☆فراموشم نکن☆(پارت 1)

خب شروع میکنیم و اینکه یانگسو (پسره)...🙂👍

شروع داستان : صبح : ا.ت:😴😴....جیمین : اهاییییی ا.ت پاشوووو خووو😐ا.ت؟ ا.ت : اوپااااااا بزار بخوابممممممم😴جیمین: باشه بخواب 😐👍(دیدم ا.ت بلند نمیشه پس رفتم پارچ رو برداشتم پر از اب سرد کردم و بردمش تو اتاقش و بالا سرش وایسادم😐💔)جیمین : ا.ت پا میشی یا..؟😐ا.ت :یااااااااا(از زبون جیمین : که اب رو سرش ریختم😹😐)ا.ت :..ج...میننن😲😠

جیمین : خب چیکار کنم بلند نمیشیدی😐💔 ا.ت : وایسا بهت نشون بدم😐👍😑جیمین : قبل اینکه منو بکشی به ساعت نگاه کن😑 ا.ت:چ..ی واتتتت ساعت 1 بعد از ظهرهههه جیمین : 😐😑من رفتم ا.ت : باشه برو...راستی..(جیمین برگشت)جیمین : چیه؟ ا.ت : ممنون اوپا 🙂 جیمین : خواهش...پاشوووو خووو 😐🙂من رفتم تو هم بیا ا.ت : باش (داستان از زبون ا.ت):پاشدم رفتم دست و صورتم رو شستم ، لباسام رو عوض کردم و موهامو بستم و رفتم پایین ا.ت : جیمین اوپاااا جیمین : هااا؟ ا.ت : میدونی مامان و بابا کجان ؟😐💔

جیمین : رفتن بیرون سر کار ا.ت : باش..(رفتم نشستم و تلویزیون رو روشن کردم..و به اخبار نگاه میکردم درسته علاقه زیادی ندارم ولی بازم نگاه کردم ببینم چه خبره اون بیرون😐💔) جیمین : ا.ت ا.ت: بله جیمین :میدونستم گشنت میشه برای همون کمی غذا برات درست کردم و اینکه من میرم با اعضا بیرون و شایدم رقص جدید رو تمرین کنیم ا.ت : ممنون...باشه برو🙂 جیمین رفت لباساشو عوض کنه...پنج دقیقه بعد.. جیمین: بای ا.ت : بای جیمین اوپا... ( بعد اینکه رفت دیدم اخبار چیز جالبی رو داره میگه صداش رو بلند کردم...اخبار: خب امروز ساعت 12:30 اتش بزرگی در هتل***(نویسنده رو با این نشون میدم : ♡..♡ خب اسم هتل رو خودتون انتخاب کنید)

رخ داده و باعث شده بعضی ها اسیب ببینند و بعضی ها کشته شدند و بلافاصله بعد اتش سوزی اتش نشان اومده و اتش بزرگ رو خاموش کرده و خداروشکر خیلیا اسیب ندیدن ...اینم از این خبر لطفا با ما همراه باشید تا برای خبر بعدی) داستان از زبون ا.ت :...دا..یون 😢😨(زود رفتم و گوشیم رو برداشتم زنگ زدم به دا یون چند باری زنگ زدم برنداشت ولی اینبار زنگ زدم یکی برداشت..ا.ت : دا یوننن الووو خوبی دا یون 🙁ناشناس : سلام خانم ا.ت : شما کی هستین 😨ناشناس : شما با خانم ..کیم دا یون نسبتی دارین ؟ ا.ت : بله من دوست صمیمیه خانم کیم دا یونم (♡طوری هم دیگه رو دوس دارن که مثل خواهر میمونن🤧😐💔) حالش خوبه چیزی شده ؟! ناشناس : اتش سوزی که در هتل رخ داده باعث شده ایشون کمی اسیب ببینن و گوشی خانم کیم رو ما پیدا کردیم و با خودمون اوردیم ...لطفا به این بیمارستان بیاین ***ا.ت : باشه حتما..الان میام

پاشدم و حاضر شدم و گوشیمو و کلید خونه رو برداشتم و به اون ادرسه رفتم و...رسیدم رفتم تو بیمارستان مستقیم رفتم پرسیدم که کجاس و گفتن اتاق شماره 16...رفتم تو اتاق(♡رفتم رفتم😹💔)..ا.ت: دا یوننن😢🙁دا یون : ا.تتت😕چرا اومدی؟! ا.ت : یااا این چه سوالیه میپرسی 😑😑😑(♡دا یون 25 سالشه)دا یون :باش ببخشی 😐 ا.ت : حالت خوبه؟ دا یون : اره ممنون 🙂💜زود خوب میشم...ا.ت:خوبه🙂حالا کی مرخص میشی ؟ دا یون : 1 ساعت بعد.. زخمم اونقدرم زیاد نیس برای همون ا.ت : مامان و بابات میان ؟ دا یون : اومدن و رفتن نگرانم بودن وقتی اومدن دیدن حالم خوبه خیالشون راحت شد...ا.ت: خوبه پس بزار زنگ بزنم به خاله و عمو بگم که بیای خونه ما دا یون : اخه..ا.ت : اخه نداره 😑

دا یون :😐💔 ا.ت : اول بزار به مامان و بابام خبر بدم..(الو سلام مامان خوبی میشه دا یون بیاد خونه ما لطفا مامان ا.ت : باشه ا.ت حتما راستی خبر رو شنیدم به خیر گذشت ا.ت : اره مامان...خب ممنون که گذاشتی میبینمتون ..بای 🙂😍) ا.ت : حله فقط عمو و خاله موندن دا یون : اونو من زنگ میزنم تو برو ببین میتونم مرخص بشم؟ا.ت : باش (از زبون ا.ت : رفتم و از دکتر پرسیدم گفت بله و اومد سرم رو از دستش در اورد و گفت که میتونیم بریم فقط نباید کارای سختی انجام بده رفتم پول رو واریز کردم ...از بیمارستان اومدیم بیرون.)ا.ت: زنگ زدی چی گفتن؟ دا یون : گذاشتن😁 ا.ت : هورااا😆

ا.ت : بریم خونه و یه عالمه خوش بگذرونیم خوبه؟🙂 دا یون : اره خوبه 🙂💖...(ا.ت : نیم ساعت بعد رسیدیم خونه...)ا.ت : وای واییییی دا یون : چیشدههه ا.ت : کلیدا کلید خونه...ودففف😐 دا یون : خب جیب هات رو بگرد ببین اونجاس 😐💔ا.ت : اها راس میگی 😐💔(دست کردم تو جیب راستم...اخیش اینجا بود 😐🙂💔دا یون بیا پیدا کردم..رفتیم تو خسته بودیم ولی بازم کمی انرژی داشتیم...کههههه

که چییی کههههه چییییی(کرم دارم😂😔)

خب پارت بعدی رو به زودی میذارم ولی حمایت کنین و لایک و کامنت و فالو یادتون نره خوشگلا🙂😉💜