
بچه ها اول از همه بگم که هرکس منو فالو کنه فالو میشه و سه تا تست آخرش لایک میخورن
اول بالا رو بخون 👆👆👆........ بریم سراغ داستان ⬅ نینو : دوربینو بدون هیچ حرف دیگه ای به آدرین دادم و به سمت خونه الیا راه افتادم تا قبل از اینکه عصر بشه بتونم یکم راجب اتفاقاتی که افتاده باهاش حرف بزنم و ذهنمو از این همه فکر مختلف آزاد کنم ....... __________________________________ مرینت : با بهت و ناباوری روی تخت الیا نشستم ..... چطور ممکنه ؟؟.... چطور ممکنه بهترین طراح مد پاریس هاگ ماث باشه ؟؟؟!!!!....... الیا : این یه انقلاب بزرگ تو پاریس درست میکنه .... نینو : صبر کن ببینم .... ما که قرار نیست هویت اونو برای مردم فاش کنیم ؟؟؟..... مرینت : نه .... قرار نیست هویت اونو فاش کنیم ... الیا: با یکم حرص که تو صدام کاملا مشخص بود گفتم : شوخیت گرفته؟؟.... یادت رفته اون چقد برای تو و کت نوار دردسر درست کرده؟؟؟.... یا حتی برای ما.....
اگه هویت هاگ ماثو فاش کنیم مردم بر علیهش میشن و به راحتی میتونیم شکست بدیم ..... نینو: اما ... پس آدرین چی میشه ؟؟.... اگه اینو بهمه معلوم نیست چه بلایی سرش میاد..... الیا: اینکه قلب یه نفر به خاطر اینکه فهمیده پدرش در حقیقت کیه بشکنه بهتر از اینه که جون ده ها نفر به خاطر کار های همون پدر در خطر باشه ..... مرینت : از جام بلند شدم و با قاطعیت تمام گفتم : کافیه !!!.... ما هویت هاگ ماثو برای مردم فاش نمی کنیم.... و آدرین باید این موضوع رو بدونه ..... خودم بهش اطلاع میدم ..... الیا : از کجا معلوم بعد از اینکه این موضوع رو بهمه با پدرش متحد نشه ؟؟..... نینو : اون این کارو نمیکنه.... الیا : از کجا اینقد مطمئنی ؟؟... مرینت : بس کنییید!!!!.... الیا و نینو که داشتن با هم بحث میکردن با دادی که زدم با تعجب به سمتم برگشتن ..... این حق آدرینه که این موضوع رو بدونه ....و اینکه بعد از فهمیدن حقیقت بخواد با پدرش متحد بشه یا بر علیهش باشه تصمیمیه که خودش میگیره ..... تمام!!....
بعد از تموم شده حرفام کیفمو برداشتم و از اتاق الیا خارج شدم باید زود تر برگردم خونه چون به مامان و بابا قول دادم امروز تو شیرینی پزی کمکشون کنم.... و اینکه باید با آدرینم حرف بزنم ... بخش سخت ماجرا!!!..... نینو : خوب شد که مرینت گفت خودش به آدرین میگه هاگ ماث کیه چون واقعا نمیدونستم چطور باید اینو بهش بگم ..... الیا : برای شام میمونی ؟؟... نینو : چی ؟؟ ... ما همین چند دقیقه پیش باهام بحث کردیم ... اونوقت داری میگی برای شام بمونم ؟؟؟!!!..... الیا : اون بحث مال مسائل ابر قهرمانی بود ...و شام خوردن یه موضوع کاملا جداست.... نینو : من هیچ وقت سر از کار تو درنمیارم ..... الیا : با خنده گفتم: هیچ کس سر از کار من درنمیاره..... حالا برای شام میمونی ؟؟.... نینو : با کمال میل دوشیزه سزار(فامیلی الیا سزاره) .....
