11 اسلاید صحیح/غلط توسط: azi💕 انتشار: 3 سال پیش 511 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم از تک پارتی نامجون🤗بعدی جونگ کوکه💕
_وای نه نیلا خواهش میکنم.
_مگه بستنی چشه؟!
پاهامو کوبیدم زمینو گفتم:
_میدونی که من پشمک دوست دارم، باید پشمک بخوریم.
_نمیشه، باید بستنی بخوریم.
دستشو گرفتمو گفتم:
_یه جایی میشناسم، در کنار پشمک بستنی هم میفروشه، میریم اونجا، تو بستنیتو میگیری، منم پشمکمو.
نذاشتم نیلا دیگه هیچ اعتراضی بکنه و دستشو کشیدم، و مستقیم به سمت اون مغازه حرکت کردیم.
وقتی رسیدیم، خیلی تعجب کرده بودیم، اینقدر اونجا شلوغ بود که نمیتونستیم حرکت کنیم، دقیقا نیم ساعت منتظر موندیم تا نوبت ما بشه!
وقتی نوبت ما شد، همراه نیلا رفتم جلو و گفتم:
_سلام خسته نباشید.
کارمندش لبخندی زدو گفت:
_سلام، به شهرک شیرین خوش اومدین، چی میل دارید؟!
_من یه پشمک صورتی میخواستم...
به نیلا اشاره کردمو ادامه دادم:
_خواهر من هم بستنی شکلاتی میخوان.
کارمند تعظیم کوتاهی کردو گفت:
_حتما، تا چند دقیقه دیگه سفارشاتونو میارم.
حدود ده دقیقه بعد، اون کارمند سفارشارو آورد و گفت:
_خیلی ممنون از اینکه به اینجا اومدید، باز هم به شهرک شیرین سر بزنید.
نیلا لبخندی زدو گفت:
_مطمئن باشین فردا همینموقع مارو میبینین.
بعد از اینکه ازش خداحافظی کردیم، رفتیم سمت پیاده رو و به راهمون ادامه دادیم.
همینجور که داشتیم خوراکی هامونو میخوردیم و قدم میزدیم، گوشی نیلا زنگ خورد.
برای اینکه گوشیش رو بگیره، بستنیش رو داد دست من و بعد توی کیفش دنبال گوشیش گشت، وقتی پیداش کرد، با خوشحالی جواب داد و گفت:
_سلام یوری، خوبی؟!........منم خوبم..........کجا؟!.........پارک(...)؟!.......با سان؟؟؟ وای حداقل بچه رو نمیاوردی! هوا گرمه گرما زده میشه!......خیله خب، من دقیقا روبهروی پارکم، الان میام......خداحافظ.
وقتی نیلا گوشیشو قطع کردو داخل کیفش گذاشت، با کنجکاوی گفتم:
_چی میگفت یوری؟
_میگه با سان رفته پارک روبهرو، منتظر منن.
_خب برو دیگه، چرا منو نگاه میکنی؟
نیلا خواست جوابمو بده که یکی داد زد:
_نیلا، ا/ت!! ما اینجاییم!!
فوری سرمون رو به سمت صدا برگردوندیم و با یوری و سان
مواجه شدیم.
وقتی با قیافه بامزه سان مواجه شدم، دستمو روی قلبم گذاشتم و گفتم:
_خاله فدای لپاش بشه، ببین چجوری به مامانش خیره شده، خا برو دیگه نیلا.
_باشه باشه رفتم، کاری نداری؟
_نه عزیزم، فعلا.
نیلا بغلم کردو بعد، رفت سمت سان و یوری، ولی من یهو داد زدم:
_نیلا!
نیلا برگشت سمتمو گفت:
_بله؟!
_به سان بگو خیلی خالت دوست داره.
نیلا خندید و گفت:
_اینو که هر روز بهش میگم.
_خا تو یاد آوری کن.
_چشم خالهی سان.
_راستی! بستنیت!
_واسه خودت.
_بابا من بستنی دوست ندارم.
_من نمیخورم، یکاریش بکن.
_خیله خب، به سلامت.
