
پارت بیست و دوم 👇👇👇
مرینت : پیس....پیس.....اینجارو نگاه کن .... کاگامی: کنار مادرم ایستاده بودم و به خبر نگار ها و جمعیتی که اومده بودن تابا لایلا مصاحبه کنن نگاه میکردم که صدای پیس ، پیس شنیدم .....انگار یه نفر داشت با این صدا بهم میگفت پشت سرمو نگاه کنم ......سعی کردم نسبت بهش توجه نشون ندم اما بازم تکرار شد...《پیس ...پیس 》 .... مرینت : اَه.... زود باش دیگه ....اینطرفو نگاه کن کاگامی: دیگه نمیتونم خودمو بی تفاوت نشون بدم ......حس میکنم یکی به کمکم نیاز داره😒 .....علاوه بر این، صدای پیس ...پیس هم داره آزارم میده ..... یه نگاه به مادرم انداختم تا مطمئن بشم حواسش کاملا به صدای جمعیت و خبر نگار هاست .....اما تا یه قدم به عقب برداشتم ..... خانم تسوروگی : کاگامی!!!!......کجا داری میری؟؟؟.....
کاگامی: اوه... مادر ....خب ...یه نفر اونجا روی زمین افتاده ....داشتم میرفتم بهش کمک کنم ☺..... خانم تسوروگی : خیلی خب .....زود برگرد ..... کاگامی : چشم مادر ..... مرینت : آره....داره میاد اینطرف .... کاگامی : بعد از اینکه تونستم از مادرم فاصله بگیرم به اطراف نگاه کردم تا شاید اثری از صاحب اون صدا پیدا کنم ......مرینت ؟؟؟؟... مرینت : بیا اینجا کاگامی ...... کاگامی : بعد از دیدن مرینت فورا رفتم پیشش .....چرا پشت این ستون قایم شدی ؟؟؟.... مرینت : هیس !!!.....آروم تر حرف بزن ممکنه ولپینا مارو ببینه..... کاگامی : تن صدامو پایین اوردم و گفتم : ولپینا چه ربطی به ما داره ؟؟؟!!!!....... مرینت : برات توضیح میدم ....اما حالا لطف......( درینگ....درینگ ...📱📱 ....گوشی مرینت زنگ میخوره) .....یه لحظه کاگامی .....و بعد گوشیمو جواب دادم ..... الو ؟؟؟.... نینو: مرینت !!!..... مرینت : نینو؟؟؟ ....اتفاقی افتاده ؟؟.....
نینو : مرینت .....منو ریناروژ ولپینا رو دیدیم ..... مرینت :چی !!!!!!؟...کی ؟؟ کجا ؟؟؟.... چه اتفاقی افتاد ؟؟!!....در گیر شدید ؟؟؟..... نینو: آروم باش.... یه نفس عمیق بکش ..... در جواب سوالات : همون موقع که داشتی با ریناروژ تلفنی حرف میزدی .......روی پشت بوم ساختمون هوا شناسی ....ولپینا از خودش صد ها نمونه توهمی درست کرد و ما اونا رو نابود کردیم .....اما با خودش درگیر نشدیم .... مرینت : الان حالتون خوبه؟؟؟... نینو: ما خوبیم....اما ولپینا گولمون زد 😠😠..... خودش بین توهماتی که درست کرده بود نبود ....و ما دو ساعت تموم فقط وقتمونو هدر دادیم...... مرینت : میشه گوشی رو بدی به ریناروژ.... نینو: البته.... ریناروژ : مرینت ما الان باید چکار کنیم ؟؟؟..... مرینت : به حالت عادی برگرد ....برو خونه من و معجزه گر لاکپشت رو برای نینو بردار ....بعدش هردو تون بیایین فاضلاب زیر زمینی خیابون هفتم ....
وقتی وارد فاضلاب شدید تغییر شکل بدید.....اونجا همو میبینیم..... ریناروژ: باشه....نینو !!!حالت خوبه ؟؟!!😓... مرینت : چی شد ؟؟؟.... کاگامی: میشه یکم آروم تر حرف بزنی 😐....و به چند نفری که داشتن با تعجب به ما نگاه میکردن اشاره کردم .... مرینت : 😁😁😁.... ریناروژ : چیزی نیست 😅.... نینو داشت با یه میله آهنی ژست می گرفت که میله خورد توی سرش.... مرینت :: هوف...پس میبینمتون.... ریناروژ : باشه .... کاگامی : خب ....نگفتی که چرا پشت این ستون قایم شده بودی ؟؟... مرینت : برات توضیح میدم ....اما الان لطفا بدون هیچ سوالی دنبالم بیا ..... ____________________________ کاگامی : ما چرا اومدیم اینجا ؟؟؟!!!!...فاضلاب !!!.... مرینت : چون چیزی که قراره بهت بگم یه رازه و کسی نباید ازش با خبر بشه ..... کاگامی : چه رازی ؟؟!!...
مرینت : من کسی هستم که توسط یه آدم خیلی دانا و کار دان.... یکی از نگهبانان معجزه گر ها...انتخاب شدم تا از مردم محافظت کنم و با نیرو های شر و تاریکی ها مبارزه کنم ....من لیدی باگ هستم..... کاگامی : حدس میزدم ..... مرینت : چی ؟؟؟!!😲😲 کاگامی : راستش فکرشو میکردم که تو یه ابر قهرمان باشی .....میدونی ...تو خیلی خوش قلب و مهربون هستی و همیشه آماده ای تا به مردم کمک کنی ......و بعید نیست همچین کسی یه ابر قهرمان باشه ...... مرینت : که اینطور ......تو خیلی دقیق و باهوشی ..... کاگامی : ممنونم..... مرینت : تیکی خال ها روشن!!!..... بعد از اینکه تبدیل شدم معجزه گر اژدها رو از توی یویوم بیرون اوردم..... لیدی باگ: کاگامی سان !!!!......معجره گر اژدها رو بگیر و در شکست ولپینا بهم کمک کن ......
کاگامی : تمام تلاشمو میکنم .....گردنبند رو پوشیدم و با پوشیدنش لانگ به صورت یه نور قرمز رنگ ظاهر شد ..... لانگ : از دیدن دوبارت خوشحالم کاگامی ..... کاگامی : منم از دیدن دوبارت خوشحالم لانگ......لانگ طوفانو بشکن ..... _____________________________ الیا: سلام خانم دوپن چنگ .....من اومده بودم تا کتاب ریاضیمو بردارم .....مرینت بهم گفت که اونو توی اتاقش گذاشته ..... سابین: سلام الیا ....خوش اومدی ....چرا یکم شیرینی نمیخوری؟؟؟....احتمالا کتابت روی تخت مرینت باشه ..... الیا: ممنون خانم دوپن....من یکم عجله دارم پس میرم کتابمو بردارم .........
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ببین خیلی داستانت قشنگه
اما این که مرینت به همه هویتشو بگه زیادی دیگه... چطوری بگم آخه
هویتش باید یه راز باشه
برای داستان بعدیت این نکته رو داشته باش
حداقل باید مونارک شکست بخوره تا بعد مرینت برای همه کشف هویت کنه
عالیییی بود
مرسی 😍
خواهش
من این رو منتشر کردم
مرسی که داستانمو منتشر کردی 😄
خواهش(هالوینت مبارک👻)