ادمی به اسم کرونا p3 {اخر}

چند وقت گذشت و ما ادم ها رو میکشتیم ولی اون هم ادم های بد رو میکشت هم خوب ها رو با خودم گفتم : سارا ای احمق اون گفت که فقط ادم های بد رو میکشه، شاید اون چیزی میدونه که من نمیدونم، نه؟ بعد از مدتی دوباره تصمیم گرفتم به اون کوچه پر از گل برم، داشتم به ابشار نگاه میکردم که یه نخ قرمز از وسط قلبم رد شد، اون... اون نخ احساسات بود، ن.. نه نه امکان نداره!

من توی 1 سال عاشقش شدم و عمرا اگر بهش بگم با کلافگی روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد «فردای اون روز» اه بازم یه روز خسته کننده دیگه اما اون نخ رو نمیتونستم مخفی کنم هر وقت نزدیکش میشدم مجبور بودم نخ رو تو لباسم مخفی کنم اما نخ بیشتر از همیشه میدرخشد

نمیدونستم چطور قایمش کنم اصلا وضعیت خوبی نبود .، این دفعه نوبت زنی بود که تقریبا 40 سال سن داشت وارد خاطراتش شدم اون 3 تا بچه داشت و داشت میرفت تا از مدرسه برشون گردونه اون زن بدی نبود خاطرات خوبی داشتن، با تک تک خاطره هاش اشک تو چشمام جمع میشد، 3 روز دیگه تولد یکی از بچه هاش بود و داشت براش برنامه ریزی میکرد میخواست سوپرایزش کنه و خیلی برای جشن تولد بچش ذوق زده بود

اون با سختی زندگی میکرد 4 جا کار میکرد تا خرج همه خونواده رو در بیاره از خاطراتش اومدم بیرون و به مکان همیشگی رفتم کویید هم اونجا بود کویید : هی دختر اروم باش اونم مثل بقیه ادما قربانیه (یکم مکث کرد).. و راستی امروز خیلی عجیبی همش یه چیزی رو مخفی میکنی ، نه؟ سارا : نه... نه هیچی نیست ناگهان نخ قرمز پر رنگ تر شد و از لباسش زد بیرون کویید : میدونی که تو نباید عاشق میشدی؟ سارا : ت... تو از کجا فهمیدی؟ کویید : اون نخ رو از اول دیدم سارا : درسته ببین نمیدونم کار درستی میکنم یا نه اما.. اما من دوست دارم کویید : عشق؟.. اما عشق برای من معنی نداره و این دفعه تو دستش نخ سفیدی ظاهر شد کویید : خدافظ همیشه به یادت دارم و نخ رو برید تا چند ثانیه هیچی ندیدم اما یهو انگار غرق شدم و .. سیاهی درسته ! مرگ به خاطر عشق زیباست {پایان}