_خدافظ.
نیلا به سمت سان و یوری رفت، منم یه لبخند زدمو بعد از اینکه براشون دست تکون دادم، دوباره به راهم ادامه دادم.
نمیدونستم چرا، ولی امروز به طرز وحشتناکی شلوغ بود، به سختی با پشمک و بستنی توی دستم داستم اینور و اونور میرفتم، چیز رو مخ دیگه هم هوای گرم بود! تازه اوایل بهار بود ولی بیش از حد گرم بود!
همینجور داشتم راه میرفتم که یهو یه چیزی توجهمو جلب کرد، یه دکه روزنامه فروشی اونور خیابون بودو داشت کلی روزنامه میفروخت، منم پیش خودم گفتم برم یه روزنامه بخرم و ببینم این چی توشه که اینقدر داره فروش میره!
وقتی مردمو کنار زدم، رسیدم به خط عابر پیاده و ازش رد شدم، ولی همینجور که داشتم رد میشدم، یهو صدای بوق خیلی بلندی به گوشم رسید، وقتی به سمت چپم نگاه کردم، دیدم یه ماشین داره به سرعت میاد سمتم.
پاهام میخ شده بود، مغزم اون لحظه هنگ کرده و بودو یاریم نمیکرد، هی تلاش میکردم برم به سمت دیگه ولی نمیتونستم.
ماشین تقریبا نزدیکم بودو یخورده دیگه میومد بهم برخورد میکرد، ولی نمیدونم چجوری، یه دفعه به یه سمت دیگه پرتاپ شدمو اون ماشینم رد شد و رفت.
چون آرنجم ضربه خورده بود، زخم شده بودو خیلی درد میکرد، ومن از درد چشمامو محکم بسته بودمو دستمو روی زخمم گذاشته بودم.
یهو یکی دستشو گذاشت رو شونمو گفت:
_خانوم، حالتون خوبه؟!
چشمامو آروم باز کردمو به شخص روبهروم خیره شدم، نگرانی
و اضطراب توی چهرش موج میزد!
آروم از جام بلند شدمو اونم همراهم بلند شد، یخورده لباسامو که خاکی شده بود تکون دادم و رو به اون شخص گفتم:
_بله من خوبم...ممنونم.
اون شخص سرشو انداخت پایینو گفت:
_خواهش میکنم...لطفا مراقب باشین، الان خیابونا خیلی خطرناکن.
_بله...حتما...بازم از کمکتون ممنونم.
بهم خیره شدو گفت:
_خواهش میکنم...........ببخشید، من باید برم، شرمندم، به امید دیدار.
نذاشت حرفی بزنمو خیلی سریع رفت.
با تعجب به راهی که رفته بود خیره شدم، ولی بعد با بیخیالی شونه ای بالا دادمو حرکت کردم سمت دکه روزنامه فروشی، و متاسفانه پشمک و بستنی رو دیدم که روی زمین افتاده بودن، خیلی ناراحت شدم، منو نیلا به زحمت تونستیم اینارو بخریم ولی حالا لاشه روی زمین شده بودن! البته اشکالی نداره، بعدا دوباره میخرم.
وقتی به دکه رسیدم، یه روزنامه خریدم و بعد از اینکه پولشو دادم، به سمت خوکه حرکت کردم.
وقتی وارد خونه شدم، بلافاصله کولرو روشن کردم، اینقدر خونه گرم شده بود که نزدیک بود حالم بد بشه! بعد از اینکه کولرو روشن کردم، رفتم داخل اتاقمو یه دوش گرفتم، لباسامو عوض کردمو بعد همونجا، زخم آرنجمو با یه پارچه محکم بستم.
وقتی زخممو بستم، از اتاقم بیرون اومدمو از داخل یخچال آشپزخونه یه شیرکاکائو گرفتم، رفتم سمت مبل و روش لم داد و بعد، روزنامه ای که روی مبل انداخته بودم گرفتمو شروع کردم به خوندن.
