امممم حقیقتش اون کسی که این اسم رو گفت باعث شد ایده جدیدی به نظرم برسه برای نوشتن این داستان و اون ایده یجورایی درباره بخش عمیقق از زندگیه خودمه .... .
توی یک تصمیم آنی با خودش گفت : آره الان وقته مردنه چقدر شیرین چقدر زجرآور .... . صدای ماشین نزدیک و نزدیکتر میشد که ناگهان به طرفی پرتاب شد تعجب کرده بود اون منتظر مرگ بود و یکنفر اونو از مرگ نجات داده بود مگه کسیم وجود داره که بخواد اون زنده باشه ؟ به ناجیش نگاه کرد لیا بود دختر خدمتکارش که با بغض نگاهش میکرد حسی توی قلب سردش شکل گرفت حسی که فریاد زد : برای این بچه زنده بمون اون کسی رو ندارههههه . بدون حرف دست لیا رو گرفت و شروع به دویدن کرد تقریبا به جاده رسیده بودن که زنی با لباس های سر تا سر سیاه و شاتگان بزرگی که نشغول پر کردنش بود جلوشون ظاهر شد .....
8 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
ولی الان دوسال گذشته
بعدیییییی
عالی بود😁🤩
نه مشکل نداریم ما هم بیکار نیستیم البته من نیستم 😁💛
ج چ: نظر خاصی راجب بهش ندارم😐💔
عالی بود🪐💕
اره میدونم سخته ولی هروقت تونستی و سرت خلوت شد بنویس پارت بعد رو
سلام گلم خسته نباشی
عالی بود
اره درک می کنم واقعا درس ها زیاد هست اشکالی نداره همون آخره هفته هم خوبه
ج چ : هیچی