
سلام همونطور که میدونید اسم واقعی داستانمMarinette and Adrienne lovers too هست اگه این قسمت از داستانم 70 بازدید نداشته باشه مجبورم ادامه ندم (ناظر لطفا منتشر کن)🙏🌹
مرینت= وقتی که به نزدیکی فرودگاه رسیدم تبدیل شدم هوا تاریک بود اونموقع که امدم خونه خورشید داشت غروب میکرد داشتم به سمت فرودگاه میرفتم که بخاطر نور زیاد چشمانم ناتوان بودند با احساس چیزی بیهوش شدم. راوی= بعد از اینکه مرینت رفت ادرین لحظه ای نمیتوانست ارام بگیرد از لاله پرسید فرودگاهی که مرینت میرود کجاست بعد از انکه با سرعت باد خانه را ترک کرد به صورت گربه سیاه به دنبال مرینت رفت دلش شور میزد و نگران بود نگران کسی که به مدت سه سال از او دور بوده و وقتی که او را به سختی پیدا کرد هنوز هم ازش فرار میکرد لحظه ای که به نزدیک فرودگاه رسید با تن بیجان مرینت مواجه شد نمیتوانست تن بیجان مرینت را در حالی که بی رحمانه بر زمین سر افتاده بود ببیند هر لحظه ناتوان تر میشد. ادرین= نمیتوانستم ان لحظه را تحمل کنم هر ثانیه که میگذشت من ناتوان تر میشدم متوجه نشدم چطور مردم را کنار زدم و تن بیجان مرینت را در دستانم گرفتم (دووم بیار) در
ان لحظه تنها جمله ای بود که میتوانستم بگویم در راه بی وقفه اشک میریختم و اشک هایم با صورتش برخورد میکرد زمانی که به بیمارستان رسیدم در گوشه ای خلوت تبدیل شدم و به سمت بیمارستان رفتم وفریاد کنان میگفتم (کمک) زمانی که چند پرستار با تخت بیمارستان امدند مرینت را در تخت گذاشتم لحظه به لحظه به رفتنش خیره میشدم شب سردی و سختی بود به سمت صندلی ای که اطرافش خلوت بود رفتم (پلگ به نظرت حالش خوب میشه؟) زمانی که پلگ خواست حرفی بزند با صدای در دوباره در کافشن ادرین قایم شد ادرین=وقتی که دکتر از اتاق مرینت بیرون امد به سمتش دویدم (اقای دکتر حالش چطوره) دکتر= نسبت شما با بیمار
چیه؟ ادرین= نمیتوانستم بگویم دوستی هستم که نتونستم جلوی این حادثه رو بگیرم (برادرشم) دکتر= اگه دیرتر میرسی ممکن بود..... باید بیشتر مراقب خواهرت باشی ادرین= دکتر میتونم ببینمش دکتر= بیمار بیهوشه تا چند ساعت دیگه به هوش میاد ادرین= واقا ممنونم مرینت= از خستگی نمیتوانستم چشمانم را باز کنم بوی الکل به مشامم میرسید حتما داخل بیمارستان بودم با صدای در چشمانم را باز کردم ادرین را در پشت در درحالی که با کسی صحبت میکرد دیدم ادرین= ممنون باشه حتما! مرینت= بعد از بستن در به سمتم امد ادرین= حالت خوبه؟ مرینت= سکوت کرده بودم ادرین= مرینت خوبی؟ چرا جواب نمیدی درد داری؟ من برم دکتر بیارم مرینت= نه وایسا ادرین= در حالی که میخواستم به سمت در بروم د با صدایش به سمتش برگشتم چشمانم را با لحن
پرسشگرانه ای به او دوختم مرینت= خوبم ادرین= خوبه که حرف زدی داشتم نا امید میشدم به سمت صندلی که کنار تختش بود رفتم (مرینت میشه بگی مشکلت با من چیه؟) مرینت= دیگر نمیتوانستم تحمل کنم به مدت 3 سال از خانه ام دور بودم برای همین تمام ماجرا را به او گفتم تمام حرف هایی که در این 3 سال که در دلم جمع شده بود را گفتم. ادرین= من بابت رفتار پدرم عذر میخوام مرینت= کاریه که شده! ادرین= میتونیم دوباره مثل قبل بشیم مرینت= دلم میخواست دوباره مثل قبل بشیم اما نمیتوانستیم ( چجوری؟)
ادرین= تو فقط بگو میخوای یا نه؟ مرینت= میخوام اما من دلم برای خانه تنگ شده ادرین= ایدفعه نمیزارم صدمه ای بهت بزنه مرینت= چه خبر از پدر و مادرم ادرین= از اونموقع که تو رفتی پدر و مادرت خیلی سوال پیچم میکردن منم مجبور شدم دنبال تو بگردم خیلی وقته که خبری ازشون ندارم مرینت= من میخوام برگردم ادرین= فعلا باید خوب بشی پلگ= تیکی کجاست؟ ادرین= خنده ای کردم وگفتم مطمعنی منظورت پنیرت نیست؟ پلگ= با حالت قهر گفتم من خیلی وقته ندیدمش تیکی= در حالی که از جایی که قایم شدم میومدم بیرون گفتم (حالا نمیخواد قهر کنی)
امیدوارم خوشتون امده باشه لطفا نظرتون رو در باره این قسمت بگید🙏 (ناظر لطفا منتشر کن شخصی نکن) راستی در اخر چالش داریم 🌹
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (1)