❤ بانوی خفته میراکلس 5❤

خب بریم شروع کنیم..... بالا رو بخون مهمه👆

خب ازبان مارینا... مارلی اومد اینجا پریدم بغلش کردم گفتم وای خواهر قشنگم خواهر عزیزم و گریه کردم بعد مارلی گفت ولی تو خواهر منی من که کسی رو ندارم بعد بچه ها گفتن تعریف کن ... شروع کردم:خب داستان از اون جایی شروع میشه که یه روز مادرمون رزیتا(اسم مامانشون رزیتا و اسم پدرشون مایکل بود)خب مادر چون مدل بودو از کشوری به کشور دیگه واسه مدل بودن میرفت با هواپیما می رفت

و پدر هم واسه اون طراحی میکرد اما من اون موقع ۴سال بیشتر نداشتم من فکر میکردم اونها نقاشی هستن ولی خیلی زیبا بودن😘😘یه روز پدر داشت طراحی میکرد که افتاد و من خونه تنها بودم هرچی صداش زدم بیدار نمی شد من خیلی ترسیدم و قتی که مامان اومده بود خیلی دیر شده بود😞😞😭😭😭همون روز یه دیدم مامان یه نامه نوشت ولای یه کتاب گذاشت ✉️✉️مادرم بهم میگفت هرگز به کتاب دست نزنم من خیلی دوست داشتم ببینم تو اون نامه چیه؟؟؟هفته ی بعدش که حال من و مادرم بهتر شد(به خاطر باباش بود😞)مامان یه دختر اورد که براش طراحی میکرد اون خیلی کوچیک بود اون هم سن و سال من بود چشم های عسلی و موهای نیلی اون با مادرم خیلی صمیمی بود و طرح هاش هم فقولاده🤩🤩 اون کوچیک بود ولی عالی بود بعد چند وقت دیدم یه زن پیر اومد و دختره را برد اون دختر خیلی گریه میکرد 😭😭و بعد چندین سال بعد که من هم بزرگ شدم (مامانش یع طراح آورده بود به اسم اریک) مادر به یک کشور واسه مدل بودنش چون یه شو اونجا بود رفت اما مادرم عین قبل فرداش نیومد من نگران شدم 😟😟که فردا در خونه رو زدن من خیلی خوشحال شدم 🤩🤩اما وقتی درو واز کردم😟😟

خدافظ