
سلام دوستان من خواهر زهرا هستم عزیزان به امید خدا مرینت سوان ۲۹را خودش براتون می نویس
آ:راستی مای لیدی هنوز نمی تونی هویتت را فاش کنی🤨😕 ل:متاسفم اما نمی گذارند اینکار را بکنم آ:خب باشه اما مشتاقانه منتظرم تا هویتت را بفهمم ل:باشه حالا خب اینم شماره نادیا نادیا:سلام بفرمائید ل:سلام نادیا من لیدی باگ هستم ن:واو لیدی باگ اتفاقی افتاده؟ ل:نادیا ازت می خواستم که یک مصاحبه برای فردا شب بگذاری ن:خب موضوع مصاحبه چی باشه؟ ل:منو کت نوار می خوایم یک چیز خیلی مهم را به همه مردم پاریس بگوئیم ن:خب باشه لیدی باگ یک مصاحبه برای فردا ساعت ۲۰ خوبه؟ ل:عالی نادیا ن:پس باشه خداحافظ ل:خداحافظ
آ:چی شد لیدی؟🧐 ل:هیچی یک مصاحبه با منو تو فردا ساعت ۸ شب خوبه🤨 آ:عالی من اون موقع زمانم آزاد هست ل:ام... خب کاری نداری؟ آ:نه ندارم ممنونم که آمدی ل:پس بعدا می بینمت آ:تا فردا شب خدا نگهدار✋🏻 ل:فعلا👋🏻 آ:وقتی لیدی رفت منم رفتم پایین پیش پدر و مادرم گ:خب آدرین لیدی باگ چیکار داشت🤨🤨
ا:ای بابا به تو چه که چیکار داشت گابریل اگر می خواست ما هم بدونیم به ما هم خودش می گفت آ:پدر مادر آه... لیدی باگ آمده بود اینجا که بگه یک مصاحبه با نادیا ترتیب بدهد برای فرداشب ساعت ۸ ا:بعدا راجب چه موضوعی🧐 گ:امیلی😳تو میگی نپرسم اومده چیکار بعدا خودت می پرسی؟؟؟؟ آ:پدر... تا به مردم بگیم که هاکماث را شکست دادیم ا:آهان خب باشه آ:حالا فعلا با من کاری ندارید من بروم حاضر شم برای کلاس چینی گ:باشه پ سرم برو لیدی:از روی پشت بوم ها پریدم و رفتم توی اتاقم و رفتم تا خاطرات امروز را بنویسم
که چشمم افتاده به یکی از دفترچه خاطرات هام برداشتمش و شروع کردم به ورق زدن که یک صفحه توجه ام را جلب کرد (✌🏻متن صفحه) م:امروز صبح آدرین بیدارم کرد و هم رفتیم صبحانه خوردیم بعد از اون منو محسن و آدرین کلاس موسیقی داشتیم محسن و آدرین واقعا خیلی قشنگ پیانو می زنند وقتی از کلاس برگشتیم من رفتم توی اتاقم که بعد از چند دقیقه صدای در آمد من گفتم بفرمائید که آدرین آمد توی اتاقم کمی عصبانی بود بهش گفتم چی شده گفت مرینت من چند بار گفتم که این قدر با اون پسر که توی کلاس موسیقی هست حرف نزن اون می خواهد به تو آسیب بزنه من دوست ندارم تو خودت هم می دونی که تو چقدر برای من مهم هست گفتم باشه بهت قول میدم که دیگه با اون حرف نزنم(✌🏻پایان متن)
م:بعد از اینکه خوندم یک لبخند ملیحی روی صورتم ایجاد شد و ورق زدن را تمام کردم کتاب را گذاشتم سر جایش شروع کردم به نوشتن (✌🏻خب عزیزان برویم به فردا شب ساعت ۷:۳۰دقیقه)م:دیدم نیم ساعت دیگه برنامه شروع میشه بلند شدم و گفتم:تیکی بریم؟ ت:بریم م:تیکی اسپاتس آن پریدم روی خونه ها همین جوری که داشتم از روی پشت بوم خانه ها می گذشتم...
خب عزیزان برای اینکه خواهرم انرژی بگیرند لطفا لایک و کامنت بگذارید خدا نگه دار
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام عزیزان من واقعا نمی دونم چرا اگر در روز دوبار تست بزارم بار دوم خیلی توی برسی می مونه از ظهر تا الان پارت ۲۹ توی برسی
ممنون که برامون وقت میزاری 😉
سلام عزیزم زهرا جون بهتر شد؟
میخواستم بگم بی نظیر بود 😘😘❤❤❤
ممنونم عزیزم بله بهتر شدم و فکر کنم تا فردا مرخص میشم
عالیــــــی
بود
لطفا پارت بعد را زود تر بذار
سلام عزیزم پارت ۲۹ توی برسی هست