🦋Majara Asrar Amiz 3🦋

سابی : باید بهش میگفتیم که قراره بری ! مطمئنی نمیخوای ببینیش تا ازش خداحافظی کنی ؟ سایین : بله ! سابی : اما چرا ؟ ‌ سایین : چون اگه بفهمه نمیذاره برم 🙁

::از زبان سوفی :: حس بدی که دیروز داشتم هر لحظه داشت بدتر میشد ! جوری که حواسم انقدر پرت بود نیسا صدام کرد تا بیام تو جشن شرکت کنم 🎊

حدودا یک ساعت گذشته بود وسطای جشن بودیم که نیسا دستمو کشید و برد تو اتاقش ؛ نیسا: چیشده چرا انقدر حواست پرتهِ خب اگه دسشویی داری برو من (سوفی) : 😶 نیسا:🧐 من:😐 نیسا:🤔 من:😑 نیسا:😐 من:😑😑😑😑 نیسا:😐😑😐 من :::::: 😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑 نیسا : اوکی من : نیسا یه مشکلی پیش اومده راستش ... نیسا: چیشده؟

من: خب هنوز بهم نگفتن برای همین باید این موضوع رو کشف بنمایم ( و ادای کارآگاه ها رو گرفت)🔍🕵️‍♀️🔎 نیسا: باشه کاراگاه 😅 من: تشکر و صد درود 🕵️‍♀️🔍 نیسا : زیادی رفتی تو حس ولی باید بازیگر میشدیا 😉

مادر نیسا (آندا) پرید وسط حرفش : خب کاراگاه های من کیک تموم شد 😁😆 نیسا پرید مثل هواپیما و رفت بیرون یکدفعه گفت : مامااااان یه تیکه هم برای من نزاشتییییییی ؟؟؟؟؟ همه از خنده زبونشون بند اومده بود خلاصه مامانش هر جور شده بود بهش فهموند قضیه رو و گفت : شوخی ... کردم ... کیک ... تو یخچاله ... این ظرف .... مال یه کیک دیگس ... میخواستیم اذیتت کنیم🤣🤣🤣

همینطور که داشتند میخندیدن و حرف میزنن من سریع وسایلمو جمع کردم و بدون اینکه کسی بفهمه خارج شدم🎒

از زبان اندا( مادر نیسا):: سایین واقعا دخترشو خوب میشناسه الان احتمالا رفتند ! طفلک سوفی 😔

نیسا با عجله تو اتاق اومد : مامان سوفی نیست !!!!! اندا: کار واجبی براش پیش اومد بهش اجازه دادم بره (راوی=+)(+ای دروغگو)

از زبان سوفی::

مثل سرعت پوز پلنگی که مثل بادی که مثل بارون میباره به سمت خونه رفتم ، از خونه نیسا تا خودمون حدود ۱۰ دقیقه فاصله داشت ؛ بالاخره رسیدم دویدم سمت خونه صدای دعوا میومد ، رفتم ببینم چیشده که یهو .....😱