
نمیدونم تاحالا چند باره دارم این پارتو میزارم شرافتا دیگه منتشرش کنید 🙏🏻🙏🏻
دانیال: دخترا لطفا آروم تر!!!... نازی: روبه پسری که یه ردیف عقب تر از ما نشسته بود کردم و گفتم: عذر میخوام... و اونم دیگه حرفی نزد...من نازنین نادری ام، بیست و چهار سالمه و دانشجوی پزشکی، درواقع پزشک اطفالم... موهای فر ریز و چشمای مشکلی دارم... خواهرم اسرا هم که کنارم نشسته خیلی هوای منو داره، بیست سالشه و دانشجوی تربیت بدنیه، ما اصلا شبیه هم نیستیم اون موهای قهوه ای و چشمای طوسی داره و البته خیلی شیطونه و مدام دنبال دعواست....ما یه برادر کوچیک ترم داریم البته....اسرا:ای بابا... معلوم نیست باز تو کدوم افقی محو شده... لبامو نزدیک گوشش کردم و داد زدم: نازنیننننن نادریییییی!!!!.... نازی: با صدای داد اسرا سه متر که نه ده متر از جا پریدم.... چیه؟؟چته؟؟!!..چی شده؟؟!!!.... اسرا: با خونسردی به صندلیم تکیه دادم و گفتم: چیز خاصی نشده، فقط اسمتو صدا زدن...
نازی: وای نه!!... من باید برم...فورا از روی صندلیم بلند شدم.... ظاهرم خوبه اسرا؟؟.. اسرا: انگشت شصتمو به نشونه همه چی اوکیه نشون دادم و نازنینم بالاخره رفت تا مقالشو ارائه بده....البته صدای خنده اطرافیان تا کنار میز و میکروفن بدرقش کرد... هعی خدا، از دست این خواهر بزرگه!!!... دانیال: با دستم یکی زدم رو شونه اون دختره که تو ردیف جلویی بود... هی دختر...خیلی باحالی بخدا!!!... اسرا: با چهره ای خنثی به سمت اون پسره برگشتم تا یه جواب دندون شکن بهش بدم .... اما وقتی چشمم به قیافه بامزه و نیش بازش افتاد پشیمون شدم و تصمیم گرفتم یکم سر به سرش بزارم..... هی جوجه ، همونطور که خودت میگی من خیلی باحالم، اما تو چی؟؟.. توام باحالی؟؟!!... دانیال: معلومه که هستم، اگه آب باشه شناگر ماهریم!!!...ولی اون جوجه اول جملت دیگه واسه چی بود؟؟!!!....
اسرا: روی صندلیم چرخیدم تا بتونم بهتر اون پسره رو ببینم...خب مثل جوبه هایی دیگه، موهای فکلی، جثه ریزه میزه و دماغ دراز... بعد از این حرفم خودم زدم زیر خنده اما اون پسر فورا دماغشو لمس کرد و بعدم به من اخم کرد... دانیال: دماغم خیلم خوبه... جثمم به خاطر ژنتیکمه....موهامم دوس دارم اینجوری باشه!! ... اسرا: بیخی داش، ناراحت نشو،بگو ببینم اسمت چیه؟؟!!.. دانیال: نیشم باز شد و گفتم: دانیال، دانیال بابازاده.... اسرا:عه، اسمت که از خودت خز تره.... دانیال: نیشخندی زدم و گفتم: حالا اسم تو چیه؟؟!!... اسرا: صغری مامان زاده!!.... دانیال: ایسگاه کردی!!... اسم واقعیت چیه؟؟.... اسرا: تا اومدم بگم به تو چه، یه شئی ناشناخته از آسمون افتاد رو سرم....آی ملاجم!!!...اینجا که سقف داره پس این ساکه از کجا افتاد رو سر من بدبخت؟؟!!... با عصبانیت از جام بلند شدم، ساکی که معلوم نیست مال کدوم.... لا اله الله!!!...
