
سلام به همگی امیدوارم سلامت باشید و عیدتون مبارک امروز با پارت 13 داستانم امدم امیدوارم خوشتون بیاد🙏🌹
خب بریم سراغ ادامه داستان از زبان راننده= خانم رسیدیم مرینت= از راننده تشکر کردم وبعد از حساب راهی به سمت در خونه لاله شدم در زدم جواب نداد چند دیقه صبر کردم و دوباره زنگ زدم دوبار جواب نداد خواستم دوباره زنگ بزنم که لاله گفت الام میاد و بعد از چند دیقه در باز شد. لاله= وقتی درو باز کردم خشکم زد این که مرینت بود! مرینت= لاله لالههههههه کجایی دختر؟ بعد چند بار صدا کردن بلاخره به خودش امد لاله= ا سلام یادی از ما نمیکنی نمیدونستم الان میای. مرینت= به هر حال کجا بودی؟ زبونم مو در اورد لاله= ا مگه زبون کچل تو مو هم داره؟ مرینت= میدونستم اگه بخوام با زبون این لاله بجنگم میبازم برای همین نه ای گفتم و رفتم داخل خونه نبود که میدون جنگ بود فقط ابزار جنگی کم داشت. بر گشتم سمت لاله گفتم اینجا میدون جنگه؟ لاله= اخه نمیدونستم الان میای میخواستم تمیز کاری کنم که جناعابالی (ببخشید نمیدونم چجوری
بنویسم) تشریف اوردی مرینت= مزه نریز لاله= چی بریزم؟ مرینت= چی؟ لاله= مگه نگفتی مزه نریز؟ خب میگم چه مزه ای بریزم شرین بریزم یا تلخ؟ مرینت= تودلم گفتم این دختر چی زبونی داره! و رو به لاله گفتم اتاقم کجاست؟ لاله= اتاق رو بهش نشون دادم و رفتم خونه رو تمیز کردم بعد 2 ساعت تمیز کاری بلاخره تموم خودمو پرت کردم رو مبل و نفس راحتی دادم بیرون خیلی خسته بودم اینقدر که نمیتونتم از جام بلند شم. برای همین تلفن رو برداشتم و پیتزا سفارش دادم. مرینت= اتاق کوچیک بود ولی زیبا بود دیوارا
سفید بودن و یک میز مطالعه هم رو به روی تخت خواب یک نفره بود یک کمد هم کنار در بود بعد اینکه وسایلم رو توی کمد گذاشتم رفتم رو تخت خواب یکدفعه یاد ادرین افتادم بغض گرفتم نتونستم بغضم رو نگه دارم اینقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد با تکون دست هایی روی شونم بلند شدم چشمام رو به زور باز کردم و نگاه به لاله کردم یک پیراهن صورتی با شلواری ابی و موهایی سیاه سلامی کردم و خواستم برم بیرون از اتاق که با صدای لاله برگشتم لاله= چرا گریه کردی؟ مرینت= میدونستم از چشمای سرخم متوجه شده نمیخواستم قضیه ادرین رو بدونه برای همین سریع بحث رو عوض کردم و گفتم گشنمه! لاله= میدونستم بخاطر اینکه نمیخواد چیزی در موردش بگه بحث رو عوض کرد برای همین گفتم پیتزا داریم مرینت= چهره ای از تعجب کردم و گفتم کی صبحانه پیتزا میخوره؟ لاله= شوخی کردم و بلند شدم رفتم توی اشپزخونه مرینت= خواستم برم که از اینه ای که کنار تخت خواب بود تونستم خودم
