
با بشکنی که جلوی صورتش زده شد به خودش اومد و با تعجب به کوکیِ شاکی نگاهی انداخت "هیونگ حواست هست چی میگم؟" هوسوک سری تکون داد و گفت "خب داشتی میگفتی چرا حرفتو قطع کردی؟" کوکی دلخور نگاهی بهش انداخت و گفت "وقتی کسی گوش نمیده چرا حرف بزنم؟ شما که توی یه دنیای دیگه سیر میکنی." هوسوک از جاش پاشدو رفت کنارش روی کاناپه نشست و موهاشو بهم ریخت. " ایگو! من توی حرفات غرق شده بودم" جونگکوک از اون نگاها که میگه خر خودتی بهش انداخت و سرشو برگردوند. "هیونگ چرا همش من باید حرف بزنم؟ چرا تو یذره با من حرف نمیزنی؟دوست دارم عین تو که شنونده خوبی برامی منم شنونده خوبی برات باشم." هوسوک روی کاناپه لم داد و چشماشو بست " هیونگ فقط یخورده خستس جونگکوکی" جونگکوک نگاهی به هیونگش انداخت، اون خیلی قوی بود و همیشه درداشو پشت لبخندش مخفی میکرد،شاید هرکی که اونو میشناخت میگفت اون هیچ غم و غصه ای نداره که اینقدر شاد و سرزندس اما کسی از قلبش، روح خستش و از زندگی فلاکت بارش خبر نداشت. بعد ده دیقه خواست حرفی بزنه اما هوسوک خوابش برده بود. آروم روی کاناپه خوابوندش و پتویی روش کشید و بعد از اینکه چراغا رو خاموش کرد خودشم وارد اتاقش شد. امشب خیلی بهش خوش گذشته بود. با آدمای جدیدی آشنا شده بود و زود باهاشون صمیمی شده بود. دوباره امشبو مرور کرد و کم کم به خواب رفت. *** "خسته نباشین دکتر" سری تکون داد و همونطوری ماسکو از صورتش برداشت و بعد از برداشتن دستکشا و شستن دستاش از بخش جراحی بیرون اومد. وارد بخش داخلی شد از دور نامجون رو دید که درحال معاینه یکی از بیمارا بود. "دکتر کیم... شنیدم داری میری مرخصی"
نامجون بعد از نوشتن گزارش حال بیمار برگشت طرف جین. "درسته یه کار واجب برام پیش اومده باید برم بوسان مشکلی که پیش نمیاد؟" با هم به طرف کافه بیمارستان حرکت کردن "مشکل؟ اگه بیماری بیارن که نیاز به جراحی داشته باشه اونوقت به مشکل میخوریم" نامجون سری تکون داد و گفت "به اونجاش فکر کردم! تو این دوروزی که نیستم میتونی از دکتر جانگ و دکتر مین کمک بگیری تازه تهیونگم که هست کلی جراح داره این بیمارستان " وارد کافه شدن "تو که میدونی اصلا نمیتونم بیمارای بدحالمو بسپرم دست جراحای تازه وارد" پشت یه میز نشستن. "اینقدر جراح با سابقه دکتر کیم دکتر مین یونگی دکتر پارک هانسو دکتر کیم... " جین وسط حرفش پرید و گفت " خیله خب خیله خب خیله خب. من هرچی بگم تو چارتا جواب تو آستین داری پاشو برو یه قهوه بگیر بیار کافئین بدنم افت کرده " نامجون خندید و سری تکون داد. جین با جراح های دیگه زیاد صحبت نمیکرد، کلا10تا جراح بودن که جین فقط به نامجون و یونگی و هوسوک اعتماد داشت؛اون توی این پنج سالی که رئیس بخش جراحی داخلی بود چند باری شاهد مرگ بیمارا زیر دست جراحا بود و دیگه طاقت دیدن هچین صحنه هایی رو نداشت پس جراحی های ساده و سطحی رو به عهده اون ها میگذاشت و همیشه اعتراض هاشونو نادیده میگرفت. جین میخواست روی ریوجین حساب باز کنه. اما نمیدونست که قراره چه اتفاقی بیوفته...
