
من داستان های زیادی دارم اما تا حالا یه داستان رو هم کامل ننوشتم . برای همین خودم رو به چالش کشیدم بیاین ببینیم میتونم یا نه باید جالب باشه 😇 ( اینم بگم من یکم زیادی بچه خوبی نیسم )
آروم آروم راه میرفت و خودش رو دلداری میداد باورش سخت بود اون همه چیز رو دیده بود اما کی میتونست تعیین کنه و یا تایید کنه که اون صحنه ها همه واقعیت بوده باشن . حتی اگه میتونست سالم بره بیرون کسی حرف یه دختر با بیماری روانی رو باور نمیکرد .... . بی پناه تر از حد معمول بود ایستاد توی ذهنش با خودش گفت : اگه به کسی بگم اونا منو زندانی میکنن احتمالا این احتمال رو بدن که من بخاطر بیماری روانیم مقصرم .... . حس دردمندی بهش گفت : هارو همینجا بمون شاید تقدیر همینه که اینجا بمیری .....
صدا داشت ترغیبش میکرد که بمونه و بمیره اونکه به هر حال کسی رو نداشت که نگرانش بشه همه چیز خیلی ساده و پیش پا افتاده اتفاق افتاده بود ایستاد الان دقیقا تو قلب جنگل توی یک عمارت نیمه ساز بود مات مونده بود میتونست به وضوح صدای ماشینی که در تعقیبش بود رو بشنوه میتونست اینو بفهمه که تو یک قدمی مرگه اما نمیتونست تکون بخوره یا در برابرش مقاومتی بکنه صدایی درونش گفت : هارو چرا وایسادی ؟ فرار کن . احمق نباش و بدو . زندگیت الان تو دستای خودته .... . و صدایی دیگه همه حرفای صدای قبل رو نقض کرد : هارو فقط بمیر کسی براش مهم نیست که تو زنده باشی یا نه اگه به کسی هم بگی اونها تورو مجازات میکنن ..... .
صدای سومی نجوا گونه توی مغزش گفت : هارو بزار زندگیت رو نشونت بدم .... . پخش شد از اولین روز زندگیش همه چیز پخش شد . ____ فلش بک ____ مرد : اما آقای دکتر بچه ما قرار بود پسر باشه یه پسر سالم چرا ؟ چطور نتونستین نجاتش بدین ؟ ( هارو : آره من حتی روزی که بدنیا اومدم هم خوایته نشدم ) ( دوساعت بعد _ همچنان در گذسته هستیم - ) زن : چیییییی ؟ پس...پس...پسرم .... پسر سالم و خوشگلم بخاطر اون بچه دختری که توی شکمم بوده مردهههه ؟ نههه ( و شروع میکنه به گریه کردن ) مرد به سمت زنش میره و سعی میکنه اون رو آروم کنه .... . در نهایت اون رو تصمیم گرفتن اسم اون بچه رو هارو بزارن یک اسم پسرانه به معنای روز تا هیچوقت فراموش نکنن که توی اون روز پسری که هرگز ندیدنش مرده .....
( من حتی توی تولد هامم خواستنی نبودم ) _ تولد هفت سالگی _ هارو: آقا و خانم محترم من امروز هفت سالم شدههههه 😊 ( هه چه روز کذایی بود ) _ پرانتز درواقع حرف هایی هست که هارو به خودش میگه _ آینه رو به روش رو با دقت نگاه کرد و به عکس پدر و مادرش دست کشید کیکی که از سوپر مارکت خریده بود رو باز کرد و یه چوب کبریت روش گذاشت و روشنش کرد آروم میخوند تولدت ( مبارک تولدت .... ) مبارک هارو ( تولدت مبارک ) ت..تولد..ت مب...ارک . _ هفت سال بعد _ ( بیا منصف باشیم من اون روز بیماریم درمان شد مگه میشه بد باشه ؟؟؟ ) بدو بدو میکرد از اینور به اونور من تونسته بودم راه برم به سمت پدر و مادرش دوید و گفت : من تونستم راه برممم 😄 . و شروع کرد به خندیدن .... .
