
ادل، نگاهی به وزیر پیر کرد که روی نیکمت نشسته بود و چرت میزد. «آره. مواظب باش کسی نبینه.» شیرش را از داخل جنگل فراخواند و گیونا را سوار آن کرد. «یه نشونه براش گذاشتم. بگو ببرتت به جایی که گوشت، مخفی شده.» گیونا، یال شیر را درون مشتش فشرد و پاهایش را به دنده های حیوان فشار داد، تا از رویش لیز نخورد. کلاه گیس قهوه ای رنگی را از درون کیفی که ادل به او داده بود، بیرون آورد و موهایش را زیر آن جمع کرد. شنل سفید را روی شانه هایش انداخت. «برو به جایی که گوشت مخفی شده.»
شیر، غرش کوچکی کرد راه بازار را در پیش گرفت. خورشید، کم کم در آسمان پدیدار میشد و مردم، مغازه هایشان را باز میکردند و وسایلشان را بیرون میگذاشتند. کمی جلوتر، بوی خوب نان پیچیده بود و معده ی خالی دخترک را به صدا می انداخت. یال های شیر را کشید و جلوی مغازه ای که نان های تازه را روی پیشخوان چیده بود، متوقف کرد. به اطرافش نگاه انداخت تا مطمئن شود که کسی او را نمیبیند. نمیتوانست با معده ی خالی مبارزه کند. دستش را دراز کرد، تا یکی از آنها بردارد، که دست پینه بسته ای، جلویش را گرفت. گیونا، کلاه شنل را بیشتر روی موهای سیاه رنگش کشید و نفسش را حبس کرد.
- فکر کردم، شاهدخت ادلی.گرسنته؟ بیا این نونو بگیر. لازم نیست پول هم بالاش بدی. فقط، بگیرش. هر وقت گرسنت بود، میتونی بیای. فقط یادت باشه، هیچوقت دزدی نکن. راستی... شیر قشنگیم داری. مرد، دستش را گرفت. نانی در آن گذاشت و سر کارش برگشت. دخترک مو مشکی، بهت زده، شیر را وادار به حرکت کرد. پس هنوز هم آدم های مهربانی در شهر، زندگی میکردند؟
شیر، پس از رد کردن چند کوچه ی دیگر، جلوی مغازه ی متروکی ایستاد که تقریبا بین دو مغازه ی کناری اش له شده بود. گیونا، از روی شیر، پایین پرید و درون مغازه رفت. درون مغازه، لایه ی ضخیمی از خاک نشسته بود و او را به سرفه می انداخت. ظرف های فلزی این طرف و آن طرف افتاده بود و پارچه ی قرمز رنگی، پشت سینی بزرگی، کنار مغازه به چشم میخورد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی
پارتتتت بعدددد
چشممم
بعدیییییییییییی
هایی کیوتی💖🍨
یه سولوئیست هستم تازه دبیوت کردم💜
اسمم جونجه هست💖
لطفا حمایتم کن لاوت🍡
___________
ساری بابت تبلیغ🍨🖤
اگه میشه دیگه پیام نده
ممنون