
ادرین:بهت قول میدم نجاتت بدم.از بغلش اومدم بیرون.مرینت:یه سوال ازت به پرسم؟ادرین:به پرس.مرینت:تو با مارسل چه جوری اشنا شدی؟ادرین:با مارسل؟لبخند تلخی روی لبش اومد.ادرین:فکنم نزدیکای تابستون بود که دیدمش.«فلش بک به 𝟱 سال پیش» توی دفترم نشسته بودم که یکی در زد.ادرین:بله؟نینو:قربان از سازمان YDGمعمور فرستادن خودتون درخواست کرده بودید.ادرین:اره بگو بیاد داخل.در باز شد پسری با موهای سرمه ای چشمای سبز اومد داخل قد بلندی داشت پوست سفید .ادرین:اسمت چیه؟مارسل:من مارسل کارون هستم از اشنایی با شما خوش بختم.ادرین:کارون؟تو پسر لوکاس کارونی؟مارسل:ام...اره😅ادرین:عجب خوب بهت یه سری چیزارو توضیح میدم...*.*.*.*.داشتم میرفتم خونه که مارسل دیدم که روی چمنا نشسته کنار درخت یه دخترم به درخت تکیه داد یخ ماسک روی صورتشه.دختره مارسل بغل کرد رفت.رفتم سمت.ادرین: اون کی بود؟دوست دخترت؟مارسل:سردار!!! احترام گذاشت.مارسل:نه اون خواهر کوچیک تَرَمه اسمش مرینته.ادرین:راست میگی تو یه خواهر داری عجب نمیخوای باهش بری خونه؟مارسل:من از خونه فرار کردم!ادرین:
ادرین:یه سوال الان کجا زندگی میکنی؟مارسل:خوب تو هتل!ادرین: وای خدا یه سرگرد داخل هتل زندگی کنه اخه😑 خوی نمیتونم بزارم اینجوری بمونی بریم وسایلتو برداریم بریم خونه من.مارسل:نه مزاهم نمیشم😅ادرین:من رئیستم هرچی که من بگم باید انجام بدی فهمیدی.مارسل: بله قربان.....«پایان فلش بک » ادرین:این جوری شد که اومد پیش من زندگی کرد البته من تنها زندگی نمیکنم خواهرم با چندتا از دوستام باهم زندگی میکنیم.مرینت:مارسل از همون اول خیلی مهربون بود با این که هر ۳ ماه یک بار میتونستم ببینمش.ادرین:تو چیزی از بچگیتون یادته؟مرینت:خوب بد بختی من از ۵ سالگی شروع شد میدونستم بابام مافیاست ولی نمیوونستم همچین ادمیه اخه اون اصلا با من حرف نمیزد.یادمه وقتی ۱۲ سالم بود یه پسر بهم علاقه مند شد میخوست به من****کنه اگه مارسل نبود به فنا میرفتم.اون شبی که مارسل فرار کرد منم بهش کمک کردم اون موقع ۱۷ سالش بود من ۱۴...دلم براش تنگ شده....
استراحت😐😐😐😐😐😐😐
ادرین:پسر جالبی بود.مرینت:ای کاش میشد دوباره ببینمش اون همیشه حرفای عجیب غریب میزد.ادرین:مثلا چی؟مرینت:اون میگفت که تو خیلی به یه نفر میای ولی هیچ وقت نگفت که اسمش چه!با چیزی که مرینت گفت یاد اخرین حرف مارسل افتادم....یعنی....ای خدا این بشر چرا انقدر مرموز بود؟ نفس عمیقی کشیدم به مرینت خیره شدم این دختر وای خدا........𝘈𝘭𝘪𝘺𝘢🧡#شتوی دفتر نشسته بودیم کلویی هی ور ور میکرد ای خدا مغزمو خرده این دختر که یکی در زد اونم دهن گشادشو بسته اخیش مغزم اروم گرفت😐😑که سرگرد جان (پسره) اومد داخل انگار کفری بود.جان: سردار اگراست کجاست؟نمیگه یه وقت اتفاقی بیوفته؟خیلی بی ملاحضه هستش.الیا:یه سری اتفاق پیش اومده یه مدت نمیتونه بیاد.جان:مثلا چی هان؟الیا:اون تونست از پرونده P یه سری چیز پیدا کنه.انگار بهش چی داده باشن اومد سمت میزم با چشمای بر قلمبیده بهم خیره شد.جان:شوخی میکنی نه؟تون واقعا تونسته؟کلویی:اره پس حالا که فهمیدی برو به کارات برس .
تمام دیدی داره قشنگ میشه😎
فالو فالو
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
مرسی
عالی عاجو
مسی
عالی بود اجی جون
ممنون اجولی
قربونت
عالیییییییییییییییییییی بودد عاجو🍓☁
مسی اژو
عالی
آجی میتونی بگی مارسل مرده یا نه؟
مسی
اره حالا چه جوریشو تو داستان میفهمی
عالی بود
ممنون
عالیییییی بود❤
❤️❤️❤️
عالی بود
مسی
عالیییییی بوددددد🥰
ممنون