
وای بچه چشمام داره در میاد 😣 احتمالا پارت بعدی پارت آخر باشه شایدم دو پارت دیگه برسیم به پارت آخر 🤗
لیدی باگ: فکر کنم یه چیزی پیدا کردم!!!.... ریوکو و کویین بی خیلی سریع خودشونو کنار من رسوندن و از دو طرفم به صفحه اسکنر نگاه کردن...... کویین بی: هر چیزی هست انگار کف پاش چسبیده.... ریوکو: هوم.... یعنی چی میتونه باشه؟؟!!..... لیدی باگ: به زودی میفهمیم..... بعد از این حرف فورا اسکنر رو روی زمین گذاشتم و کف پاهای شاه غول رو با دقت برسی کردم..... داشتم دستمو کف پاهای شاه غول میکشیدم که کف پای راستش یه برامدگی حس کردم.... خیلی سریع کندمش.... چی؟؟!!..... آههه.... یه آدامس به رنگ آبی!!!..... کینگ مانکی: باورم نمیشه به خاطر یه آدامس اینقد معطل شدیم.... کویین بی: البته بدم نبود...... یکم استراحت کردیم...... پگاسوس: زود باش... زود باش شرارتشو خنثی کن تا بیشتر از این زمانو از دست ندادیم..... باشه باشه..... آدامس از دو طرف با انگشتام گرفتم و اونقدر کشیدمش تا دو تیکه شد و آکوما ازش
بیرون اومد.... آدامس زمین انداختم و یویومو به سمت آکوما پرت کردم..... دیگه وقتشه شرارتت خنثی بشه.... گرفتمت.... بابای پروانه کوچولو.... با لبخند به سمت بچه ها برگشتم که دیدم دور یه پسر با لباسای سیاه جمع شدن.... بهش میومد که 13سالش باشه.... یاد 13سالگی خودم افتادم.... وقتی 13سالم بود.... روز اول مدرسه برای اولین بار معجزه گرمو گرفتم..... امیدوارم استاد فو هرجا که هست شاد باشه..... حتی اگه دیگه زنده نیست امیدوارم روحش در آرامش باشه..... سرمو تکون دادم تا این افکار از ذهنم خارج بشه و بتونم ذهنمو روی شکست هاگ ماث متمرکز کنم...... به سمت بچه ها رفتم و گفتم: پس کسی که شرور شده بود تو بودی!!!...... اون پسر از حلقهای که بچه ها دورش درست کرده بودن بیرون اومد و با بهت گفت: لیدی باگ..... خواهش می کنم بهم بگو که وقتی شرور شده بودم به شماها آسیبی نزدم؟؟!!...... با عجله به جایی که بچه ها وایساده بودن اشاره کرد و گفت: دوستات که
چیزی بهم نمیگن..... فقط میگن خیلی بزرگ و قوی بودم!!!.... لیدی باگ: دستمو روی شونه اون پسر گذاشتم و گفتم: اسمت چیه؟؟..... خیلی سریع گفت: مارتی..... اسمم مارتیه.... لیدی باگ: مارتی تو به ما آسیبی نزدی.... میبینی که حالمون خوبه.... چه اتفاقی برات افتاد؟؟ .... چرا شرور شدی؟؟.... مارتی که با این حرف من انگار خیالش راحت شده بود که بهمون آسیب نزده گفت: من رفته بودم که از فروشگاه آدامس بخرم....... تو راه برگشت بودم که یهو یه چیزی به کفشم چسبید...... منم خم شدم تا از کفشم جداش کنم اما هنوز کامل خم نشده بودم که صفحه نمایش بالای ساختمون هواشناسی روشن شد و هاگ ماث یه سری حرفا راجبه اینکه تو و کت نوار رو شکست میده زد، منم خیلی ترسیدم و بعدش رو یادم نمیاد...... وقتی چشمامو باز کردم اینجا بودم و ابرقهرمانا دورم حلقه زده بودن..... لیدی باگ: که اینطور..... دیگه نیازی نیست بترسی چون ما به زودی هاگ ماث رو شکست میدیم.... مارتی: بهتون اعتماد دارم.....
لیدی باگ: بهتره که الان از اینجا بری..... چون هنوز خطر کاملاً رفع نشده..... خودت میتونی برگردی خونه؟؟!!..... مارتی: البته..... لیدی باگ: مارتی شروع به دویدن به سمت یکی از کوچه های اون اطراف کرد و همزمان که میدوید داد زد: خدافظ قهرمانا!!!.... منم لبخندی زدم و دستمو براش تکون دادم..... کاراپکس: داشتم به لیدی باگ که هنوز به دویدن اون پسر خیره شده بود، نگاه میکردم که تلفنی که روی یکی از لاک های محافظی که روی لباسم بودن، زنگ خورد...... صفحه تلفنو نگاه کردم.... اوه.... خدای من.... ریناروژه..... با اینکه دلم میخواست باهاش حرف بزنم ولی با سرعت خودمو به لیدی باگ رسوندم و بهش گفتم: ریناروژ تماس گرفته.... فکر کنم بهتر باشه تو جواب بدی تا گزارش کاملو بهت بده..... لیدی باگ: فورا تلفن کاراپکس رو ازش گرفتم و جواب دادم.... ریناروژ؟؟!!!!.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ریناروژ: حدود 20دقیقه پیش بود که پگاسوس بهم خبر داد مایورا
فرار کرده و یه سنتی ماستر به شکل پروانه با بال های بزرگ ساخته و اگه دیدمش تعقیبش کنم...... چند دقیقه بعد از تماس پگاسوس همون پروانه غول پیکر رو دیدم که سه نفر پشتش سوار شده بودن...... بنابراین خودمو توی یه حباب نامرئی قرار دادم و تا اینجا..... یعنی جلوی در عمارت آگراست تعقیبشون کردم...... اون لعنتیا قبل از اینکه وارد امارت بشن سنتی ماستر رو از بین بردن و سیستم امنیتی رو فعال کردن...... باید فورا به بقیه خبر بدم..... سریعا به کاراپکس زنگ زدم..... خب من میتونستم به پگاسوس هم زنگ بزنم.... اما دلم میخواست یکم با کاراپکس حرف بزنم..... حس میکنم اتفاقات این چند وقت مارو از هم دور کرده.... هر لحظه منتظر بودم کاراپکس جواب بده که ناگهان صدای لیدی باگ توی گوشم پیچید..... لیدی باگ: ریناروژ؟؟!!... ریناروژ: اوه لیدی باگ.... حالت خوبه؟؟!!..... شما بالاخره تونستید از اون محفظه ژله ای بیرون بیاید؟؟!!...... لیدی باگ: آره ریناروژ..... من خوبم....