خیلی چیزای چالبی نداشت و کم کم حوصلم سر رفته بود، دیگه داشتم تصمیم میگرفتم از خوندنش دست بکشم، اما بعد از اینکه یه آگهی دیدم، دوباره حوصلم برگشت!!
توی اون آگهی نوشته بود که قراره یه مسابقه عکاسی برگذار بشه و تا یه هفته دیگه هم زمان داره، بهترین عکس هم برنده جایزه میشه و حتی عکسشو به عنوان بهترین عکس دنیا اعلام میکنن!
خب، خیلی خوشحال شده بودم، من هم دوربین عکاسی داشتم، هم هنر عکاسی! مطمئن بودم که میتونم برنده شم!
با خوشحالی شماره ای که واسه ثبت نام گذاشته بودن گرفتم و بعد از اینکه باهاشون صحبت کردم، گوشی رو قطع کردمو با خوشحالی اینور و اونور میپریدم!!
(یک روز قبل از روز مسابقه)
کلافه روی تختم دراز کشیده بودم و سخت مشغول فکر کردن بودم.
فردا روز تحویل آثار بودو من هیچ ایده ای واسه عکسم نداشتم، کم کم داشتم نا امید میشدم و فکر نمیکردم برنده مسابقه بشم.
کلافه از روی تخت بلند شدمو از اتاقم بیرون زدم، و به سمت
آشپزخونه رفتم، ولی یهو بین راه، گوشیم زنگ خورد، رفتم سمتشو دیدم نیلاست، جواب دادمو گفتم:
_سلام.
_سلام بر خواهر خسته و تنبل من، چرا به ما زنگ نمیزنی؟ چرا به ما سر نمیزنی؟
_سرم شلوغ بود، نمیتونستم، ببخشید.
_سرت شلوغ بود؟ مگه شما سرکار میری که سرت شلوغ باشه؟
_نه...توی یه مسابقه عکاسی شرکت کردم مشغول اون بودم.
نیلا دستی زد و گفت:
_باریکلا به خواهر هنرمندم...خب، حالا چیکار کردی؟
_هیچی.
_یعنی چی هیچی؟ کی باید تحویل بدی؟
_فردا.
_چییییی؟! دختر بعد یه هفته هنوز کاری نکردی؟ پس باید هرچه زودتر خبرمو بهت بدم.
_خبر؟ چه خبری؟
نیلا با خوشحالی گفت:
_قراره امروز بریم جنگل خوش گذرونی! اونم با یوری و سان!
_جدی میگی؟! عالیه!
_معلومه که عالیه، فقط، دوربینتم بیار، ممکنه اونجا یه ایده ناب به ذهنت برسه.
حق با نیلا بود، میتونستم اونجا یه کاری بکنم، حداقل واسه آخرین تلاش!
رو به نیلا گفتم:
_ کی میاین دنبالم؟
_ یه ساعت دیگه.
_پس من حاضر میشم، منتظرتون میمونم.
_باشه عزیزم، خدافظ.
_خدافظ.
با خوشحالی گوشی رو قطع کردمو دوباره برگشتم توی اتاقم، لباسامو عوض کردمو بعد از اینکه دوربین و چند تا خرت و پرت دیگه گرفتم، رفتم داخل حالو منتظرزنگ نیلا شدم.
یه ساعتبعدنیلا رنگ زد و گفت بیا دم در، منم کلید خونه رو برداشتمو بعد از اینکه رفتم بیرون و د شو قفل کردم، سوار ماشین شدمو با هم به سمت جنگل حرکت کردیم.
حدود دو ساعت توی راه بودیم که رسیدیم به جنگل، وسایل و زیر انداز رو برداشتیم و یه جای خوب واسه نشستن پیدا کردیم.
بعد از اینکه زیر انداز رو پهن کردیم و وسایلو چیدیم، نشستیم تا یخورده استراحت کنیم.
چند دقیقه بعد، یوری بسات اتیش رو راه انداخت، سان هم داشت با ماشیناش بازی میکرد و من و نیلا کنار هم نشسته بودیم و به درختا نگاه میکردیم.
