
امممم حقیقتش اون کسی که این اسم رو گفت باعث شد ایده جدیدی به نظرم برسه برای نوشتن این داستان و اون ایده یجورایی درباره بخش عمیقق از زندگیه خودمه .... .
توی یک تصمیم آنی با خودش گفت : آره الان وقته مردنه چقدر شیرین چقدر زجرآور .... . صدای ماشین نزدیک و نزدیکتر میشد که ناگهان به طرفی پرتاب شد تعجب کرده بود اون منتظر مرگ بود و یکنفر اونو از مرگ نجات داده بود مگه کسیم وجود داره که بخواد اون زنده باشه ؟ به ناجیش نگاه کرد لیا بود دختر خدمتکارش که با بغض نگاهش میکرد حسی توی قلب سردش شکل گرفت حسی که فریاد زد : برای این بچه زنده بمون اون کسی رو ندارههههه . بدون حرف دست لیا رو گرفت و شروع به دویدن کرد تقریبا به جاده رسیده بودن که زنی با لباس های سر تا سر سیاه و شاتگان بزرگی که نشغول پر کردنش بود جلوشون ظاهر شد .....
ترسید دست لیا رو گرفت و اون رو پشت خودش قایم کرد و رو به زن گارد گرفت زن نگاه دقیقی بهش انداخت و درست توی یه لحظه آنی بدون استفاده از چیزی اون رو نقش زمین کرد زن تکنیک عجیبی رو به کار گرفته بود و هارو هر لحظه منتظر مرگ بود .... . زن : هی دخترجون کاری باهاتون ندارم که بیاین بریم من جزو اونایی که میخوان بکشنتون نیسم . هارو : از کجا میدونی که میخوان بکشنمون ؟ زن : دیدمشون که با اسلحه دنبالتون میگشتن . هارو : شاید ما آدمای خوبی نباشیم چرا میخوای به ما کمک کنی . زن : چون دلم میخواد . هارو نگاهی به لیا کرد ظاهرا جز قبول کردن حرف های اون زن کاری از دستش برنمیومد ..... .
باهاش رفتن و سوار ماشینش شدن زن با سرعت شروع به روندن کرد . هارو : اسمت چیه ؟ زن : سومی و درضمن تو خیلی بچه پررو بی ادبی هستی . سومی دست کرد داخل کیفش و بسته شکلاتی درآورد و به لیا که مشخص بود حالش اصلا خوب نیست داد . هارو سریع بسته رو گرفت و رو به لیا با لبخند گفت : لیا الان بهت میدمش فقط چند لحظه صبر کن . رو به سومی کرد و گفت : چرا اول خودت یکمش رو نمیخوری ؟ سومی : اوه پس میترسی خیله خب از اونجایی که دارم رانندگی میکنم خودت یه تیکه بکن و بزار توی دهنم . هارو سری تکون داد و کاری که سومی گفته بود رو کرد و با دقت زوم قیافه سومی شد . ظاهرا اون شکلات سالم بود به لیا دادش و گذاست که تا آخرش رو بخوره لیا واقعا بامزه بود سومی : ..... .
سومی : پدر و ما.... . به محظه گفتن کلمه پدر هارو واکنش نشون داد و دستش رو جلوی دهنم سومی گذشت برگشت و لیا رو نگاه کرد لیا چند دقیقه ای بود که بخواب رفته بود رو به سومی گفت : مردن کشتنش هم خانواده من رو هم خانواده اون رو . سومی جا خورد رو به هارو گفت : نترسیدی ؟ یا الان ناراحت نیستی ؟ هارو : ترسیدن که ترسیدم اما نه حتی برای یک ثانیه هم ناراحت نیستم اونا برای من ارزشی قائل نبودن که من بخوام براشون ارزش قائل باشم .... . سومی خنده ای کرد و گفت : اوه دختر تو چقدر شبیه منی . هارو نگاهش کرد و گفت : از چه نظر ؟ سومی : بماند . سومی : اسم تو چیه ؟ هارو : هارو . سومی : اوه اسم قشنگیه . هارو : ممنون احتمالا فهمیده باشی اما بهتره بگم که اسم این بچه هم لیاست . سومی : هارو من میخوام از این به بعد از شما دو تا درواقع از تو و لیا مراقبت کنم . هارو : منظورت چیه ؟ سومی : میخوام به فرزند خوندگی بگیرمتون . هارو ترسید چرا یک شخص کاملا غریبه باید همچین چیزی رو بگه ؟ یچیزی اینجا غلطه .... .
