بچه ها احتمالا تا پارت چهار یا پنج وارد بخش هیجانی و اصلی داستان نشم ولی امید وارم شما حمایتم کنید 🤗😊
اسرا: دِ بیا بریم دیه!!.... دست نازنینو که مثل جنازه ها سرد و بی روح بودو کشیدم و دنبال خودم به سمت اتاقک های سنگی بردم.... تعجب نکنید... این خواهر من یکم گیج میزنه.... خیلیم ترسو و البته بشدت استرسیه.... خودتون که دیدید وقتی که سام داشت داستان میگفت چطور ترسیده بود.؟.. الانم معلوم نیست تو کدوم هپروتی سیر میکنه که اینطوری زول زده به آسمون پر ستاره، عجب آسمونیه امشب، آسمون پرستاره.... بیا به لطف این خل و چلا، خلم شدم.... من که اصلا اینجوری نبودم... والا!!!...
صدف: چشمامو به آسمون دوخته بودم و به ستاره ها نگاه میکردم... هعیی، من عاشق ستاره هام.... سر اینکه تو دانشگاه کیهان شناسی بخونم چه دردسر ها که نکشیدم.... بابا و مامان مخالف بودن اما من رفتم دنبال چیزی که بهم حس آزادی میداد.... اما اصلا چی شد که کارم به اینجا کشید ؟؟!!!....
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
مثلی رمان قبلت عالیی
ممنونم
خیلی مرسی که این داستانمو هم دنبال میکنی 💖💖💖
داستان نویسی تو محشره
(◍•ᴗ•◍) ❤
عالیییییی
مرسیییییی
خیلی عالی بود آجی💓 ادامه بده
ممنون باشه ❤❤❤
میشه از تست آخرم حمایت کنی پلیزززز🍓💕
پین شم؟
تستت لایک شد💕
البته