یخورده بعد، دوربینمو برداشتمو از جام بلند شدم، بعد رو به نیلا گفتم:
_نیلا، من میرم این دورو بر بگردم بلکه بتونم یه عکس قشنگ بگیرم.
_باشه، فقط مواظب باش، یادت نره زود برگردی؟!
_نه حواسم هست، پس من میرم.
_باشه، به سلامت.
بعد از اینکه کفشمو پوشیدم، حرکت کردمو رفتم دنبال یه جای خوب واسه عکس گرفتن.
نزدیک یه ساعت فقط داشتم این ور و اون ور میچرخیدم اما هیچ منظره قشنگی واسه عکس گرفتن پیدا نمیشد.
واقعا نا امطد شده بودم و تصمیم گرفتم که برگردم، اما یهو، یه صدا شنیدم، یه صدایی مثل صدای آبشار!!
فوری رد صدا رو گرفتمو دنبالش کردن، و بعد از چند دقیقه، به یه آبشار رسیدم که دورو برش پر از گل و سبزه بود.
خیلی منظره قشنگی بود، خوراک عکاسی بود!
با لبخند دندون نمایی که داشتم، دوربینمو آماده کردم و ژست عکاسی گرفتم، خواستم عکس بگیرم که متوجه کسی شدم!
آروم دوربینمو پایین آوردم و بهش خیره شدم.
اون شخص پاهاشو توی دستاش جمع کرده بودو به اب هایی که با شدت به رودخونه میریختند خیره شده بود.
یه بار توی دوربین به این منظره خیره شدم، واقعا خفن و
فوق العاده بود!
با خوشحالی انگشتمو روی دکمه دوربین فشار دادمو...
چیلیک!
عکسو گرفتم!
البته، چون وقتی عکس گرفتم دوربین صدا داد، اون شخص متوجه من شد و با ارس سمتم برگشت.
باورم نمیشد! اون، همون کسی بود که، منو نجات داد!
یخورده رفتم جلو تر و گفتم:
_شرمندم، ظاهرا ترسوندمتون.
اون شخص از جاش بلند شد و روبهروم ایستاد، بعد گفت:
_نه خواهش میکنم...
_شما اینجا چیکار میکنین؟
دستشو گذاشت پشت سرشو گفت:
_من؟!...خب راستش...اومده بودم هوا خوری!
_آها، بله، اینجا واسه هوا خوری خیلی خوبه!
_درسته....بخشید، من میتونم اسمتونو بدونم؟
یخورده بهش خیره شدمو آروم گفتم:
_من لون ا/ت هستم، و شما؟!
_منم...نامجون هستم، کیم نامجون.
_از آشنایی باهاتون خوش بختم.
_منم همینطور...راستش...اسمتون خیلی زیباست!
با خجالت گفتم:
_خیلی ممنونم، شما هم اسمتون قشنگه.
_ممنونم.
یخورده که گذشت، گفتم:
_ببخشید، ولی باید برم، با خونوادم اومدم بیرون، الان یه ساعته که ازشون دورم، نگرانم شدن.
نامجون چند بار سرفه کردو گفت:
_بله بفرمایید، فقط، راهو بلدین؟
_البته راهو میدونم، میتونم برگردم.
_باشه، پس، به امید دیدار.
_فعلا.
تعظیم کوتاهی کردمو بعد، به سمت بچه ها حرکت کردم، ولی، یهو نامجون بلند گفت:
_ببخشید خانم لون ا/ت!
برگشتم سمتش و گفتم:
_بفرمایید.
دویید سمتمو کنارم ایستاد، بعد روبهم گفت:
_اگه اشکالی نداره، من همراهتون بیام، میترسم یه وقت گم بشید یا بلایی سرتون بیاد و خونوادتون نگران بشن.
یخورده سرمو خاروندمو گفتم:
_اممممم، البته اشکالی نداره...فقط، اگه خونوادم من و تورو با هم ببینن.
نامجون دستمو گرفت و گفت:
_نه نگران نباش، وقتی رسیدیم، من قایم میشم تا اتفاقی نیوفته.