*** نگاهی به ساعت مچیش انداخت ساعت 12بود. از جاش پاشد که هوسوک بهش نگاه کرد "من دیگه میرم اگه کمک خواستین حتما باهام تماس بگیرین" هوسوک هم از جاش پاشد و لبخندی زد "اوهوم حتما من میمونم که اگه دکتر کیم به کمک احتیاج داشت به دادش برسم " ریوجین لبخندی زد و به سمت در اتاق رفت که در زودتر باز شد و تهیونگ با عجله اومد تو و گفت "بچه ها یه بیمار اورژانسی داریم مشکل قلبی داره یونگی هیونگ رفته خونه تا برسه طول میکشه عجله کنین باید برین کمک جین" هوسوک از جاش پاشد و با ریوجین به طرف اتاق عمل دویدن. بعد از آماده شدن وارد اتاق عمل شدن. هوسوک روبه روی جین قرار گرفت و تهیونگ کنارش ریوجینم کنار هوسوک ایستاد و هرسه به حرفای جین گوش میدادن و طبق اون کار میکردن. سه تا رزیدنتی که اونجا بودن هم تند تند چیزهایی یادداشت میکردن یا طبق حرف بقیه کاری میکردن. "خون زیادی ازش رفته به خون نیاز داریم" تهیونگ سری تکون داد و جاشو با یکی دیگه عوض کرد. جین روبه هوسوک کرد وگفت
"این رگو همینجوری نگه دار باید آروم آروم بخیش بزنم اگه دستت تکون بخوره همه چیز خراب میشه و رگ سوراخ میشه" هوسوک سری تکون داد. تهیونگ خون رسوند و بخیه زدن رو تموم شد نفس عمیقی کشیدن. هوسوک برگشت سمت ریوجین. "ریوجین شی؟ میشه زحمت بخیه سینشو بکشی؟" ریوجین سری تکون داد. حال خوشی نداشت اما باید مقاومت میکرد. هنگام بخیه زدن سرش گیج میرفت و چشماش بسته میشد و اون همچنان چیزی نمیگفت و مقاومت میکرد. بعد از اینکه به سختی بخیه رو زد بی هیچ حرفی از اتاق عمل بیرون اومد وبعد از عوض کردن لباساش از بیمارستان بیرون رفت تا شاید حالش با هوای آزاد بهتر بشه اما اینطور نبود و اون هر لحظه حالش بدتر میشد. *** با دیدن تلفن ریوجین که روی میزش بود بدون اینکه سرجاش بشینه دوباره از اتاق بیرون رفت و بعد از پرس وجو فهمید ریوجین تازه از بیمارستان بیرون رفته پس اگه لباساشو عوض کنه و بعد با ماشین بره دنبالش زیاد طول نمیکشه. با این فکر به طرف رختکن رفت و لباساشو عوض کرد و برگشت اتاقش و وسایلشو برداشت و از بیمارستان بیرون اومد که یونگی همون لحظه رسید. یا دیدن یونگی لبخندی زد و سلامی کرد.
"سلام عمل تموم شد؟" هوسوک کیفشو از این دست به اون دست داد و گفت "آره تموم شد خوشبختانه تونستیم نجاتش بدیم ریوجین داشت میومد خونه؟ " یونگی نگاهی به بیمارستان انداخت و گفت "نمیدونم من از کافه جیمین اومدم" هوسوک با ریموت قفل ماشینو باز کرد و گفت "خیله خب من دارم میرم کاری نداری؟ " یونگی روی شونش زد و گفت "نه خسته نباشی من امشب جاتون بیمارستان میمونم". از هم خداحافظی کردن و هوسوک به طرف خونه یونگی و ریوجین رفت بین راه پیاده رو هارو نگاه میکرد تا ریوجین رو پیدا کنه ساعت دو بود و خیابونا خلوت بودکنار درختی یه جسمی توجهشو جلب کرد دقیق تر که نگاه کرد انگار یه جنازه بود ماشینو نگه داشت و از ماشین پیاده شدو به طرف پیاده رو رفت با دیدن ریوجین که بیهوش روی زمین افتاده بود سمتش دوید و کنارش نشست نبضشو چک کرد بیهوش بود اون دوباره بعد از یه هفته بیهوش شده بود و مسلما به خاطر بیماریش بود. هول شده بود و نمیدونست چیکار کنه. دستشو زیر سرش و زانوهاش برد و از جا بلندش کرد و به سمت ماشین رفت به سختی خم شد و در ماشین رو باز کرد ریوجین رو توی ماشین خوابوند و به سمت یه داروخونه حرکت کرد به خاطر ریوجین نمیتونست بره بیمارستان پس دارو های مورد نظرشو گرفت و به سمت خونه خودش رفت چون از بیمارستان های دیگه نزدیک تر بود و بیهوشی زیاد برای ریوجین ضرر داشت.
