
امیدوارم متشر شه به حق الهی😂💙
دریکو:خفه شو جودی:بخدا راست میگم مثل یه خرسسسسس داشتی خروپف میکردی😂🐻 دریکو یهو قیافش جدی شد و گفت:تو اینجا چیکار میکنی لبخند روی لبام ماسید و گفتم:یعنی چی؟خودت بهم گفتی اینجا بمون دریکو:چرت نگو بلند شو ببینم سرم تکون دادم و بلند شدم و با عصابینتی وصف نشدنی به خوابگاهم رفتم بیشعور پاشده برای من هزیون میگه ♡♡♡ به درخت تکه دادم و کتاب قشنگم رو روی پام گذاشتم صفحه ی اول رو که باز کردم غرق شدم توی کلمات کتاب و غافل شدم از دنیای بیرون از زبان دریکو ملفوی💚 پلکامو روی هم فشردم لعنت بهت ولدموردت لعنت! مجبور بودم انجامش بدم شده بودم عروسک خیمه شب بازیشون هر کاری دلشون میخواست رو مجبورم میکردن انجام بدم. منو ببخش جودی،چوب روی زمین رو برداشتم طبیعتا اگه بهش میگفتم باهام بیا نیومد اروم پشت سرش رفتم و یکدفعه چوبو زدم تو سرش😐 که افتاد چوبو ول کردم و طرفش رفتم با دیدن خون لرزش بدنم رو حس کردم واییییی چقدر من احمقم سرش خورد توی سنگ کنارش سریع بلندش کردم و سرش رو بررسی کردم هیچیم نفهمیدم:/ وقت نبود ببرمش پیش پامفری وگرنه اون ولدی عوضی بی دماغ کچل میکشتمون یه تکه از لباس بلند نارنجیش رو پاره کردم و دور سرش بستم از ته قلبم دعا میکردم چیزیش نشه🥲
سوار جاروم کردمش و به هر بدبختی شده تا عمارت رفتم اروم کمرش رو گرفتم و از جارو پیادش کردم به دیوار تکه دادمش و قلنج کمرم رو گرفت یکدفعه گری بک اومد لیرون و نیشخندی زد جودی رو انداخت روی کولش و رفت تو دلم میخواست داد بزنم مگه گونی برنجه ولی سکوت کردم و پش سرش داخل شدم از زبان جودی💙 به دور و اطرفم نگا کردم که نگاهم روی دریکویی که سرش رو مثل موش انداخته بود پایین ثابت شد🐭😂مطمئنم خودش منو اورده اینجا عطرشو حس کردم بلند شدم و گفتم:چتونه وحشیا باز منو اوردید تو این اشغالدونی اه کثافتااااا ایشششششش یکم شعور ندارید همون لحظه ولدموردت مرده شور برده اومد تو ولدمودت:خب خب خب جودی عزیز جودی:من عزیز تو نیستم😑 ولدموردت حرفم رو نشنیده گرفت و ادامه داد:متاسفم مجبور شدیم یکمی خشونت به کار ببریم ولی خب امر واجبی بود اممممم دریکو من از تو چی خواستم دریکو:جودی رو بیارم اینجا. ولدموردت:نه😑 دریکو:کمد رو درست کنم ولدموردت:نه😑 دریکو:دامبلدور رو بکشم و نفس عمیقی کشید ولدمودت:درسته دستم رو روی دهنم گذاشتم و هینی کشیدم بچه ی بیچارم برای این گفت جدا شیممم منه احمق چه فکرا کردممممم واااییییی ولدمودت:جودی گوش کن ببین چی میگم دریکو کارشو درست انجام داد و ما الان میتونیم وارد هواگوارتز بشیم ولی در مورد کشتن اون پیر خرفت نظرم عوض شده و میخوام تو این کارو بکنی [8/2, 23:21] NEGIN: جودی:چییی من عمرااا اینکارو بکنم همون لحظه مامان وارد شدم بلند شدم و گفتم:ماماننننن مامان:جودی😐😂 با دیدن گری بک که چاقو روی گلوی مامان گذاشته بود نفسم رفت جودی:عوضی ولش کنننن با ت جودی:خیلی خب خیلی خب بهش بگو چاقو رو برداره قبول میکنم ولدموردت:افرین دختر تصمیم درستی گرفتی، ولش کن گری بک مامان رو ولش کرد که مامان روی زمین افتاد سریع دویدم طرفش و کمکش کردم بایسته