هممون خوبیم.... به لطف شماها(کاراپکس ، ریوکو، پگاسوس، ریناروژ)..... تونستیم از اون محفظه بیرون بیایم..... یعنی... اون محفظه به کل نابود شد!!!..... ریناروژ: خیلی خوشحالم که حالت خوبه!!..... واقعا نگرانت بودم..... لیدی باگ: بهم بگو که هاگ ماث الان کجاست؟؟..... ریناروژ: تو عمارت آگراست..... همشون اونجان و سیستم امنیتی رو هم فعال کردن..... من میخواستم به صورت نامرعی وارد عمارت بشم که فهمیدم حفاظ های کل در و پنجره ها کشیده شده و تمام قسمت های حیاط با لیزر محافظت میشن.... لیدی باگ: اوه.... کارمون یکم سخت شد..... یه دقیقه صبر کن..... سریعا به سمت پگاسوس چرخیدم و گفتم: تو میتونی سیستم امنیتی عمارت آگراست رو از کار بندازی؟؟؟.... پگاسوس: آره.... قبلاً یه بار این کارو کر..... تازه فهمیدم دارم چی میگم....هوف... اونا که نمیدونن من قبلاً سیستم امنیتی اونجا رو غیر فعال کردم..... سریعاً ادامه جمله رو تغییر دادم و گفتم: خب چرا سیستم امنیتی رو از کار بندازیم؟؟!!... میتونیم به داخل عمارت تلپورت کنیم!!....
لیدی باگ: کف دستمو به پیشونیم کوبیدم و گفتم: چرا به فکر خودم نرسید!!!!... بعدش خطاب به ریناروژ گفتم: همونجا منتظر باش میایم دنبالت تابه داخل عمارت تلپورت کنیم.... منتظره حرف دیگه ای از ریناروژ نموندم و تلفن کاراپکس رو بهش پس دادم..... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کت نوار: چند دقیقه پیش بود که با کمک پگاسوس هممون به داخل عمارت آگراست تلپورت کردیم.... البته ریناروژ هنوز بیرون عمارت بود..... بخاطر همین پگاسوس بازم به بیرون عمارت تلپورت کرد و با ریناروژ برگشت..... بعد از این که همه جمع شدن قرار بود پخش بشیم و هر کدوممون یه بخشی رو بگردیم تا هاگ ماث، مایورا و وایلد تایگر رو پیدا کنیم و اگه پیداشون کردیم فوراً به بقیه خبر بدیم..... قرار بود که من اتاقای طبقه دوم رو بگردم.... اما اصلاً نمیدونم که چطور دارم اتاقارو چک می کنم!!!..... خیلی سردرگمم..... چرا هاگ ماث باید بیاد تو عمارت پدر من؟؟!!!!.....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانت عالیه❤️💕❤️🔥
ولی مرینت ۱۵ سالش بود معجزه گر گرفتا😐
دخي قصد ادامه نداري 🤣💔
امروز پارت بعدو میزارم 😁
دیشب تایپش کردم
ویرایشش مونده فقط
پارت بعد تو برسیه 🤗
ممنون دخي
خیلی داستانت قشنگه😍
مرسییی🥰
عالی بود خوشگلم 😘
فقط این آدرین چقدر رو اعصابه بابا آی کیو در حد ماهی تنگ 😑😂
مرسی
چه کار کنم دیگه
اگه آدرین خیلی زود همه چیزو بفهمه که داستان درست پیش نمیره 😅
آهااا😄
عالییی بوددد
مرسیی❤
عالييي بود بكروزه همه داستان هات رو خواندم ❤️❤️ فقط ادرين چقدر شوته 🤣🤣 أجي ميشي سوگند هستم ١١ ساله
مرسیی عزیزم 🥰🥰
اره چرا که نه
روژان 14ساله
عالی
ممنونم (◍•ᴗ•◍) ❤
عالی بود
ممنوننن
عالیییییی🙏😁💐☘
چرا ادرین انقد دیرگیره؟؟؟🤦🏻♀️😤(دیرگیر یعنی دیر میگیره که اوضاع از چه قراره🤦🏻♀️😂لقب منه برای آدرین)
مرسی
چه کنیم دیگر باید اینجوری باشه تا داستان درست پیش بره 😅
فالویی بفالو
اوک