دیگه نداشت حرفی بزنمو با هم دیگه حرکت کردیم، بعد از اینکه راهی که ازش اومده بودمو بهش نشون دادم، رسیدیم، نامجونم پشت یه درخت قایم شد تا نیلا و یوری مارو نبینن، و بعد از اینکه براش دست تکون دادمو تشکر کردم، به سمتشون رفتم.
نیلا تا منو دید، با اخم گفت:
_تا الان کجا بودی بچه؟ میدونی چقدر نگرانت بودیم؟! یوری چندین بار این ور و اون ور رو گشت ولی پیدات نکرد!
رفتم کنار نیلا و نشستم، بعد با لبخند بهش گفتم:
_رفتم کنار یه دریاچه و بهترین عکس دنیارو گرفتم خواهر گلم، میخوای بهت نشون بدم؟!
نیلا خیلی جدی بهم نگاه کردو گفت:
_باشه، نشون بده!
دوربینمو گرفتمو عکسی که گرفته بودمو به نیلا نشون دادم، و همینکه چشمش به عکس افتاد، جیغی کشید و بغلم کرد، بعد با خوشحالی گفت:
_قربون خواهر گلم برم که اینقدر هنرمنده، مطمین باش اول میشی!
_مرسی عزیزم!
یخورده بعد، یوری و سان هم اوندن وباهم دیگه مشغول ناهار خوردن شدیم. شب که شد، همه وسایلمونو جمع کردیم و به سمت خونه حرکت کردیم، منم وسط راه عکسی که گرفته بودم چاپ کردم تا فردا موقع رفتن به مسابقه تحویلش بدم. وقتی چاپش کردیم، پستقیم رفایم سمت خونه من، وقتی ازشون خداحافظی کردم، رفتم داخل خونه و لباسامو عوض، کردم، یه دوش گرفتمو بعد از اینکه وسایلمو جا به جا کردم، خوابیدم.
(فردا صبح)
با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم، ساعت ده صبح مسابقه شروع نیشد و من ساعت هشت بیدار شده بودم. سریع رفتم دست شویی و دست و صورتمو شستم، یه صبحانه سرپایی خوردمو حاصر شدم، عکس چاپشده و کیفموبرداشتمو از خونه بیرون زدم.
خیلی سریع راه میرفتم بلکه دیرم نشه و زود به مسابقه برسم؛
البته حتی با اینکه تند میرفتم تا برسم نیم ساعت طول کشیده بود.
وقتی رسیدم به مکان مسابقه، ساعت تقریلا ده بود!! همینجور که نفس نفس میزدم، به مردی که جلوی در ایستاده بود گفتم:
_ببخشید...آقا...عکس رو...باید کجا...تحویل داد؟
مرد جلوی در نگاهی بهم کردو گفت:
_رین داخل، جلوی در ورودی سالن، عکس رو ازتون تحویل میگیرن.
_خیلی ممنون.
تعظیم کوتاهی کردم و بعد، داخل شدم.
به در ورودی سالن رسیدمو بعد از تحویل دادن عکس، وارد شدم.
خیلی سالن بزرگی بود! کلی هم ادم نشسته بودن و سر و صدا ها زیاد بود.
بزور ادمارو کنار زدمو یه جای خالی پیدا کردم و با خیالت راحت نشستم.
چند دقیقه ای گذشته بودو مراسم داشت کم کم شروع میشد که احساس کردم کسی کنارم نشسته.
وقتی بهش خیره شدم چشمام از تعجب گرد شده بود، اون نامجون بود!!
نامجونم وقتی نگاه من رو روی خودش حس کرد، بهم نگاه کرد و با تعجب توی چشمام خیره شد.
همینجور خیره داشتیم به هم نگاه میکردیم که نامجون با یه تک سرفه، جو ببنمون رو از بین برد.
بعد از اینکه گلوشو صاف کرد، گفت:
_خانوم لون ا/ت، شما هم اینجایین که!
_بله، منم تعجب کردم از اینکه اینجا دیدمتون!
_پس شما هم شرکت کردین.
_بله درسته.
نامجون نفس عمیقی کشید و گفت:
_موفق باشین.