چند روز بعد رابطم با دریکو بهتر شده بود و خیلی خوشحال بودم تا اینکه یادم میومد باید دامبلدور رو بکشم و دوباره حالم بد میشد دریکو همش دلداریم میداد ولی دردی از من دوا نمیکرد امشب همون شب نحس کذایی بود مرگخوارا وارد هوگوارتز میشدن و من باید دامبلدور رو میکشتم دشتی به صورتم کشیدم که دریکو اومد پیشم نشست و سرش رو انداخت پایین و گفت:من پیشتم! لبخندی از حمایتش زدم ولی خیلی زود محو شد و گفتم:چطوری اخه انجامش بدم؟دامبلدور با من خیلی مهربونه همیشه کمکم میکنه چطوری بکشمش دریکو دستمو گرفت و اروم نوازش کرد منم توی خیالات خودم غرق شدم ••• چوبودستیمو با لرزشی بالا گرفتم و گفتم: مجبورم منو ببخش داملبدور:نه جودی تو مجبور نیستی جودی:بحث خودم نیست مادرم رو میکشه متاسفم تکونی به چوب دستیم دادم و خواستم ورد را بگم که اسنیپ به همراه مرگخوارا وارد شد بدون مکثی ورد رو خوند دامبلدور به پایین پرت شد دیکه نمیتونستم وزنم رو تحمل کنم و با دو زانو محکم روی زمین افتادم حتی توان گریه هم نداشتم فقط به یه چیز فکر میکردم اونم اینکه *دامبلدور به اسنیپ اعتماد داشت* بلاتریکس خنده ای کرد و گفت دامبلدور مرده هاهاها😐 دستمو روی گوشام گذاشتم نمیخواستم هیچی بشنونم نمیخواستم واقعیت رو بفهمم میخواستم فرار کنم از واقعیت واقعیتی که خیلی خیلی بیش از حد تصورم واقعیه همه ی توانم رو جمع کردم و بلند شدم اروم اروم به طرف در رفتم که بلاتریکس گفت:کجا موش کوچولو با این عجله؟بودی حالا محل ندادم و بیرون رفتم کم کم به قدمهای لاکپشتیم سرعت بخشیدم و به طرف جنگل ممنوعه رفتم با دیدن اسنیپ و هری ایست کردم از پشت درخت بهشون نگا کردم با حرف اسنیپ پشمام ریخت😐 اسنیپ:من شاهزاده دورگم وفتی اسنیپ رفت پیش هری رفتم و گفتم:اون اون گفت شاهزاده دو رگس؟!😳 هری:به گمونم همون لحظه اخماشو توهم کشید اومد شونه هامو گرفت و گفت:تو میخواستی دامبلدور رو بکشیییی؟چرااااا؟کی مجبورت کرددد هااااا جواب منو بده جودی این چند وقت همش مشکوک بودی جودی:.....🙄 هری:با توام جودی:.....🙄 هری ولم کرد فکر کردم بیخیال شده ولی با دیدن دستش که بالا اومد و صددرصد مقصدش صورتم بود یه چیزی درونم مچاله شد چشمامو روی هم فشردم که دیدم خبری نشد اععع چرا پس
چشمامو باز کردم که دیدم دریکو دست هری رو گرفته با غیض گفت:حق نداری دست روی جودی بلند کنی وگرنه قلم دستتو میشکونم هری دریکو رو هل داد و گفت:شماها چه مرگتون شده ده حرف بزنید اه جودی:من میخواستم دامبلدور بکشم چون مجبور شدم مجبورم کردن گفتن مادرتو میکشیم میفهمی هری ؟ هری چنگی توی موهاش زد و گفت:کیا استین لباسمو بالا زدم که هری یه قدم عقب رفت و گفت:چی چطوری ممکنه اخه جودی:خودمم نمیدونم هری اومد جلو و بغلم کرد و گفت ببخش عصبی شدم منم بغلش کردم و گفتم درک میکنم دیدم دریکو داره با پاش به سنگ جلوش لگد میزنه اونطرف دستمو باز کردم و گفتم بیا😂 با اکراه اومد جلو و سه تایی همه بغل کردیم 🫂
لایک و کامنتتون خیلی به من انرژی میده و بهم کمک میکنه🥺🎀
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام آجی کی پارت بعد میاد؟♡~♡ عالیه
سلام نفسم
دیروز میخواستم بنویسم اصلا وقت نکردم مدرسه بهمون گفته فرشینه و گلیم و.... ببافید یک شنبه هم از ریاضی کوییز دارم هیچیم بلدنیستم🥲🥲
الهی نپصم🥺💔اشکال نداره خوشگلم هروقت تونستی بنویس🥺
فدات شم🥺🫂
خدانکنه نفسم💚🖇
عالی بود داستانت
فقط من کی با پاتح خوب شدم ؟😒
مرسی عشقم😍🤤
منظورت بغلشونه؟نه اونکه بیشتر قصدش جودی بود بعد جودی داشت از عر زدن میمرد دیگه وقت خوب و بدی نبود😂
اوکی لاو
ولی من هرگز و هیچ وقت با پاتح دوست نمیشم حتی بخاطر جودی 😒
نبابا دوست نمیشه ولی دشمنی قبلو نداره دیدی از یه معلم متنفری نمره خوب بهت میده؟ دیگه ازش بدت نیماد😂اینجوریه
نمد
خسته نباشی💕🤍💚💕🤍💚
بوس😙
خیلییییی عالی بود😍💚
مرسی نفس💛