وارد پارکینگ شد و بعد از برداشتن داروها و بلند کردن ریوجین با پا در ماشینو بست و بدون اینکه قفلش کنه به سمت اسانسور رفت با زانوش دکمه آسانسور رو زد و سوار شد بعدش به سختی با دستش طبقه 5ام رو لمس کرد. با رسیدن به طبقه پنجم درو هل داد و باز کرد از آسانسور خارج شد با پاش به در لگد میزد تا کوکی درو باز کنه. جونگکوک که داشت گیم میزد با صدای ضربه های پیاپی به در از جاش پرید و به سمت در رفت با دیدن قیافه ترسیده هوسوک سریع درو باز کرد و خواست چیزی بگه که نگاهش به دخترک افتاد. هوسوک سریع وارد خونه شد و دختر رو روی تخت خودش خوابوند و سرمی بهش وصل کرد و داروهاشو تزریق میکرد یا به خوردش میداد؛جونگکوک تو تمام این مدت با بهت به هوسوک نگاه میکرد که چطوری همه کارارو با دقت انجام میداد و لحظه ای لرزش دستاش کم نمیشد. اون یه پزشک بود اما الان خیلی هول کرده بود و این از حرکاتش هم معلوم بود. بعد از انجام دادن هر کاری که ازش برمیومد کنار تخت نشست و به تخت تکیه داد، تازه چشمش به کوکی خورد.
اوه جونگکوکی متاسفم! ترسوندمت؟ " جونگکوک اومد تو اتاق و رو به روی هوسوک زانو زد و نشست. "هیونگ چی شده؟ چرا اینقدر هول شدی و استرس داری؟ ریوجین شی اینجا چیکار میکنه؟" هوسوک لبخندی زد ودستی روی سر پسر کشید. "چیزی نیست من خوبم، ریوجین شی هم یخورده نیاز به استراحت داره همین! ساعت چنده؟ تو خواب بودی؟ " کوک نگاهی به گوشیش انداخت. "ساعت چهارو نیمه" هوسوک چشماشو بست و سعی کرد یخورده از نگرانیش رو سرکوب کنه. با خودش زمزمه کرد چیزی نیست جانگ هوسوک اون فقط یه حمله صرع داشته و الان خوبه... تو همه کاری که میتونستی رو کردی نگران نباش پسر. خوشحال بود که فردا تعطیله و میتونه استراحت کنه. "جونگکوکی اتاقت جا واسه یه هیونگ خسته داره؟" جونگکوک سری تکون داد
"البته هیونگ برو بخواب" هوسوک همونطور که از جاش بلند میشد گفت "پس تو چی؟ " کوکی لبخندی زد و گفت "منم چراغارو خاموش میکنم میخوابم " هوسوک برای خودش لباس برداشت و رفت اتاق جونگکوک. جونگکوکم نگاه آخرو به ریوجین که اخم کرده بود انداخت و چراغ اتاق رو خاموش کرد و از اتاق بیرون رفت.

دکتر جانگ هوسوک 😍💕🎈من فداش
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بایس منننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن
هوسوکااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
خب عالی بود یونجین شی💙💚💛
های اجی خوبی :)
منو یادت میاد
اجی مح دارم میرم از تستچی هچوقتم دیع برنمیگردم :)
داستانت هم عالی بود :)
نشستم به پروفایل نگاه میکنم
قسمت شش آه میکشد...🚶🏽♀️
فک کنم کلا نمیخای پارت بعد و بزاری
الان دارم آپش میکنم
آجییی در انتظار پارت بعد چشمم ب گوشی خشک شد🚶🏻♀️😂
البته سرت معلومه ک شلوغه هروقت تونستی و زمان داشتی بزاررر😉
های
پرفکت بود🤓💜
میشه پارت بعد هم اگه وقت داری بزاری؟!
سلام نیلوجونم، خوبی؟
وای توصیفی در شایسته این داستان ندارم. بسیار زیبا و عالی😊😐😐😁😁😁
واقعا فوق العاده هست🙏🏻❤❤
خیلی دلم برات تنگ شده بود💙💙(منظورم داستانته خودتو نگیر😐)
میشه پارت بعد؟
پارت بعد؟
پارت بعد؟
پارت بعد رو نزاری جفت پا میام برات😐😁😁
سلام عزیز دلمممم😍😍😍💜منم دلم برات تنگ شده بود خووو🥺 (منظورم کامنتات بود خودتو نگیر😆).
ببشخید دیر دیر آپ میشه آخه در دست تایپع و زمان مدارس برا همین وقت ندارم اصن
عالییییییییییییییی 💜💜💜🖤🖤🖤
مرسی لاااو
عاااالی💕🥺
مخسییییی😍
سلام آجی جونم مثل همیشه عالی بود😘😘💜💜💜💜🥲🥲🥲🥲🥲 دلم برات تنگ شده بود🥺🥺🥺🥺
سلام لاااااووو😍🎈💕مرسییییی عزیزم منم دلتنگتون بودم که اومدما