_ممنون، شما هم همینطور.
و دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.
بعد از اینکه مجری مسابقه کلی حرف زد، نوبت به معرفی برنده رسید.
با ذوق منتظر معرفی برنده بودم که مجریه گفت:
_خب، از همتون ممنونم که تا اینجا مارو تحمل کردید و به حرفامون گوش کردین، حالا نوبت به اعلام برنده ها رسیده، ما نفرات اول، دوم و سوم رو معرفی میکنیم و، نفر اول هم برنده یک جایزه نقدی میشه....خب، نفر اول این دوره از مسابقات عکاسی...!
دل توی دلم نبود، دلم میخواست هر چه زودتر اسم برنده رو بگه، اما با چیزی که گفت، یه پارچ آب یخ روی سرم ریختن:
_نفر اول این دوره از مسابقات عکاسی، جناب آقای کیم نامجون.
همینکه اسم برنده رو گفتن، صوای دست و جیغزدنای چمعیت بلند شد.
خیلی ناراحت شده بودم، فکر میکردم من برنده بشم، ولی خب
نشده بودم!
خیلی یواشکی به نامجون خیره شدم، خ شحالی توی چهرش موج میزد، یخورده دلم گرفت اما از طرفی هم براش خوشحال شده بودم، با اینکه نمیدونستم چرا!!
نامجون ظاهرا نگاه من روروی خودش حس کرد و بهم خیره شد، منم برای اینکه ناراحت نشه، رومو ازش برنگردوندم، بهش خیره شدم و با خوشحالی گفتم:
_تبریک میگم آقای کیم، این موفقیت بزرگیه!!
و باهاش دست دادم و شروع کردم به دست زدن.
نمیدونم چرا، اما همینکه نگاه نامجونروی چشمام افتاد، اون شادی و هیجان قبلیش از بین رفت.
نامجون یخورده به فکر فرو رفت، و بعد، بدون اینکه حرعی بزنه، از جاش، بلند شد و بعد از مرتب کردن کتش، به سمت استیج رفت.
این تغییر رفتار ناگهانیش منو خیلی متعجب کرده بود، نمیتونستم بفهمم چرا اینکارو کرد!!
نامجون خیلی آروم به سمت مجری روی استیج رفت و چیزی رو توی گوشش، گفت که باعث شد مجری تعجب کنه، و بعد از اینکه یخورده با هم صحبت کردن، نامجون برگشت و سرجاش نشست.
مجری گفت:
_خب، نفر اول گفتن که اگر میشه نفر دوم رو به عنوان برنده اعلام کنیم، یعنی درواقع خودشون میخواستن اینکار انجام بشه، پس طبق این، نفر اول و برنده مسابقه، خانوم لوت ا/ت هستن.
و دوباره صدای تشویق مردم رفت روی هوا.
با تعجب و ناباوری به نامجون خیره شرم، نامجون با لبخند روی لبش گفت:
_عکستو دیدم، خیلی از عکس من قشنگ تره، مطمئنا تو لایق این جایزه ای.
_ولی...
_دیگه ولی نداریم، برو روی استیج و جایزتو بگیر.
بدون اینکه دیگه چیزی بگم، خیلی آروم از جام بلند شدمو به سمت مجری رفتم، و بعد از اینکه جایزه رو بهم دادن و یخورده هم حرف زدم، دوباره سر جام نشستم.
یعد از اینکه مراسم تموم شد، از سالن خارج شدمو به سمت خیابون رفتم، و با چشمم دنبال نامجون گشتم.
یخورده که دید زدم، بالاخره تونستم پیداش کنم، داشت به سمت ماشینش میرفت.
فوری دوییدم سمتشو وقتی بهش رسیدم، نذاشتم سوار ماشین بشه، دستشو گرفتمو گفتم:
_برای چی منو برنده اعلام کردین؟ شما باید این جایزه رو میبردین!!
نامجون لبخندی زدو گفت:
_اگه میخوای بدونی چرا، سوار ماشین شو.