هارو : چی از جون ما میخوای ؟ سومی : هیچی فقط خیلی تنهام مطمئن باش هم تو هم لیا در کنار من جاتون امن خواهد بود (: هارو هنوزم نمیتونست بهش اعتماد کنه اون زنه عجیبی بود . سومی : اممم حقیقتش میدونم که تو الان با حرفام کاملا به من مشکوکی بزار راستش رو بگم و باهات روراست باشم من یه آدم کله گنده ام که به وقتش خودت میفهمی در چه حد کله گنده ام اما من خیلی تنهام آدمای زیادی رو دور و اطرافم دارم اما تنهام راستش .... راستش پسرم چند ساله پیش وقتی فقط یازده سالش بود مرد و از اون به بعد زندگیم عوض شد فقط میخوام .... میخوام یکم از این وضع دربیام میتونین بزرگتر که شدین با پولم هرکار خواستین بکنین اما فقط این مدت کنارم باشین ..... . داشت راست میگفت ؟ هارو بهش فکر کن ( هارو : فکر کردم برق چشماش و بغض دردناک تک تک کلماتش ...... اون راست میگه. ) هارو : اوه امممم فکر نکنم بتونم مامان صدات کنم .... خب نظرت راجع به اینکه به اسم صدات کنم چیه ؟ سومی اینقدر خوشحال شد که محکم وسط جاده ترمز کرد و رو به هارو که مشخصا ترسیده بود با ذوق گفت : هرچی دوست داری صدام کن من کاملا راحتم .... .
( دو سال بعد ) سومی : هاروووو بیدارشو باید بری مدرسه خودت که میدونی چند سال عقب افتادی ؟ هارو با چشمای گیج که کاملا نشون از نخوابیدن درست و حسابی میداد از اتاقش بیرون اومد و رو به سومی گفت : آههههه چرا جیغ میزنی اول صبح این آخرین سالمه لازمه اینقدر به خاطرش حرص بخورم ؟ و با بی حالی تمام رو صندی میز نهارخوری ولو شد و چشپاش رو بست . سومی : هارو دیشبم نتونستی بخوابی ؟ هارو همونطور که چشماش بسته بود جواب داد : آره هنوزم .... هنوزم به خاطر یه شخص ناشناس خوابم نمیب..... . سومی همونطور که سرش پایین بود منتظر بود که هارو ادامه حرفش رو بزنه هر چقدر صبر کرد دید صدایی از هارو نمیاد پس سریع سرش رو بلند کرد و با چهره خوابیده و معصوم اون دختر رو به رو شد و توی ذهنش گفت : بزار امروز رو نره خب ناسلامتی سال آخرشه .... . و بعد به سمت اتاق لیا حرکت کرد تا اون رو هم بیدار کنه ..... .
هارو توی خواب و بیداری بود که دوباره اون شخص سیاه پوش اومد . رو به روی هارو ایستاد و بدون اینکه چهرش معلوم بشه گفت : بالاخره وقتشه ..... وقتشه که خودم رو بهت نشون بدم هارو .... . هارو همونطور با ترس نگاهش کرد و گفت : تو ... تو کی هستی ؟؟؟ مرد سیله پوش : اسمم رو یه بار میگم بهتره که اسمم یادت بمونه اسم من هست ...... .
بچه ها از اونجایی که من یک عالمه درس دارم و واقعا وقت ندارم بنویسم داستان رو پس تصمیم گرفتم آخر هفته ها بنویسمش امیدوارم شما مشکلی با این جریان نداشته باشید .... .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ولی الان دوسال گذشته
بعدیییییی
عالی بود😁🤩
نه مشکل نداریم ما هم بیکار نیستیم البته من نیستم 😁💛
ج چ: نظر خاصی راجب بهش ندارم😐💔
عالی بود🪐💕
اره میدونم سخته ولی هروقت تونستی و سرت خلوت شد بنویس پارت بعد رو
سلام گلم خسته نباشی
عالی بود
اره درک می کنم واقعا درس ها زیاد هست اشکالی نداره همون آخره هفته هم خوبه
ج چ : هیچی