اول میخواستم تک پارتیش کنم، ولی گفتم حیفه خیلی خلاصه بشه:)))
تو خانواده من، سه تا قانون وجود داشت... یک، کار های پسرونه نکن... دو، بی اجازه بیرون نرو... و سه، که از همشون مهم تر بود، با هیچ پسری دوست نشو!
اجرای این سه تا قانون، برای من و دو خواهرم اجباری بود، ولی آیا من هم از این قوانین اطاعت میکردم؟؟ نه!
پدر و مادرم کارایی مثل موتور سواری و ماشین سواری، لباس سیاه پوشیدن و... رو پسرونه میدونستن، ولی من قبول نداشتم، از نظر من، هیچ کاری پسرونه دخترونه نداره!
همین باعث شده بود، هر روز پدر و مادرم بیشتر روی من سخت گیری کنن و بهم فشار بیارن، خیلی دوران سخت و طاقت فرسایی بود...
ولی یه شب، وقتی که ۱۷ سالم بود، به سرم زد فرار کنم، منم که هیچ ترسی از این کار نداشتم، پس از خونه فرار کردم!
از همون زمان، چالشای زندگیم شروع شدن، خواهرام خیلی حمایتم کردن، اما بیشتر خودم تلاش کردم و تک تکشون رو پشت سر گذاشتم!
اینم بگم که به علایقم رسیدم... استایل مشکی داشتم، موتور سوار شدم، و از همه مهم تر، با یه پسر دوست شدم!(البته یه چیزی فراتر از دوستی!)
اصلا حالا که فکر میکنم، بهتره کل ماجرا رو براتون تعریف کنم:
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
19 لایک
بک میدم
عالییی
مرسی عزیزم♡♡
فدات
چه قلم خوبی دارییی
شما خوب میخونی🥺🫂
وای خیلی قشنگه ادامه بده و پارت بعدی رو زود بزار
مرسی عزیزم، چشم حتما🥺💜
عالی
💜🫂