اول یخورده تعجب کردم، ولی بعد از اینکه نامجون درو برام باز کردو به داخل اشارهکرد، بدون هیچ حرفی سوار شدم، نامجونم بعد از اینکه درو بست، خودش سوار شد و بعد
ماشینو به حرکت درآورد.
یخورده که رفتیم، ماشینو یه گوشه پارک و ازش خارج شد و به جایی رفت، و بعد از نیم ساعت با یه جعبه توی دستش برگشت و دوباره سوار شد، بعد از این که جعبه رو روی صندلی پشتی گذاشت، بهم خیره شد و گفت:
_خب، بگم؟
بهش نگاه کردمو گفتم:
_بفرمایین.
_لطفا رسمی حرف نزن.
یخورده مکث کردمو گفتم:
_باشه...پس...آ...ره.
نامجون تک خنده ای کردو بعد گفت:
_خب، من به دو دلیل اینکارو کردم، اول اینکه من به اون جایزه هیچ احتیاجی نداشتم، چون خودم درآمد دارم و دستم توی جیب خودمه، اما تو قطعا بهش نیاز داری درسته؟
سرمو آروم به نشونه آره تکون دادم.
نامجون ادامه داد:
_اما فقط همین نیست، راستش، دلیل دومم اینه که...من...
نامجون بهم خیره شد، منم همینطور، یخورده که سکوت کرد، گفت:
_خب، دلیل دوم من اینه که، دوستت دارم.
با تعجب بهش خیره شدمو گفتم:
_ببخشید، متوجه نشدم!!
نامجون نفس عمیقی کشید و گفت:
_توضیحش یخورده سخته...راستش من، از همون باور اولی که دیدمت، بهت یه حسایی پیدا کردم، اولش انکارش میکردم ولی، الان متوجه شدم که واقعیه! شاید یخورده خنده دار باشه که این اتفاق فقط توی یه هفته افتاده، اما، چیزیه که شده!
سکوت کرده بودیم و هیچ حرفی نمیزدیم، فکرشم نمیکردم نامجون همچین حرفی بهم بزنه! خب، منم یه جورایی دوسش داشتم، به خاطر رفتار مردونه و پسندیدش، و طرز صحبتش ازش خوشم میومد، اما دیگه نه در اون که هی در حال انکارش باشم! اما وقتی نامجون اعتراف کرد، یجورایی حس سبکی بهم دست داد!
مامجون اون سکوت طولانی رو شکست و گفت:
_شاید الان ازم ناراحت شده باشی، ولی خب، من اعتراف کردم، چون اگه نمیکردم، قطعا پشیمون میشدم...حالا، میخوام نظر خودتو بدونم!
یخورده فکر کردمو گفتم:
_نمیدونم چجوری بگم...منم یه حسایی شبیه به تو دارم، اما هنوز درموردش مطمین نیستم!
نامجون خندید و گفت:
_میدونم درکت میکنم ا/ت، میدونم به زمان نیاز داری، منم تو رو مجبور نمیکنم.
یجورایی به خاطر جوی که به وجود اومده بود خجالت کشیده بودم، واسه همین سرمو انداخته بودم پایین و اروم لبمو میگزیدم. ناگجون که متوجه حالتم شده بود، گفت:
_میخوام واسه شروع اثبات، سورپرایزت کنم!
کنجکاو سرمو بالا اوردم و به نامجون نگاه کردم.
نامجون دست برد و جعبه ای که روی صندلیلی پشتی گذاسته بود برداشت، و بعد از اینکه درشو اروم باز کرد گفت:
_پیگم، پسمک صورتی دوست داری نه؟
در جعبه کامل باز شد و یه پشمک صورتی نمایان شد، از دوق و خوشحالی زیاد جیغی زدیمو پشمکو برداشتم، با هیجان به نامجون خیره شدمو گفتم:
_از کجا فهمیدی من عاشق پشمک صورتیم؟!
نامجون یخورده سرشو خاروند و گفت:
_راستش...اون روز که نزدیک بود ماشین بهت بزنه، اتفاقی دیدمت که با غم به پشمکت که روی زمین افتاده بود نگاه میکردی، پس حدس زدم که خیلی پشمک دوست داشته باشی.
