باید بازش کنم . عمه فیبی ناراحت نمیشود اگر نامههایش را میخواندم . در واقع معمولا هم این کار لازم بود . چون خودش نامه ها را تو راهرو روی هم انبار میکرد .
وارد آشپز خانه شدم و روی یکی از آن صندلی های لق لقو نشستم . ابن دفعه مهر پاکت را دقیق تر برانداز کردم .
مهر سیاهی بود که نقش برجستهی پرندهای را روی یک درخت بلوط نشان می داد و زیرش با جوهر سیاه نوشته بود :″مدرسهی روکوود″
مدرسهی روکوود ... مدرسهی اسکارلت . چرا به عمه فیبی نامه نوشتن؟
در پاکت را با کارد کره خوری باز کردم .
« خانم فیبی گرگوری
بلک برد کاتج،
برملی هاولو.
۳۰ اوت ۱۹۳۵
سرکار خانم گرگوری ،
از آنجا که شما سرپرست آیوی گری هستید ، به استحضار میرسانم که پیرو وقایع ناخوشایند اخیر ، جایی در مدرسه خالی شده که به برادرزاده شما تعلق میگیرد . والدین آیوی تمام مخارج را پرداختهاند و او باید هر چه زود تر مدرسه را شروع کند . یکی از معلم ها برای بردن آیوی خدمتتان میرسد و جزئیات را حضوراً توضیح میدهد.
با احترام
ادگار بارتالومیو (مدیر مدرسه)»
نامه را ، انگار که انگشتهایم را میسوزاند ، پرت کردم زمین . یعنی به مرگ خواهر من می گن ″وقایع ناخوشایند اخیر ″؟
نشستم و به نامه زل زدم . سوال پشت سوال به سرم هجوم آورد . مدرسه به دلیلی که نمیدانستم چیست ، مرا میخواست -همان دوقلویی که هوشش در سطح مدرسه آنها نبود-.
مسلماً صدها دختر دیگر بودند که بتوانند آن جای خالی را بگیرد. چرا من ؟
تازه آن وقت بود که متوجه شدم بوی سوسیس سرخ کرده تبدیل به بوی سوسیس سوخته شده است . ( پ.ن. نمیدونم چرا ولی خودم اینجا جر خوردم 😂) از جا پریدم و دویدم جلوی اجاق چدنی ، با دست دود را از جلوی صورتم کنار زدم . دیر شده بود . سوسیس جزغاله شده بود . ( پ.ن. 😂😂)
حتما عمه فیبی وسط آشپزی حواسش پرت شده و رفته بود یک جای دیگر .این اتفاق تازگی نداشت . از پنجره آشپزخانه نگاهی به بیرون انداختم و دیدم روی نیمکت حیاط نشسته و دستهایش را خیلی مرتب روی زانوهایش گذاشته . نگاهش به نقطه دوری خیره شده بود . شوهر عمه فیبی در جنگ بزرگ کشته شده بود و فقط یک کتابخانه پر از کتاب و یک مقرری ناچیز برای عمهام به ارث گذاشته بود . بعد از مرگ او ، عمه فیبی هیچوقت مثل اولش نشد .
نامه را برداشتم و دویدم .
عمه فیبی حتی وقتی صدای پاهای من روی شن حیاط بلند شد ، رویش را برنگرداند . داشت ماهی قرمز های توی برکه را نگاه میکرد .
با حرکت ماهی ها حلقه کوچکی روی سطح آب ایجاد میشد و فلسهای طلاییشان زیر نور خورشید برق میزد.
[ عمه فیبی ؟]
سرش را بالا کرد ، پلکهایش را به هم زد و گفت :[ اوو، آیوی، آمدنت رو ندیدم ] شروع کردم که بگم [ یه نامه از...] اما او حرفم را قطع کرد ظاهرا متوجه حرف زدنم نشده بود .
[ اسکارلت عاشق ماهی قرمز بود ، مگه نه ؟ یادم مییاد وقتی کوچیک بودین ، کنار برکه زانو میزد و به عکس خودش شکلک در میآورد . همیشه میگفت این یک قلوی دیگهست ، فقط یه کم خیس تر از منه ]
زورکی لبخندی زدم .
هِه، اسکارلت همیشگی . همه را مسخره میکرد ، و مرا بیشتر از همه ، اما من هیچ وقت اهمیتی نمیدادم . یا سعی میکردم اهمیت ندهم .
من و اسکارلت دوقلوی آینهای بودیم . ( پ.ن . دوقلو های آینه ای خیلی شبیه به هم هستند و علامت های مشخصه و حتی اعضا حیاتی بدنشان در جهت های عکس هم قرار گرفته ) قبل از تولدم مادرمان فکر میکرد فقط یک بچه خواهد داشت ، بعد سر و کله من پیدا شد . یک نسخهی کوچک تر و ضعیف تر خواهرم ، اما دقیقا شکل او . علامت های مشخصهمان هم درست مخالف هم بودند . من چپ دست بودم و اسکارلت راست دست . شوهر عمه فیبی یک بار به من گفت شاید قلبهایتان هم معکوس همدیگر باشند. من مثل عکس اسکارلت بودم که زنده شده باشد .