رو ببینم با ژاکت همیشگیم و پیراهن ابی بودم و شلوار صورتی و چشمای سرخ چشمم رو از اینه گرفتم و رفتم سمت اشپزخونه که لاله رو روی صندلی نشسته کنار میز 3 نفره دیدم داشت قهوه و کیک میخورد خندیدم و گفتم بدون من میخوری؟ لاله= پ منتظر تو بمونم معلوم نبود تا کی میای؟ مرینت= حداقل صبر میکردی تا من بیام. لاله= بیا وگنه کل کیک رو میخورم مرینت= دست و صورتم رو شستم و از قهوه ساز برای خودم قهوه ریختم و کنار لاله نشستم بعد از صبحونه روی کاناپه کنار اشپزخونه نشستم و همون
لحظه سوالی امد روی ذهنم روبه لاله پرسیدم کی دانشگاه شروع میشه و اسم دانشگاه چیه و کجاست؟ لاله= دانشگاه...... دانشگاه خوبیه ادرسش....... و پس فردا دانشگاهت شروع میشه خودم همون جا درس میخونم بچه های خوبی داره مرینت= سوال دیگه ای که ذهنم رو مشغول میکرد رو پرسیدم= راستی تنها زندگی میکنی؟ لاله= پدرم که برای قراردادی رفته بیرون از کشور پدرم رعیس یه شرکت کشف سازی هست مادرم هم که برای تفریح با دوستاش رفته بیرون تا یک هفته نیست راستی خودت چی؟ مرینت= برای تحصیل امدم اینجا راستی تو این مدت چه کنیم؟ لاله= امروز روز تعطیله میتونیم با کامپیتر بازی کنیم یا نگاهم رو بدجنس کردم و گفتم جرعت یا حقیقت مرینت= جرعت یا حقیقت رو انتخاب کردم لاله= اول تو! جرعت یا حقیقت؟ مرینت= حقیقت رو انتخاب کردم لاله= تو من رو چجور ادمی میبینی؟ مرینت= ادم شیطون با نمک و مهربون لاله= اوهوم خب نوبت منه جرعت رو انتخاب میکنم مرینت= یکذره فکر کردم و یک نگاه بدجنسانه کردم و گفتم برو ب.ر.ق.ص لاله= چی؟ تو این وضع! مرینت= خودت انتخاب کردی
برو و یک اهنگ گذاشتم همش میخندیدم بعد از ر.ق.ص امد کنارم و گفت نوبت توعه! مرینت= حقیقت لاله= چرا همش حقیقت رو انتخاب میکنی؟ بعد یک نگاه خبیثانه بهم کرد و گفت تا حا لا عا..ش.ق شدی؟ مرینت= از سوالش جا خوردم و برای اینکه جواب ندم بحث رو عوض کردم و گفتم من خوابم میاد داشتم میرفتم که با صدای لاله برگشتم لاله= ا ما که وسط بازی بودیم مرینت= خوابم میاد بازی هم برا بعد منتظر جوابش نموندم و در رو بستم نمیتونستم به ادرین فکر نکنم من با تمام بی رحمی اون رو رها کردم ادرین=
صبح که از خواب بیدار شدم برای صبحونه رفتم پایین و با مادر مرینت مواجه شدم تونست چشمام رو دوباره ببینه سابین= مرینت کجاست؟ ادرین= سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم و گفتم مرینت رفته برای تحصیل بیرون از شهر سابین= چرا به من چیزی نگفت؟ ادرین= وقت نداشت باید سریع میرفت و رفتم سر صبحانه بعد از تموم شدن صبحونه رفتم بیرون پلگ سعی میکرد ارومم کنه منم که حوصله حرف های پلگ رو نداشتم برا همین تغیبر شکل دادم و قسم خوردم تا پیداش نکنم دست از گشتن بر نمیدارم..............
خب این قسمت هم با تمام خوبی ها و بدی هاش تموم شد امیدوارم خوشتون امده باشه تا پارت بعد بای👋 (ناظر لطفا منتشر کن)🙏🌹
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییی
عاااااااالی
داستانت منح.رفیه یا نه؟😐✨
من خودم مینویسم بعدش تاحالا حتی یک بار هم از کسی داستان کپی نکردم 😑