_حدست کاملا درست بود!
چند ثانیه ای طول نکشید که دوباره اون خجالت چند لحظه پیش برگشتو سرمو انداختم پایین.
نامجون با یه لحن بامزه گفت:
_چرا اینقدر خجالت میکشی تو!
_من تاحالا تو اینجور موقعیتا قرار نگرفتم، واسه همین برام عادی نیست.
_اشکالی نداره، حالا تو پشمکتو بخور، بعد من تورو میرسونمت خونه.
اولش مخالفت کردم، اما بعد از اصرارای زیاد نامجون، مجبور شدم قبول کنم و بعد، مشغول خوردن پشمکم شدم و...
خب خب خب، میخوام ادامه این داستانو شما پیشنهاد بدین👑هر کدوم که بهترین باشه پین میکنم و کسایی که میخوان ادامشو بدونن برن و اون کامنت پین شده رو ببینن💕
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
34 لایک
و عروسی به خوبی و خوشی تموم شد.
میدونم خیلی مسخره شده به رو نیارید 💔😔
تموم شدن ارایشم لباسم رو پوشیدم و خارج شدم
نامجون مثل یه جتمنل روبروی آرایشگاه وایستاده بود رفتم با دیدن من کپ کرده بود و بعد در ماشین رو باز کرد و من سوار ماشین شدم خودش هم سوار شد
نامجون : چقدر خوشگل شدی ا.ت ا.ت : توهم همینطور
و بعد حرکت کردیم به سمت سالن
از زبان نامجون عروسی به خوبی و خوشی
گفتم اونها عم گفتم که میخوان نامجون رو ببینن زنگ زدم به نامجون و اون هم اومد بعد از سلام همه روی مبل ها نشسته بودیم نیلو و یون از نامجون خوششون اومد و موافقت کردن خیلی خوشحال بودم
سان هم خیلی با نامجون جور شده بود
۵ ماه بعد
از زبان ا.ت امروز روز عروسی من و نامجون بود و من خیلی خوشحال بودم بعد از
ا.ت : من... من جوابم مثبت نامجون
از زبان نامجون: باورم نمی شد اون قبول کرد خیلی خوشحال بودم و ازش خواستم تا برای نهار با هم بریم؟ به رستوران و قرار شد تا شب ا.ت به خواهرش همچی رو بگه
تا غروب بیرون بودیم و بعد ا.ت رو به خونه ی خواهرش رسوندم از زبان ا.ت رفتم خونه ی نیلو و ماجرا رو به نیلو و یون
بعد نامجون شروع به حرکت کرد و من رو تا جلوی در خونم رسوند
۱ هفته بعد ))) از زبان ا.ت امروز قرار بود جواب نامجون رو بدم پس باهم توی همون پارکی که برای بار اول هم رو دیدیم ق.ر.ا.ر گذاشتیم وقتی رسیدیم روی نیمکت نشستم و بعد ۲ . ۳ دقیقه نامجون اومد کنارم نشسته و بعد سلام و احوال پرسی جواب رو بهش دادم
ج چ: هرچی تو بنویسی من عاشقشم❤💮
اوخیییی عسلممممم
مث همیشه اینم قشنگ بوووود ( ;∀;)
من اوت سونم ولی نامجون رو یه کوشولو بیشتر دوس دارم چون وایب خوبی بهم میده
ا/ت تو این فیک خیلی شبیه من بووود عرررر(-^〇^-)
اوخیییی مرسیییی
ج چ : آره
🧡🧡🧡
میخوام یچیز بی ربط اعلام کنم :الان خونه تنهام و دلپیچه دارم اگه مامانم یا بابام بودن میگفتن ازبس سرت تو گوشیه
و داستانت هم عالللللییییی
اوخی🥺ایشالا زود خوب شی💕
مرسیییی🥲🥺💕
مرسیییییی
اگه میخوای ادامشو تو پیویت بگم بی زحمت فالوم کن که بتونم بهت بگم
اره عزیزم حتما
فالوت کردم
منتظر ادامش هستم💕