خلاصه بلندش کردمو و داد زدم: این مال کدوم یکی از شما انسان های بی شرافته؟!!!..... پویا: خیلی ازتون عذر میخوام خانم، اون ساک مال منه.... اسرا: با یه اخمی که چنگیز خان مغول هم ازش میترسید به سمت اون آقای مثلا باادب برگشتم و براندازش کردم.....چشمای سبز، موهای زیتونی و قیافشم که درکل خوب بود.... پویا: اهم، اهم... چند قدم به اون خانم نزدیک شدم... میشه لطفا ساکمو بدید... اسرا: یکی از ابروهامو بالا انداختم... از کجا بدونم مال شماس؟؟!!... پویا: ببینید خانم من داشتم راه خودمو میرفتم که این یکی خانم... صدف: صدف انجیر آبادی هستم و میخواستم نایلون خوراکیمو شوت کنم تو سطل زباله که اتفاقی افتاد رو سر این بنده خدا... اونم ساکشو پرت داد تا نایلون رو از رو صورتش برداره.... پویا: درسته همینه، من یکم دیر رسیدم به خاطر همین نشد برم هتل و ساکمو با خودم اوردم....
اسرا: روی دسته ساکو نگاه کردم که دیدم نوشته «پویا دلبر».... کم کم لبام کش اومد و زدم زیر خنده....معلوم نیست اجداد شما چکاره بودن که این فامیلی هارو به شما دادن!!.... انجیر آبادی، دلبر!!! هه!!... بگیر برادر، بگیر ساکتو.... پویا: اصلا معلومه این دختره از اوناییه که همش دنبال دردسره... وقتی گفت برادر ساکتو بگیر فقط یه پوزخند زدم و ساکو ازش گرفتم.... یه چشم غره حسابی ام به به اون دختره که زبالشو پرت کرد تو صورتم، رفتم... که فک فکنم دوتا سکته رو زد.... ــــــــــــــــــــــــــــــــ صدف: یعنی چی که جاده خرابه؟؟!!....من باید برگردم هتل، کلی کار دارم، باید برای خانوادم سوغاتی بگیرم!!...دانیال: اصلا سوغاتی که ایشون میگه رو بیخیال، مادر من منتظرمه، اگه شب نرم خونه نگران میشه..... نازی: با اون معرکه ای که اسرا تو سالن کنفرانس درست کرد حالم خراب بود و با حرفایی که این آقا زد
کم مونده بود پس بیفتم، به خاطر همین محکم بازوی اسرا رو گرفتم.... اسرا، یه زنگ به بابا و مامان بزن.... اسرا: آخه خواهر من، وقتی جاده بستست چرا به اونا زنگ بزنم و الکی نگرانشون کنم!!!... نازی: پس به حلال احمر زنگ بزن برامون هلیکوپتر بفرستن... من نمیتونم شبو اینجا بمونم، با صدای گرگ ها و شغال ها!!!....اسرا: هوف، نازی آروم باش رنگت عین گچ شده....الان زنگ میزنم....گوشیمو دراوردم تا به حلال احمر یا آتش نشانی زنگ بزنم که دیدم اینجا اصلا انتن نمیده...لعنتی آنتن ندارم!!!...نازی:خدای بزرگ.... پویا: آقای عظیمی مگه نمیبینید هیچ کدوم از ما نمیتونیم اینجا بمونیم.... لطفا یه کاری بکنید... سام: آخه چرا باید، ما که ممتاز های دانشگاهامونیم اون فرم های مسخره رو پر کنیم که کوه ریزش کنه و حتی نتونیم به ماشینای خودمون دسترسی داشته باشیم!!!.... یـِنَهَم دِ شانس گَن اِمانَه !!!(اینم از شانس بد ماست!!)....
عظیمی: خیلی خب، لطفا آروم باشید.... تنها افرادی که اینجا موندن من و شماها و کربلایی قربانیم... کربلایی خیلی اوقات بارهای مارو برامون جابه جا میکنه، حالا از برگه گرفته تا وسایل دیگه.... شاید اون یه راهی بلد باشه که بتونه ببرتمون شهر... کربلایی قربان:معلومه که بلدم....صدف: هممون به پیر مرد آفتاب سوخته ای که دوتار مو بیشتر نداشت و لباس محلی تنش بود، نگاه کردیم و منتظر شدیم تا ادامه حرفشو بگه.... کربلایی قربان: من با همین پیکان وانتم میتونم شمارو از یه جاده قدیمی که از دل کوه میگذره به یه روستایی که خودم توش زندگی میکنم ببرم، از اونجا به بعدم که خدا بزرگه حتما یه ماشینی پیدا میشه که شمارو ببره شهر....نازی: باشه، باشه... لطفا فقط مارو از اینجا ببرید!!...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خوب بود💓
پارت بعدو کی میدی؟
مرسی تا فردا میزارمش 💕
عالی
مرسییی
اگه دوست. دادی تو مسابقم شرکت کن
شرکت کردم، تو برسیه
بک بده