کنار عمه فیبی روی نیمکت نشستم . تعجبی نداشت که تو فکر اسکارلت رفته بود ، اخر اسکارلت همیشه محبوب همه بود ، نترس، سرزنده، روباز و معاشرتی . اما من فقط آیوی بودم . آیویِ خجالتی . بله ، شاید تصویر اسکارلت بودم ، اما میشد بگویی سایهی او هستم .
عمه فیبی گفت :[ آه خدای من ، معذرت میخوام یادش افتادم ]
گفتم :[ میفهمم]
اما نمیفهمیدم .نمیفهمیدم چرا اسکارلت مرده . نمیفهمیدم چطور ممکن است آدمی به شادابی و سرزندگی اسکارلت مرده باشد . نمیفهمیدم چرا خدا، اگر آن بالا نشسته ، باید دوقلویی به من بدهد و دوباره پس بگیرد .
نمیفهمیدم چطور زندگی هنوز هم ادامه دارد .
دوباره گفتم :[ یه نامه دارین.]
عمه فیبی سرش را بلند کرد :[ جدی ؟ چی نوشته؟]
[ میخوان من برم مدرسهی روکوود و جای اسکارلتو بگیرم.]
چشم هایش گشاد شد :[ آوو، چه افتخاری ] یک لحظه مکث کرد و ادامه داد :[ اونجا مدرسهی اسم و رسمداریه ، مگه نه؟]
مدرسه روکوود . همین چند ماه پیش بود ، درست قبل از شروع تابستان ، که اسکارلت همان جا *مرد* . یک تب ناگهانی . گفتند آنفلونزا یا ذاتالریه بوده . چیزی که نتوانسته بودند پیشبینی کنند یا جلوش را بگیرند .
نامادریام خیلی بیاهمیت ، این حرفها را انگار که هیچ معنایی ندارد ، برای من که ضجه میزدم تعریف کرد . در حالی که نصف دنیای من از بین رفته بود . اصلا دلم نمیخواست به آن مدرسه بروم. نه حالا ، نه هیچوقت . به صورت عمهام نگاه کردم . به حلقههای موی فرفری خاکستریاش که دور صورتش را گرفته بودند .
پرسید:[ پدرت با این کار موافقت کرده ؟]
آه کشیدم .از پدرم بعید نبود بدون اینکه به من بگوید، چنین کاری بکند . [ این طور که نامه میگه ، پدرم همهی هزینه ها رو پرداخته ]
عمه فیبی گفت :[ عزیزم پس دیگه تصمیمش گرفته شده .]
جوابش را ندادم پایم را نوازش کرد و گفت :[ من تنهات میذارم که در موردش فکر کنی ] و تو راه شنی باریک راه رفت و رفت طرف باغچه سبزیجات و شروع کردن علف کشیدن و با خودش زمزمه کردن . و همان لحظه رفت تو دنیای خودش .
احساس درماندگی میکردم . انگار مرا خر خر به طرف مدرسه روکوود میکشیدند. جایی که فقط در خیالم دیده بودمش. ولی با این حال وجودم را پر از وحشت میکرد . سعی کردم به خودم بگویم: شاید اتفاق خوبی باشه . یک شروع تازه ، دوستای تازه ، هر دوستی . هر چه باشد، اسکارلت همیشه گفته بود که دلش میخواهد من هم به آن مدرسه بروم و با او باشم .
آنجا به او نزدیکتر بودم ، مگر نه؟ بی مقدمه زدم زیر گریه و با عجله اشکهایم را پاک کردم . خودم را گول زدم . تو تمام دنیا ، روکوود آخرین جایی بود که دلم میخواست به آنجا پا بگذارم . آنجا جایی بود که اسکارلت ... حتی فکرش هم مثل پتک به مغزم کوبیده میشد. نامهی نکبتی را پرت کردم روی چمن .
عمهفیبی سرش را بالا کرد ، یک دسته گل قاصدک تو دستش بود . سرم را روی دستهایم گذاشتم . صدای پاهایش را که تو راه باریک شنی به طرفم میآمدند ، شنیدم. با چشمهای گشاد نگاهم کرد و گفت :[ اوو، اسکارلت، مطمئنم که تو این مدرسه مشکلی برات پیش نمییاد . البته خیلی دلم برات تنگ میشه، ولی اونجا رو پای خودت از عهدهاش بر مییایی ، مگه نه ؟]
متوجه اشتباهش نشد . ( پ.ن. همین که گفت اسکارلت ) فکر نمیکردم *هرگز* بتوانم تنهایی روی پای خودم بایستم .
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
عررر معاشرتی فامیل منه ^^^^
عالی
من عاشق کتاب هستم و این اولین داستانی هست که تو تستچی می خونم
زیبا بید🥲
سلام.چطوری؟🥲
دیر اومدم خیلی دیره🥲💔
یه سوال اما چرا دیره؟😐
چون مغز یه جا اسیره🥲💔پیش امتحانا اسیره🥲💔
واااااای نگو 🙂💔
واووو زیبا بود اجیییی بقیش هم بذارررررر 😁😁😁😁😁
مرسییی 😁 ایشالا بعد امتحان میزارم 😅
اوکی اجی موفق باشی 😁
قشنگه
💙
اینکه همون داستان اسکارلت و ایویه برداشتی کپی کردی
من کپی نکردم . گفته بودم که از این داستان خوشم اومده و قراره این رو بنویسم توی تستچی . حتی نویسنده و کتابش رو نوشتم