__________________________________ گابریل : مقداری از خاک اولین جوانه گل رو با قالب مخصوص توی ظرفی که برای ساخت ترکیب روی میز گذاشته بودم ریختم ..... و حالا یه قطره از بهترین عسل طبیعی که میشه تو پاریس پیدا کرد ...... و آخرین ماده ..... چیزی که حس عشق رو بوجود میاره...... شکلات ..... با اضافه کردن آخرین ماده به ترکیب یه انفجار نور بزرگ بوجود اومد ...... شدت نور اینقد زیاد بود که مجبور شدم چشمامو برای چند دقیقه ببندم ....با چند بار پلک زدن و مطمئن شدن از اینکه انفجار نور تموم شده چشمامو باز کردم و داخل ظرفو نگاه کردم ..... یه مایع طلایی رنگ ته ظرف خود نمایی میکرد ..... با قاشق مخصوص مقداری ازشو برداشتم و با دقت توی شکاف های ریزی که روی معجزه گر طاووس بود ریختمش. ....
یه انفجار نور دیگه بوجود اومد ... اما این بار شدتش کم تر بود ..... بعد از تموم شدت انفجار نور معجزه گر رو از روی میز برداشتم و بهش نگاه کردم ..... یه لبخند روی لبم شکل گرفت و کم کم تبدیل به قهقهه شد .... قهقهه ای که به خاطر خوشحالی بود ..... خوشحالی از نزدیک شدن به شکست لیدی باگ ..... فیلیکس : دیگه وقتشه که یه نقشه بکشیم.... یه نقشه کامل و بی نقص ..... ناتالی : درسته ..... حالا که معجزه گر طاووس ترمیم شده میتونم یه سنتی ماستر متفاوت درست کنم ..... سنتی ماستری که خیلی قدرتمند باشه..... _________________________________ مرینت : دستامو که حسابی خمیری شده بودن شستم و بعدش شیرینی هایی که تو فر گذاشته بودم رو با دستکش مخصوص فر بیرون اوردم.... آخیش .... اینا آخرین شیرینی ها بودن..... تام : امروز خیلی بهمون کمک کردی دخترم ....
سابین : فکر کنم بهتر باشه بری اتاقت و یکم استراحت کنی .... خیلی خسته شدی ..... مرینت : شب بخیر مامان ... شب بخیر بابا ..... بعد از بوسیدن مامان و بابا به اتاقم رفتم تا تغییر شکل بدم و برم پیش آدرین ..... تیکی : خسته نباشی مرینت ..... مرینت: ممنون تیکی..... نظرت چیه بریم و یه سری به آدرین بزنیم ؟؟؟...... تیکی : موافقم .... مرینت : پس ... خال ها روشن ..... __________________________________ آدرین: جلوی کامپیوتر نشسته بودم و داشتم تو کفشدوز بلاگ گشت میزدم که حس کردم یکی از پنجره اتاقم اومد داخل ..... فورا به عقب برگشتم تا اگه یه ابر شرور بود فرار کنم و بتونم تغییر شکل بدم اما بر خلاف تصورم اون لیدی باگ بود ..... لیدی باگ : اوه ... متاسفم... ترسوندمت؟؟؟.....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام روژان جونم چطوری ؟ 💚
وای داستانت خیلی عالیه همش رو خوندم و لایک کردم 😁
زودتر پارت های بعدی رو بزار 💫🙃
خیلی ممنون باشه زود میزام💖
عالیییییییییی🤩🤩🤩💐☘
مرسی 😍
عالیییییی پارت بعددددد
ممنون
پارت بعدو به زودی میزارم
خوب نبود
فوق العاده زیبا و جذاب و عالییییییییییییی بود
بسیار سپاس گذارم از شما 😙
بعدییییییییییییی
به زودی میزارمش
عالییییییییییییی
مرسی 😍
عالییییییییییی
ممنون 😄
خیلی عالی بود.💙💜🤎🖤
لایک هم کردم.❤️🧡💛💚
مرسییییی 😘
♥️🌺♥️🌺♥️