پدر : برای همینه که باید قدردان باشی تو هیچوقت نمیتونسی از جات بلند بشی اگه ما نبودیم اگه پول ما نبود . ( لعنت به همشون من وسیله ای بودم برای خالی کردن عقده ) مادر : هه تو بچه بی ارزش هنوزم نمیدونم چرا بزرگت کردم .... . ( اون روز شکستم هه سعی کرده بودم فراموشش کنم و تونستم اما با این حال توی ذهنم بود ) _ چهار سال بعد _ هارو درحال کتک خوردن به خاطر اینکه وسط جلسه اینترنتی پدرش اونو صدا زده بود ( آه اون لحظات رو خوب بخاطر دارم .... . اونا مسئول اون اتفاق بودن ) اونقدر کتک خورد که جون نداشت دهن و دماغش خونی بود این حقیفت که اون کار اشتباه نکرده بود مثل تمام عمرش توی مغزش میپیچید برای لحظه ای .....
توی مغزش صدایی پیچید : هارو تو ( اشتباهی نکردی ) پس همشون رو بکش .... ( نه هارو تو نباید این کار رو بکنییییی ) هارو حمله کن نه ایست بدو گاز بگیر مهم نیست که چی میشههه حمله کننن ( نهههههه .... ) ( اوه آره این حقیقت که الان دیر شده خیلی غمناکه ) هاروی شونزده ساله باتمام وجودش حمله کرد و اونروز دیگه هارو هارو نبود اون روز به یه روانی تبدیل شد حمله کرد به سمت پدرش و با گ.ا.ز گرفتن دستش خ.و.ن اون رو توی د.ه.ن.ش حس کرده ( حسش میکنی مگه نه ؟ درسته اون حتی خونشم کثیف بد مزه اس .... . )
هارو الان توی ت.ی.م.ا.ر.س.ت.ا.ن روانی بستری بود خودش میدونست که اونا فقط برای اینکه از شرش خلاص بشن اونجا بستریش کردن هه خانواده جالبی داشت اونو فقط برای شو میخواستن حتی اسمی که بیرون از خونه به اون اسم صداش میزدن زمین تا آسمون با اسم اصلیش فرق داشت رزا ... . حالش از این اسم بهم میخورد حالا که رزای نمایشی اونا کارش تموم شده بود و به خوبی تونسته بودن روانیش کنن اونو دور انداخته بودن چه اتفاق دردناکی .... . اون روزا به همین منوال گذاشت تا هجده سالگیش دیشب اون خانواده کذایی اومدن دنبالش دنبال هارویی که حتی اگه مشکلی هم نداشت با خوردن اونهمه قرص و وارد شدن اونهمه بهش واقعا مشکل روانی پیدا کردن بود .... . واقعا دوست داشت بدونه چرا و خب فهمید اونا اون رو برای یک شو که بزرگتر از همیشه بود میخواستن ....
اونا میخواستن با یک گروهک مافیا قرار داد ببندن و مجبور بودن با تمام اعضا خانوادشون برن براساس چیزی که خوده اونا گفته بودن هارو اول خوشحال شد چون خدمتکارش که همیشه بهش خوبی میکرد رو بعد دوسال دیده بود و خدمتکارش همچنان هم باهاش خوب بود نه تنها این بلکه دختر دوازده سالش رو هم آورده بود اون مافیاها همشون رو کشتن درباره خدمتکار مطمئن بود اما درباره اون بچه نه خ.و.ن همه توی صورتش ریخته بود و اون به طرزه احمقانه ای خوش شانس بود و تونست عرار کنه .... . به خودش اومد این مدت طولانی انگار فقط ۱ دقیقه گذشته بود میدونست چیزی نمونده تا نابودیش و توی یک تصمیم آنی .... .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام اسمش رو از روی کامنت یه نفر که حذف هم شد نمیدونم به چه دلیلی انتخاب کردم .....
احتمالا فردا هم پارت جدیدش بیاد 😊
خیلی قشنگ بود اسمش بزار
( زندگی تیره )
والا نمیدونم چی بزاری هر چی دوس داشتی مهم نظر خودته راستی فالوت کردم 💓
عالی بود🪐💕
سلام گلم خسته نباشی
عالییییی بود
ج چ : نمی دونم 😐
ایمش بزار زندگی روانی
خیلی عالی بود♥
حتما پارت بعدی رو بزار[=
فالویی لفطا بفالو[=
چشم 😊😅
هر گونه حمایتی از من بر بیاد دریغ نمیکنم🐣❤
مرسی 🥺
به نظر شما اسم داستان رو چی بزارم ؟
قلمی که به جوهر دیوانگی آغشته شد :):
ببین من زیاد تو گذاشتن اسم داستان مهارت ندارم ولی با توجه به داستانت این اسم بنظرم خوبه😐💔
بسی زیبا 😐❤
ممنون 😆